✍#راهنمایسعادت
💖#پارت43
هروقت و هرجایی میتونی با من درد و دل کنی اما الان اومدم که بهت بگم به اون پسر جواب منفی نده.
با تعجب گفتم:
- شما که خودت همه چی رو از این بالا تماشا کردی خودتون دیدین چطور غرورم رو شکست چطور بهش جواب مثبت بدم؟
سری تکون داد و گفت:
- بله همه چی رو دیدم اما من از دل شماهم خوب خبر دارم وقتی دوستش داری چرا باید بهش جواب رد بدی؟
باور نمیکردم از دلم هم خبر داشته باشه باز با تعجب گفتم:
- خودتون که دیدید اون حتی قبل از اینکه حس منو نسبت به خودش بدونه منو رد کرد و گفت به اجبار مادرش به خاستگاری اومده بعدش هم من میترسم بهش نزدیک بشم چون رها هم امیرعلی رو دوست داره و میدونم برای بدست آوردنش هرکاری میکنه راسش من از تقدیر و سرنوشت خودم میترسم.
آقا ابراهیم لبخندی زد و گفت:
- نترس خواهرم فقط توکلت به خدا باشه از کجا معلوم شاید اونم دوستت داره و پنهان نمیکنه؟!
با این حرفش به فکر فرو رفتم و وقتی سرم رو بالا آوردم دیدم رفته!
یادم میاد دفعه قبل که خوابش رو دیدم توی سیاهی گرفتار بودم اما الان اینجام یه جای خوش آب و هوا و دلپذیر اونم با روشناییِ نور خورشید و با حضور برادر شهیدم که منو در هر حالتی هدایت میکنه.
(فردای آن روز)
بیدار شدم و دیدم همه جا مرتبه!
حتما کار فاطمه بود.
دیدم گوشهی پذیرایی خوابیده!
بیدارش کردم و با سرخوشی گفتم:
- بیدار شو که برات خبر ها دارم.
فاطمه خمیازهای کشید و با بیحالی گفت:
- من دیگه غلط بکنم شب رو خونه تو سر کنم، نمیگی من مهمونتم اونوقت بدون توجه به من میری رو تخت میگیری میخوابی بعد منم مثل کلفت باید کل شبو بیدار بمونم خونه جناب عالی رو تمیز کنم که خانوم کله سحری سر خوش از خواب بیدار بشه و منه بدبخت رو بیدار کنه!
واقعاً اینه جواب زحمتام؟
خندیدم و گفتم:
- آروم تر دختر گلوت خشک نشد؟
باشه باشه اصلا من غلط کردم خوبه؟
بعد بغلش کردم و با حالت بغضی و الکی گفتم:
- میشه باهام بداخلاق نباشی؟
فاطمه خندید و گفت:
- صد رحمت به گربه شرک
از تشبیهش خندم گرفت و گفتم:
- حالا که خندیدی اجازه میدی حرفم رو بزنم؟
فاطمه گفت:
- بگو ببینم چیه که بخاطرش منو از خواب نازم بیدار کردی
کمی دست دست کردم و گفتم:
- من میخوام به امیرعلی جواب مثبت بدم
فاطمه با تعجب و حیرت گفت:
- شوخی میکنی نه؟ کله سحری برای من امیرعلی امیرعلی نکن که اعصابم خورد میشه مگه دیشب کلی گریه نکردی که غرورت رو شکسته و فلان و فلان حالا یه شبه چیشد؟!
همه چی رو مو به مو براش تعریف کردم که با تعجب گفت:
- یعنی واقعاً خودش اینا رو بهت گفت؟
سری تکون دادم که گفت:
- حالا واقعاً میخوای جواب مثبت بدی؟
خوب فکراتو کردی؟
بعدشم مگه نگفتی اون بهت گفت که جواب منفی بدی اینجوری بیشتر غرور خودت رو له میکنی!
آهی کشیدم و گفتم:
- تو چه میدونی که توی دل من چی میگذره؟
همونطور که من نمیدونم توی دل اون چی میگذره!
بخاطر همین دوباره باید باهاش صحبت کنم.
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad