💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم
من – چندتایی آوردم .
ببینم تو تنم خوبه یا نه !
مامان سري تکون داد .
مامان – خوبه .
حداقل تو همین مغازه ي اول از چیزي خوشت اومد .
غصه م گرفته بود اگر چیزي نپسندیدي تا
کی باید بگردیم تا تو خرید کنی ؟
می خواستی یه چیزي برداري
که خنک باشه .
تیرماه انقدر گرمه واي به حال مرداد .
و با دستش گوشه ي شالش رو حرکت داد تا مثلا یه کم خودش رو باد زده باشه .
مانتوها رو بالا گرفتم و رو بهش گفتم .
من – فکر کنم خنک باشن .
سه تاش تا زیر زانوم و یکیش کوتاهه
.
مامان دستی بهشون کشید و در حال ارزیابیشون گفت
مامان – پارچه هاشون خوبه .
به درد ماه رمضون هم می خوره .
بلنده ! رضوان اومد بیرون برو بپوش تو تنت
ببینم .
بعد در حالی که صورتش رو به طرف اتاق پرو می چرخوند آروم گفت .
مامان – خدا پدر مادرش رو بیامرزه اونی که باعث شد دست از سر اون مانتوهاي یه وجبیت برداري .
مانتو نبودن که !
بیا همه جام رو نگاه کن بودن !
از تعبیر مامان خنده م گرفت .
مامانم که این رو می گفت پس واي
به حال دیگران .
عجوبه اي بودم و خودم خبر نداشتم !
زیر لب یه صلوات به روح پر فتوح امیرمهدي فرستادم که باعث شد یه مقدار لباسام بلند بشه و جایی براي حرف
و حدیث دیگران باقی نمونه .
رضوان دونه به دونه مانتوهاش رو پوشید و نشونمون داد .
به پیشنهاد مامان سه تا رو انتخاب کرد .
منم بعد از پوشیدن مانتوهاي انتخابیم ، هر چهارتا رو خریدم که به قول مامان
تا آخراي آبان ماه دست از سرش بردارم و
فکر خرید مانتو رو از سرم بیرون کنم .
توخونه هم مانتوها رو یه بار دیگه پوشیدم تا بابا هم ببینه .
واي که وقتی نگاه پر از تحسینش رو
می دیدم ،لذت می بردم .
فقط نفهمیدم از اینکه انقدر مانتوها بهم میومد
خوشش اومده بود یا اینکه قد مانتوهام بلند شده بود !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم
باور نداشتم چشماش رو باز کرده . باور نداشتم خدا باز هم لبخند زندگي رو بهم هدیه داده باشه.
وارد بیمارستان که شدم پورمند تو تیررس نگاهم قرار گرفت.
پر غرور و با نخوت لبخند تمسخر امیزی زد و وقتي نزدیكش رسیدم گفت:
پورمند –تبریك مي گم خانوم . زندگي نباتي شوهرتون شروع شد.
قدم هام رو کمي آهسته کردم.
زندگي نباتي..... !
بي شك این وضع هم حكمت خدا بود ! خدایي که شب قبل ازش بهترین رو برای امیرمهدی خواستم و چیزی غیر
از راحت شدنش نخواسته بودم.
سعی کردم به جای فكر کردن درباره ی چرایي حكمت خدا ، و اجازه به دلم برای آه و ناله کردن از وضعیت جدید ؛ محكم باشم.
لبخند نیمه نصفه ای روی لب نشوندم و در حال گذشتن از
کنارش ، با لحني جدی گفتم:
من –ممنون از خبر خوبتون .
و بي توجه به ابروهای بالا رفته ش قدم هام رو سرعت دادم برای رسیدن به ملكوتي که دوماه محروم شده بودم از
اوج گرفتن در اون .
حین قدم برداشتن ، دلم سر ناسازگاری برداشت به گله کردن ، که زندگي نباتي دیگه چرا ؟ اما با جدیت بهش
نهیب زدم "دیشب رو که یادت نرفته ؟ خواست خدا رو که یادت نرفته ؟ شاید یادت رفته خالق کیه و مخلوق کي ؟
نا سپاسي نداریم . مي موني ، مي بیني ، شكر مي کني ، و ازش بهترین رو مي خوای .
فقط همین "
و انگار خوب در مقابلش ایستادم که سكوت کرد و بعد از کمي با من همنوا شد به گفتن "خدایا شكرت "
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍