eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
227 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
60 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 – مارال صد بار خواستم بگم ولی نشد . من با چه رویی به بابات بگم چیکار کردي ؟ من – همونجوري که می دونی قبول می کنه . برگشت و نگاهم کرد . فکر می کنی می تونم ؟ مامان – واقعاً با التماس گفتم . من – تو رو خدا مامان . مامان – حاال برو . تا بعد . بی اختیار بغض کردم . من – من چیکار کنم ؟ برگشت و با نگرانی نگاهم کرد . مامان – یعنی انقدر واجبه دیدن اون پسر ؟ اشک تو چشمم نشست . به حدي که صورت مامان کمی برام تار شد . کاش مامان می فهمید چقدر آشفته هستم . چقدر دلم بی تابه . دست خودم نبود . انگار یه جایی از زندگیم خالی بود . نیست شبی که تا سحر ، خون نفشانم از بصر زان که غم فراق تو ، کرده تمام کار دل .......... چشماي به اشک نشسته م رو که دید با کلافگی نفسی کشید و گفت . مامان – برو تو اتاقت ببینم چیکار می تونم بکنم ! چقدر از این جمله متنفر شده بودم ! " چیکار می شه کرد " ... کاش زبون مامان باز می شد به گفتن . رفتم تو اتاقم و منتظر نشستم . منتظر بودم ببینم بلاخره این دل بی تابم آروم می گیره یا نه . *** صداي بلند بابا مو رو به تنم سیخ کرد و لرز بدي به جونم انداخت . بابا – مارال ؟ مارال ؟ بی اختیار از روي تخت بلند شدم ایستادم . در اتاق به شدت باز شد و من از شدتش قدمی به عقب رفتم . استرسم بیشتر و بیشتر شد وقتی صورت قرمز و عصبانی بابا رو دیدم . بی اختیار دستام رو تو هم قالب کردم وفشار دادم . بابا – مامانت چی می گه ؟ نمی دونستم باید چی بگم . براي همین سکوت کردم . صداي بابا بلند تر شد . بابا_– تو چیکار کردي ؟ تا اون روز کم پیش اومده بود بابا سرم داد بزنه . یا باهام اینجور تندی کنه تقریبا دختر لوس و نازك نارنجی بابا بودم . و این رفتارش برام گرون تموم شده بود . بازم بغض کردم و فقط تونستم با لب هاي لرزون بگم . من – ببخشید . بابا قدمی جلو اومد . بابا_تو واقعا ین کارا رو کردي ؟ از شرم سرم رو پایین انداختم . واي که بدترین لحظه ي عمرم بود . بابا – این جواب اون همه اعتماد من بود ؟ 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بازم بغض کردم و فقط تونستم با لب هاي لرزون بگم . من – ببخشید . بابا قدمی جلو اومد . بابا_تو واقعا ین کارا رو کردي ؟ از شرم سرم رو پایین انداختم . واي که بدترین لحظه ي عمرم بود. آخرش ممکنه کارم به اینجا بکشه ؟ بابا – این جواب اون همه اعتماد من بود ؟ بازم سکوت تنها جواب من بود . بابا – از این به بعد مسافرت تنهایی یا با دوستات تموم شد . بدون یکی از افراد خونواده حق مسافرت نداري . ناراحت نشدم . اگه بابا می دونست تموم ذهن من پر از امیرمهدي شده این طور تنبیهم نمی کرد . مسافرت در مقابل امیرمهدي براي من هیچ بود آروم گفتم . من_ – چشم . دیگه صدایی نشنیدم . فکر کردم بابا رفته . سرم رو بلند کردم که دیدم ایستاده و تو سکوت داره نگاهم می کنه با لحن آرومتر و همچنان خشکی گفت . بابا – بیا از این پسره برام بگو . بی اختیار لبخند زدم که باز اخماش رفت تو هم . و باز با صداي بلند گفت . بابا – فکر نکنی از کارت گذشتم ! فقط می خوام ببینم این بابا کیه که اصرار داري ببینیش ! سرم رو کج کردم . من – هر چی شما بگین . با این حرفم انگار بابا کمی اروم شد . بابا - چی بگم به تو دختر ؟ سري تکون داد . بابا - این کارا شایسته ي یه دختر نیست . فکر می کردم بزرگ شدي ! معترض گفتم . من- بابا ! بدون نگاهی به من به سمت هال رفت و من هم دنبالش . تو هال و رو مبل کناري بابا نشستم و از امیرمهدي گفتم . از حرفاش ، حالتاش . و از هر چیزي که تو ذهنم پر رنگ بود . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌺⃟⃟🕊 : اگـر دُعا ڪُنید ، بـَرای دُعایـتــان آمین میگویم و چِنانچِہ دُعا نڪنید،‌مَن برایـتــان دُعا میڪنم بـَرای لغـزش‌هایٺـان اسٺغفـار میڪنم وَ حتـۍ بوے شُمـا را دوسٺ دارم:)🥺❤️‍🩹 🍃°•
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
•°🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـل‌درظـهـوروسلامتـۍ‌مولا 🖐 🌾بہ‌رسـم‌وفـاے‌هرشب‌بخـوانیم 📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿 ••• وما در هیاهوی روزگار اگر آرامیم ،دلمان به خدا گرم است😍، صبح را با نام و یادش آغاز می‌کنیم، بسم الله الرحمن الرحیم🌱 🌻🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
همین حالا اگر بنشینیم کنار هم و ده سال پیش زندگی‌مان را ورق بزنیم به خیلی از نگرانی‌هایمان و وابستگی‌هایمان می‌خندیم...😄 یا لااقل دیگر برایمان انقدر مثل قبل، مهم نیستند😕 بیا قرارمان این باشد ، به هیچ چیز و هیچ کس بیش از حد سخت نگیریم‌، زندگی ساده‌تر از این‌هاست....☺️🌸 |🌱 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
مسابقه بزرگ کشوری ✅🌸🌸فوری/خبر خوب🌸🌸 ✍ثبت نام سفر و ودهها جایزه دیگر 🌺۵هزینه کربلا ۱🌺۸سفرمشهدمقدس 🌺۱۴,هزینه سفرمشهدمقدس 🌺۵۰ جایزه ویژه (ازپانصدهزارریال تا پنج میلیون ریال)، به صورت‌ قرعه کشی در روز میلاد زهرا(س) ( عموم برادران و خواهرانی که،واجد شرایط هستند) جزئیات و نحوه ثبت نام آسان👇 https://eitaa.com/Maktabeh_shohada
برنامه درسی رایگــان📝 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✧🌱*。⁩ "🎓📚" ⏰چند ساعت درس بخونم خوبه؟ «پایه هفتم و هشتم 👧🏻» ⏰روز های مدرسه : 3 الی 4 ساعت 🟠روز های تعطیل : 4 الی 5 ساعت «پایه نهم👧🏻» ⏰روز های مدرسه : 4 الی 5 ساعت 🟠روز های تعطیل : 5 الی 7 ساع                «پایه دهم👧🏻» ⏰روز های مدرسه : 4 الی 5 ساعت 🟠روز های تعطیل : 5 الی 7 ساعت 🟠درصد درسنامه خوانی به تست :     80[درسنامه]/ 20[تست]            «پایه یازدهم👩🏻‍🦱» ⏰روز های مدرسه : 5 الی 6 ساعت 🟢روز های تعطیل :  6 الی 8 ساعت 🟢درصد درسنامه خوانی به تست : درسنامه70%  تست 30% «پایه دوازدهم👩🏻» ⏰روز های مدرسه : 6 الی 7 ساعت 🔵روز های تعطیل : 9 الی 12 ساعت 🔵درصد درسنامه خوانی به تست : درسنامه 60%  تست 40% «فارغ التحصیل 👩🏻‍🎓» ⏰روز های شلوغ : 6 الی 8 ساعت 🔺روز های خلوت : 8 الی 12 ساعت 🔺درصد درسنامه خوانی به تست : درسنامه 50%  تست 50% ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
#پروف‌درسی
👩🏻‍🏫بدترین‌ اشتباهات‌ یک‌ برنامه‌ریزی‌ درسی: 💚"برنامه‌خارج‌از‌توانت‌ریختی 🥑"تایم‌استراحت‌نداری 💚"از‌خـواب‌شبـت‌زدی 🥑"فقط‌دروس‌تخصصی‌رو‌قرار‌دادی 💚"روتین‌صبح‌و‌شب‌نداری 🥑"تایم‌مرور‌نـداری 💚"فقط‌تست‌یا‌درسنامه 🥑"تنوع‌درسیت‌کمه - ⟆. "📃🧡! ❳ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 بدون نگاهی به من به سمت هال رفت و من هم دنبالش . تو هال و رو مبل کناري بابا نشستم و از امیرمهدي گفتم . از حرفاش ، حالتاش . و از هر چیزي که تو ذهنم پر رنگ بود . بابا به دقت به حرفام گوش کرد و آخرش هم بعد از چند دقیقه سکوت با اخم گفت . بابا – هر کاري می خواي با صلاح دید مادرت انجام بده . فقط یادتون باشه تا من این پسر رو نبینم و تأییدش نکنم به فکر ازدواج و این چیزا نباشین . مامان سري تکون داد . مامان – من کی بدون همفکري شما کاري کردم ؟ بابا لبخند محوي زد . بابا – شما رو که می دونم . ولی می ترسم به خاطر مارال کوتاه بیاي . مامان با گفتن " خیالتون راحت باشه " به بابا اطمینان داد . واي که سخت ترین مرحله تموم شد و منم آروم شدم . البته براي چند ساعت . چون بعد از اون تو فکر این بودم که چه جوري میشه امیرمهدي رو پیدا کرد . مهرداد روي مبل نشسته بود و عصبی پاهاش رو تکون می داد . رضوان هم کنار مامان نشسته بود و تو پاك کردن آخرین سري کنگر ها کمک می کرد . از وقتی اومده بودن و مامان ماجرا رو براشون گفته بود مهرداد عصبی بود . عصبانیتش اون اول به حدي بود که لیوان آب تو دستش رو با شدت تو سینک ظرفشویی پرت کرد و لیوان شکست . سر موضوع صیغه انقدر داد و هوار کرد که آخر سر هم بابا با گفتن " کار بدي نکرده پسره . می خواسته به خواهرت کمک کنه " آرومش کرد . گرچه که اخمی که بابا بعدش بهم کرد نشون می داد خودش هم با صیغه نتونسته راحت کنار بیاد . کلی هم از برادر محترم توپ و تشر خوردم که " یعنی چی میخوام پسره رو پیدا کنم " . البته حق داشت . اون از دید خودش قضیه رو نگاه می کرد . در عوض رضوان از لحظه اي که شنید لبخندش بند نیومد . هر چند دقیقه یه بار من رو نگاه می کرد و میخندید . دورتر از مهرداد رو مبل نشسته بودم . و منتظر بودم بلند شه من رو بزنه تا آروم بگیره . بدجور عصبانی بود . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 باصداي مامان نگاه از مهرداد عصبانی گرفتم . مامان – به جاي بیکار نشستن بیا کمک کن زودتر تموم شه . هم بیکار نمی مونی هم یاد می گیري . فردا میخواي شوهر کنی هیچی بلد نیستی . با این حرف مامان ، رضوان باز هم لبخند زد و نگاهم کرد . مهرداد هم چنان نگاهم کرد که از ترسم ترجیح دادم کنار مامان باشم تا اگر خواست کتکم بزنه پشت مامان پناه بگیرم . بلند شدم و کنارشون نشستم . مامان کنار گوشم گفت . مامان – ببین چه الم شنگه اي راه انداختی ؟ اون از بابات اینم از مهرداد . راست می گفت . چه جمعه اي بود ! چند دقیقه بعد بابا و مهرداد براي قدم زدن با هم بیرون رفتن . این کار از دو سال پیش شروع شده بود . پدر و پسر روزاي تعطیل یک ساعتی رو با هم قدم می زدن و خلوت میکردن . با رفتن اونا مامان سریع رو به رضوان گفت . مامان – رضوان جان کسی رو با فامیلی درستکار می شناسی ؟ تو جلسات روضه تون یا جاهایی که براي اینجور مجلسا می رفتی کسی رو با این فامیلی ندیدي ؟ رضوان سري تکون داد . رضوان – راستش نه . دفعه ي اوله این فامیلی رو می شنوم . رو کرد به من . رضوان – اگر بدونی خود پسره چکاره ست یا خونشون کجاست شاید بشه پیداش کرد . سري تکون دادم . من – نمی دونم . در اصل هیچی ازش نمی دونم غیر از اینکه اسمش امیرمهدي درستکاره . و یه خواهر داره به اسم نرگس . همین . متفکر ابرویی بالا انداخت . رضوان – بعید می دونم بدون اطلاعات بشه کاري کرد . دوباره تصویر امیرمهدي جلو چشمام جون گرفت . تو دلم گفتم " چه جوري پیدات کنم امیرمهدي ؟ " که یه دفعه چیزي تو ذهنم زنگ زد . رو کردم به رضوان . من – یه چیز دیگه هم می دونم . گفت پدرش سنگ بري داره . رضوان – چه سنگی ؟ سنگ تراشی براي مزار یا سنگ ساختمون ؟ اصلا این سنگا با هم فرق داره . یعنی نمی دونستم . بلد نبودم که بازم به در بسته خوردیم !........ مغموم نگاهی به رضوان و مامان انداختم . مامان سري به حالت تأسف تکون داد که نفهمیدم براي منه یااطلاعات کمی که داشتیم . رضوان هم با گفتن " خدا بزرگه " سکوت کرد و نفهمید وقتی اسم خدا رو میاره چقدر دل من آروم می گیره . به یاد " بهش اعتماد کن " امیرمهدي ، باز هم به خدا اعتماد کردم و کارم رو سپردم دست خودش . نگاهی به تقویم توي دستم انداختم . از آموزشگاه زنگ زدن و دو تا شاگرد بهم معرفی کردن . باید برنامه ریزي می کردم که اون دو نفر رو به امتحانشون برسونم . یه برنامه ي فشرده می خواست . همیشه همین بود . نزدیک امتحانات آخر سال که می شد بعضی خونواده ها تازه یادشون می افتاد پایه ي ریاضی بچه هاشون ضعیفه و نیاز به معلم دارن . شغل معلمی رو دوست داشتم . ولی خوب با اون همه دنگ و فنگ آموزش پرورش براي استخدام آرزو به دل موندم اونم با لیسانس ریاضی از یه دانشگاه خوب . براي همین ترجیح دادم بشم معلم خصوصی . اینجوري هم تدریس می کردم و هم بیشتر اوقات روزم براي خودم بود و خودم براش برنامه ریزي می کردم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
🌺⃟⃟🕊 : اگـر دُعا ڪُنید ، بـَرای دُعایـتــان آمین میگویم و چِنانچِہ دُعا نڪنید،‌مَن برایـتــان دُعا میڪنم بـَرای لغـزش‌هایٺـان اسٺغفـار میڪنم وَ حتـۍ بوے شُمـا را دوسٺ دارم:)🥺❤️‍🩹 🍃°•
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
•°🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌°⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـل‌درظـهـوروسلامتـۍ‌مولا 🖐 🌾بہ‌رسـم‌وفـاے‌هرشب‌بخـوانیم 📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿 ••• وما در هیاهوی روزگار اگر آرامیم ،دلمان به خدا گرم است😍، صبح را با نام و یادش آغاز می‌کنیم، بسم الله الرحمن الرحیم🌱 🌻🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
³ ✨قـــال‌امـام‌صــادق ‹ﷺ›: هر مؤمني كه گرفتاري مؤمني را بر طرف كند ، خداوند هفتاد گرفتاري دنيا و آخرت را از وي دور مي‏سازد... 📚
مستدرك الوسائل ، ج ۱۲ ، ص ۴۱۳ .
✍ به اطلاع می رساند "رسانه دختـــرانہ محمد آباد" در نظر دارد با شما همراهان گرامی در عرصه ای کاملا متفاوت و انسان دوستانه اقدام نماید. ⬅️این بار قرار است با همراهی شما دوستان ‌براے تهیه دوربین ، چایۍ ساز ، آب تصفیه و دیگر وسایل مورد نیاز [] قدمی هر چند کوچک در بهینه سازی فضای درس و مدرسه برای نوجوانان عزیزمان برداریم .☺️ ✅سهم هر ڪدام از شما دوستـان و همـراهـان خیــــر در این همدلــۍ " 20,000 تومــان" است. لطفا در این کارخیر حتی به اندازه یک سهم هم که شده ماراهمراهی کنید.🌹🙏🏻 💢همراهان بزرگوار می توانند کمک های خود را به شماره کارت ↲ 💳
5029081069122196
{خانم فاطمـہ‌زهــرا‌احمدی} ارسال نموده و عکس آن را به آیدے [@Admin_resane_dokhtarane] ارسال کنند. ⚠️مدٺ زمـان جمع آوری کمک هاے ارزشمنـد شما تا میباشد. باتشکر از همدلــۍ شما🌺 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
بسم‌رب‌المھد؎...❁‌! ضمن عرض سلام و درود خدمت شما همراهان گرانقــدر «کانال رسانہ دختــرانه محمدآباد»✋ به اطلاع میرساند این رسانه قصد دارد در ایــن مــاه مسابقه‌ای به عنـوان خطاطـۍ حدیث ذیل با خودکـار در دو رده ے سنی: ✅[۱۲ الی ۱۵سال ] ✅[۱۵سـال به بالـــا] برگزار نماید ؛ که به شرح زیر میباشد: -🖌خطاطۍ‌حدیث‌با‌خودکار -✍خطاطۍحدیث‌ذیل: ✨«» برای تعجیل در ظهور من زیاد دعا کنید که خود ، فَرَج و نجات شما است. ⌛️⬅️مهلت ارسال طرح تا ساعت "۲۴ بامداد ۳۰ آذر مـــاه " به آیدے زیر در پیام‌رسان ایتــا(همراه با نام و نام خانوادگی،نام پدر،سن)⇣ 🆔@Admin_resane_dokhtarane 💢لطفا به صورٺ فایل عکاسی واضح ارسال بفرمائید. 🎁به چهار نفر از برگزیدگان در دو رده سنی جایزه ای تقدیم خواهد شد. ⚠️شرط پذیرش طرح های مسابقه عضویت در کانال رسانه دخترانه محمد آباد می‌باشد. ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
◖🤍✨◗ حجاب وقاراست،متانت است، ارزش گذاری زن است،سنگین شدن کفه ی آبرو واحترام اوست:)! ‹🤍⇢ › ‹✨⇢› ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad