eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
226 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2.4هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 _... همیشه هم یکی از دعاهام اینه که خدا قبل از ازدواجم مهر همسرم رو به دلش بندازه . از حرفش لبخندي رو لبم نشست . یاد مهرداد افتادم . من و مهرداد هم خیلی همدیگه رو دوست داشتیم ناخودآگاه گفتم . من – مثل من و مهرداد ! نگاهی به آسمونی که کم کم داشت از سیاهی در می اومد انداختم . چقدر زود داشت سپیده می زد . درستکار – مهرداد ؟ من – آره . مهرداد برادرم . چند روز پیش عروسیش بود . الانم با همسرش ماه عسله . درستکار – مادر شما چی ؟ شاغل هستن ؟ دوباره یاد مامان و نگرانی براي فشار خون ارثیش باعث شد آهی بکشم . من – نه . مامان منم خونه داره . البته قبل از به دنیا اومدن مهرداد معلم بود ولی وقتی مهرداد به دنیا اومد به خاطر مهرداد و مریضی مادر بزرگم کارش رو کنار گذاشت . درستکار – پدرتون ؟ من – حسابدار یه شرکت داروییه . سری تکون داد . درستکار – معلومه خیلی خونواده تون رو دوست دارین که اینجور از دوریشون آه می کشین . من – راستش نگرانشونم . مادرم فشار خون داره و با هر فشار عصبی حالش بد می شه . خیلی بهم تأکید داشت تنها سفر نکنم ولی من گوش نکردم . ابرویی بالا انداخت . درستکار – تنها اومدین سفر ؟ من – آره . قرار بود تو کیش برم خونه ي یکی از دوستانمون . شما چی ؟ همسفر نداشتین ؟ درستکار – چرا یه همسفر داشتم . یکی از دوستان قدیمی . قرار بود تو عروسی دوست مشترکمون شرکت کنیم که قسمت نشد . متعجب گفتم . من – دوستتون چی شد ؟ سري به حالت تأسف تکون داد . درستکار – عمرش به دنیا نبود . خیلی دلم سوخت . چه سرنوشتی داشت دوستش . می خواست بره عروسی دوستش که عمرش قد نداد . چه سرنوشت بدي ! نگاهی به آسمون انداخت . درستکار – اینجا خورشید زود طلوع می کنه . منم دوباره به آسمون نگاه کردم . و این کارم همزمان شد با صداي زوزه هاي وحشتناکی که تقریباً بلند بود و کمی نزدیک ................. هر دو سریع بلند شدیم . ترس تو وجودم لونه کرد . اطراف نه خیلی روشن بود و نه خیلی تاریک . با ترس نگاه می کردم . صداي زوزه ها نزدیک می شد و ترس من هم هر لحظه بیشتر . دلم نمی خواست قبول کنم ممکنه حیوون درنده اي نزدیکمون بشه . لرز بدي پیدا کرده بودم . بغض کردم . درستکار – بیاین این طرف . با دستش به طرف خودش اشاره کرد . پتو رو همونجا گذاشتم و با ترس رفتم پشت سرش سنگر گرفتم . با دست هدایتم کرد به سمت مرد مجروح . خودش هم در حالی که نگاهش رو در امتداد محیط باز دورمون می گردوند آروم به سمتمون اومد . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 یه جورایي همه گرفتار بودن و من هم اصلا ً دلم نمي خواست بار اضافه ای روی دوششون باشم. سر ظهر بود و مي خواستم برم کلاس . مامان بلند بلند سفارش مي کرد: -مارال یه راست برو کلاست و وقتي هم تموم شد برگرد خونه . تنهایي نری بیمارستان ! لبخندی زدم: -مگه بچه م مامان اینجوری نصیحت مي کني ؟ ملامت بار نگاهم کرد: -بچه نیستي . ولي حرف گوش کن هم نیستي! خندیدم! -حالا جلو رضوان همچین مي گي فكر ميکنه من هیچوقت به حرفتون گوش نكردم! رضوان بي حال جوابم رو داد: -من که تو رو خوب مي شناسم . مي دونم چه عجوبه ای هستي! به چهره ی بي رنگ و روش نگاهي کردم . روی مبل راحتي دراز کشیده بود . نیم ساعت پیش هرچي تو معده ش بود رو بالا آورده بود و جوني براش نمونده بود! با لبخند جوابش رو دادم: -تو بهتره هیچي نگي که همین جوني هم که برات مونده از بین مي ره. اخمي کرد و کلافه سری تكون داد: -دارم مي میرم مارال! مامان "خدا نكنه "ی بلندی گفت و به سمت اشپزخونه رفت تا شربتي که براش درست کرده بود رو بیاره و باز با قربون صدقه دو سه تا قاشق بهش بده . در همون حین هم گفت: -مارال بازم مي گم یه وقت تنها نری بیمارستان . -چیزی نمي شه مامان . چرا انقدر نگراني ؟ اخمي کرد: -من که مي دونم آخرش کار خودت رو ميکني. -به خدا چیزی نمي شه. 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍