💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفت
-قول مي دم خوب فكر کنم و با عقل تصمیم بگیرم . فقط شما هم قول بدین دیگه ترك امیرمهدی رو ازم نخواین
. -
به یه شرط..
منتظر چشم دوختم به لباش:
_به این شرط که هر وقت ، هر زمان ، هر جایي خسته شدی و دیگه نکشیدی بیای بگي. این حق توئه و هیچکس فكر دیگه ای نميکنه . به این شرط قبول مي کنم.
اشكام رو پاك کردم و خندیدم.
باباجون دستش رو گذاشت روی زانوی مامان طاهره و گفت:
-خب ، تا ما مردا داریم خداحافظي مي کنیم شما هم حرفایي که مي خواستي رو بزن وبیا.
مامان طاهره سری تكون داد و با این حرف بابا و مهرداد همراه باباجون بلند شدن برای بیرون رفتن از خونه.
باباجون حین رفتن رو بهم کرد و گفت:
-باباجان حواست باشه چه قولي دادیا.
سری تكون دادم:
-حواسم هست .
لبخندی زد و رو کرد سمت بابا و مهرداد.
حین تعارفات معمول بابت بیشتر مي موندن و اونجا خونه ی خودشون از خونه خارج شدن .
با رفتنشون ما خانوما هم به سمت هم برگشتیم و من چشم دوختم با مامان طاهره . قرار بود حرفي بزنه و بعد بره.
برای بار چندم اشكای صورتش رو پاك کرد . دیگه از هق هق و گریه خبری نبود هر چي بود شبنم هایي بود که
گهگاه شاید از روی سوختن دل و یا دردی که تو وجودش
بود سرچشمه مي گرفت.
ابرویي بالا انداخت و با پر چادرش کمي بازی کرد . انگار داشت حرفش رو مزه مزه مي کرد . منم خیره بودم بهش تا ببینم حرفش چیه که مردا ترجیح دادن تو جمعمون
نباشن.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍