💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هشتادم
_... همیشه هم یکی از دعاهام اینه
که خدا قبل از ازدواجم مهر همسرم رو به دلش بندازه .
از حرفش لبخندي رو لبم نشست .
یاد مهرداد افتادم .
من و مهرداد هم خیلی همدیگه رو دوست داشتیم
ناخودآگاه گفتم .
من – مثل من و مهرداد !
نگاهی به آسمونی که کم کم داشت از سیاهی در می اومد انداختم .
چقدر زود داشت سپیده می زد .
درستکار – مهرداد ؟
من – آره .
مهرداد برادرم .
چند روز پیش عروسیش بود .
الانم با همسرش ماه عسله .
درستکار – مادر شما چی ؟
شاغل هستن ؟
دوباره یاد مامان و نگرانی براي فشار خون ارثیش باعث شد آهی بکشم .
من – نه .
مامان منم خونه داره .
البته قبل از به دنیا اومدن مهرداد
معلم بود ولی وقتی مهرداد به دنیا اومد به
خاطر مهرداد و مریضی مادر بزرگم کارش رو کنار گذاشت .
درستکار – پدرتون ؟
من – حسابدار یه شرکت داروییه .
سری تکون داد .
درستکار – معلومه خیلی خونواده تون رو دوست دارین که
اینجور از دوریشون آه می کشین .
من – راستش نگرانشونم .
مادرم فشار خون داره و با هر فشار
عصبی حالش بد می شه .
خیلی بهم تأکید داشت
تنها سفر نکنم ولی من گوش نکردم .
ابرویی بالا انداخت .
درستکار – تنها اومدین سفر ؟
من – آره .
قرار بود تو کیش برم خونه ي یکی از دوستانمون .
شما چی ؟
همسفر نداشتین ؟
درستکار – چرا یه همسفر داشتم .
یکی از دوستان قدیمی .
قرار بود تو عروسی دوست مشترکمون شرکت کنیم
که قسمت نشد .
متعجب گفتم .
من – دوستتون چی شد ؟
سري به حالت تأسف تکون داد .
درستکار – عمرش به دنیا نبود .
خیلی دلم سوخت .
چه سرنوشتی داشت دوستش .
می خواست بره عروسی دوستش که عمرش قد نداد .
چه سرنوشت بدي !
نگاهی به آسمون انداخت .
درستکار – اینجا خورشید زود طلوع می کنه .
منم دوباره به آسمون نگاه کردم .
و این کارم همزمان شد با صداي زوزه هاي وحشتناکی که تقریباً
بلند بود و کمی نزدیک .................
هر دو سریع بلند شدیم .
ترس تو وجودم لونه کرد .
اطراف نه خیلی روشن بود و نه خیلی تاریک .
با ترس نگاه می کردم .
صداي زوزه ها نزدیک می شد و ترس من هم هر لحظه بیشتر .
دلم نمی خواست قبول کنم ممکنه حیوون درنده اي نزدیکمون بشه .
لرز بدي پیدا کرده بودم .
بغض کردم .
درستکار – بیاین این طرف .
با دستش به طرف خودش اشاره کرد .
پتو رو همونجا گذاشتم و با ترس رفتم پشت سرش سنگر گرفتم .
با دست هدایتم کرد به سمت مرد مجروح .
خودش هم در حالی که نگاهش رو در امتداد محیط باز دورمون
می گردوند آروم به سمتمون اومد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_هشتادم
یه جورایي همه گرفتار بودن و من هم اصلا ً دلم نمي خواست بار اضافه ای روی دوششون باشم.
سر ظهر بود و مي خواستم برم کلاس .
مامان بلند بلند سفارش مي کرد:
-مارال یه راست برو کلاست و وقتي هم تموم شد برگرد خونه . تنهایي نری بیمارستان !
لبخندی زدم:
-مگه بچه م مامان اینجوری نصیحت مي کني ؟
ملامت بار نگاهم کرد:
-بچه نیستي . ولي حرف گوش کن هم نیستي!
خندیدم!
-حالا جلو رضوان همچین مي گي فكر ميکنه من هیچوقت به حرفتون گوش نكردم!
رضوان بي حال جوابم رو داد:
-من که تو رو خوب مي شناسم . مي دونم چه عجوبه ای هستي!
به چهره ی بي رنگ و روش نگاهي کردم . روی مبل راحتي دراز کشیده بود .
نیم ساعت پیش هرچي تو معده ش
بود رو بالا آورده بود و جوني براش نمونده بود!
با لبخند جوابش رو دادم:
-تو بهتره هیچي نگي که همین جوني هم که برات مونده از بین مي ره.
اخمي کرد و کلافه سری تكون داد:
-دارم مي میرم مارال!
مامان "خدا نكنه "ی بلندی گفت و به سمت اشپزخونه رفت تا شربتي که براش درست کرده بود رو بیاره و باز با
قربون صدقه دو سه تا قاشق بهش بده .
در همون حین هم گفت:
-مارال بازم مي گم یه وقت تنها نری بیمارستان .
-چیزی نمي شه مامان .
چرا انقدر نگراني ؟
اخمي کرد:
-من که مي دونم آخرش کار خودت رو ميکني.
-به خدا چیزی نمي شه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍