eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
227 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 سرش رو به طرفم چرخوند و باز بدون نگاه به من گفت . درستکار – از این بحث به چی می خواین برسین ؟ اوه اوه . بد جلو رفتم . فضولیم زیادي بود . نفسم رو حبس کردم و مغزم رو به کار انداختم تا حرفی بزنم که بتونم فضولی و حس مردم آزادیم رو یه جورایی موجه جلوه بدم . من و منی کردم . من – خوب ... دلم می خواست .. زنت رو ببینم . چه جوري بگم؟... فکر می کنم از اونایی هستی که دختر که براي ازدواج انتخاب می کنی حتما باید چادري باشه و آفتابُ مهتاب روش رو تا حالا ندیده باشه و تُن صداش رو هیچکسی غیر از پدر مادر و خواهر و برادرش نشنیده باشن . باز هم بدون هیچ عکس العملی خیره بود به آتیش . بازم خراب کرده بودم ؟ یه کم فکر کردم . چیز بدي نگفته بودم . خوب این همه ي تصوراتم بود دیگه . مظلومانه نگاهش می کردم . منتظر بودم ببینم چه واکنشی نشون می ده . هیچ تغییري تو صورتش ایجاد نشد . درستکار – نام فامیلتون خیلی بهتون میاد . هر چی تو ذهنتونه راحت به زبون میارین ! ابرویی بالا انداختم . من – خوبه دروغ بگم ؟ سري تکون داد . درستکار – نه . این خیلی خوبه که دروغ نمی گین . من – من از دروغ بدم میاد . یعنی از پدر و مادرم یاد گرفتم بهتره همیشه حقیقت رو بگم . حتی اگر به ضررم باشه . سري تکون داد . درستکار – فکر نمی کردم این چیزا رو بلد باشین . اخمی کردم . من – چرا ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📓 📖 _از کجا معلوم؟ حتما این حرفا رو به اونا هم گفته! _اگر قبول داشتن رفتارشون فرق می‌کرد. سرم رو کمي تکون دادم .خب یه جورایی درست ميگفت. مهرداد نگاهم رو کشید به سمت خودش: -فقط همین ؟ خیره نگاهش کردم: -نه. -بگو. -دکتر پورمند! ابروهاش رفت بالا: -پورمند چي ؟ -یه مدت مي پیچید به پر و پام. -که چي ؟ -که امیرمهدی به هوش نمیاد و ازش جدا بشم و برم دنبال زندگي خودم. اخمش بیشتر شد. -خب . به اون چه ؟ -امروز فهمیدم منظورش چي بود ؟ منتظر نگاهم کرد. چقدر سخت بود گفتن از پیشنهاد بي شرمانه‌ش . اینكه به دیگران هم بگم اون مرد به زن به چشم شي بي ارزشي نگاه مي کرد که حاضر نبود در مقابلش تعهد داشته باشه! چشم بستم: -گفت طلاق بگیر زن من شو. نوازش روی سرم قطع شد و صدای برخورد دستي به صورت کسي ، و صدای رضوان : -وای خدا! چشم باز کردم. مهرداد با عصبانیتي که از فرم صورتش مشخص بود ، خشك و جدی پرسید: -تو چي گفتي ؟ -هیچي . حتي نرفتم امیرمهدی رو ببینم . برگشتم خونه. پوزخندی زد : -وایسادی نگاش کردی ؟ -بهش گفتم آشغاله. سری به تأسف تكون داد: -باید خفه ش مي کردی! سكوت کردم. و یه لحظه فكر کرد واقعاً چرا هیچكاری نكردم ؟ مگه من همون ادمي نبودم که به کوچكترین حرف یا حرکتي عكس العمل نشون مي دادم ؟ مهرداد بلند شد و شروع کرد به راه رفتن. نگاهش کردم . یه دست به پشت گردنش گرفته بود و دست دیگه به کمر . و راه مي رفت. یك دفعه ایستاد و برگشت به طرفم . لبخندی زد: -یادم رفت . مي خواستم یه خبر خوب بهت بدم! خیره نگاهش کردم . حالش خوب بود ؟ یه دفعه از یه طوفان در حال شكل گیری تبدیل شد به یه نسیم آروم. -دارم بابا مي شم! مبهوت نگاهش کردم . انقدر ذهنم درگیر حرکات عصبي و چیزهایي که براش تعریف کرده بودم ، بود که چند ثانیه ای طول کشید تا حرفش رو هضم کنم! 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍