eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
226 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 من – چندتایی آوردم . ببینم تو تنم خوبه یا نه ! مامان سري تکون داد . مامان – خوبه . حداقل تو همین مغازه ي اول از چیزي خوشت اومد . غصه م گرفته بود اگر چیزي نپسندیدي تا کی باید بگردیم تا تو خرید کنی ؟ می خواستی یه چیزي برداري که خنک باشه . تیرماه انقدر گرمه واي به حال مرداد . و با دستش گوشه ي شالش رو حرکت داد تا مثلا یه کم خودش رو باد زده باشه . مانتوها رو بالا گرفتم و رو بهش گفتم . من – فکر کنم خنک باشن . سه تاش تا زیر زانوم و یکیش کوتاهه . مامان دستی بهشون کشید و در حال ارزیابیشون گفت مامان – پارچه هاشون خوبه . به درد ماه رمضون هم می خوره . بلنده ! رضوان اومد بیرون برو بپوش تو تنت ببینم . بعد در حالی که صورتش رو به طرف اتاق پرو می چرخوند آروم گفت . مامان – خدا پدر مادرش رو بیامرزه اونی که باعث شد دست از سر اون مانتوهاي یه وجبیت برداري . مانتو نبودن که ! بیا همه جام رو نگاه کن بودن ! از تعبیر مامان خنده م گرفت . مامانم که این رو می گفت پس واي به حال دیگران . عجوبه اي بودم و خودم خبر نداشتم ! زیر لب یه صلوات به روح پر فتوح امیرمهدي فرستادم که باعث شد یه مقدار لباسام بلند بشه و جایی براي حرف و حدیث دیگران باقی نمونه . رضوان دونه به دونه مانتوهاش رو پوشید و نشونمون داد . به پیشنهاد مامان سه تا رو انتخاب کرد . منم بعد از پوشیدن مانتوهاي انتخابیم ، هر چهارتا رو خریدم که به قول مامان تا آخراي آبان ماه دست از سرش بردارم و فکر خرید مانتو رو از سرم بیرون کنم . توخونه هم مانتوها رو یه بار دیگه پوشیدم تا بابا هم ببینه . واي که وقتی نگاه پر از تحسینش رو می دیدم ،لذت می بردم . فقط نفهمیدم از اینکه انقدر مانتوها بهم میومد خوشش اومده بود یا اینکه قد مانتوهام بلند شده بود ! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 باور نداشتم چشماش رو باز کرده . باور نداشتم خدا باز هم لبخند زندگي رو بهم هدیه داده باشه. وارد بیمارستان که شدم پورمند تو تیررس نگاهم قرار گرفت. پر غرور و با نخوت لبخند تمسخر امیزی زد و وقتي نزدیكش رسیدم گفت: پورمند –تبریك مي گم خانوم . زندگي نباتي شوهرتون شروع شد. قدم هام رو کمي آهسته کردم. زندگي نباتي..... ! بي شك این وضع هم حكمت خدا بود ! خدایي که شب قبل ازش بهترین رو برای امیرمهدی خواستم و چیزی غیر از راحت شدنش نخواسته بودم. سعی کردم به جای فكر کردن درباره ی چرایي حكمت خدا ، و اجازه به دلم برای آه و ناله کردن از وضعیت جدید ؛ محكم باشم. لبخند نیمه نصفه ای روی لب نشوندم و در حال گذشتن از کنارش ، با لحني جدی گفتم: من –ممنون از خبر خوبتون . و بي توجه به ابروهای بالا رفته ش قدم هام رو سرعت دادم برای رسیدن به ملكوتي که دوماه محروم شده بودم از اوج گرفتن در اون . حین قدم برداشتن ، دلم سر ناسازگاری برداشت به گله کردن ، که زندگي نباتي دیگه چرا ؟ اما با جدیت بهش نهیب زدم "دیشب رو که یادت نرفته ؟ خواست خدا رو که یادت نرفته ؟ شاید یادت رفته خالق کیه و مخلوق کي ؟ نا سپاسي نداریم . مي موني ، مي بیني ، شكر مي کني ، و ازش بهترین رو مي خوای . فقط همین " و انگار خوب در مقابلش ایستادم که سكوت کرد و بعد از کمي با من همنوا شد به گفتن "خدایا شكرت " 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍