🌺⃟⃟🕊
#امامزمانﷺبهشیعیانشمیفرمایند:
اگـر دُعا ڪُنید ، بـَرای دُعایـتــان آمین میگویم
و چِنانچِہ دُعا نڪنید،مَن برایـتــان دُعا میڪنم
بـَرای لغـزشهایٺـان اسٺغفـار میڪنم
وَ حتـۍ بوے شُمـا را دوسٺ دارم:)🥺❤️🩹
🍃°•
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🍃 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
همیـنالانیهـویی ↯
دستتو بزار رو سینه ات یه دقیقه
زمـــان بگیـر و مـدام بگـــــــو؛ #یامهـــــــــــدۍ حــداقلش اینه ڪه روزِ قیامت میگے قلبـــــــــم روزی یه دقیقـــه به عشقه آقـــــــام زده!!🙂❤️🩹
#الـٰلّهُمَ_عجــلِ_لوَلــیِّڪَ_اَلْفــَرَجْ🌱
آنِ منی کجا روی ؟!♡
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
◖🤍🌼◗
چہِانتظـٰاࢪعجیبیست!
نهڪوششۍ...
نهدعـٰایۍ...
فقطنشستہایم
ومیگوییمخداڪُندڪهبیایـۍ . . !💔🥀
‹ 🌼⇢ #السݪامعلیڪیابقیةاللہ ›
‹ 🤍⇢ #سہشنبہهاےجمکرانۍ ›
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#تلـــــنگࢪانھ✨
‼️شــاخہای که از درخت جدا میشه...
همون لحظه خشک نمیشه،
کمکم پژمرده میشه،
جدا شدن از خدا و #امام_زمان عج هم همینطوره !😢
همگی عاقبت بخیر بشیم الهی...🤲🌹
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجم
– مارال صد بار خواستم بگم ولی نشد .
من با چه رویی به
بابات بگم چیکار کردي ؟
من – همونجوري که می دونی قبول
می کنه .
برگشت و نگاهم کرد .
فکر می کنی می تونم ؟
مامان – واقعاً
با التماس گفتم .
من – تو رو خدا مامان .
مامان – حاال برو .
تا بعد .
بی اختیار بغض کردم .
من – من چیکار کنم ؟
برگشت و با نگرانی نگاهم کرد .
مامان – یعنی انقدر واجبه دیدن اون پسر ؟
اشک تو چشمم نشست .
به حدي که صورت مامان کمی برام تار
شد .
کاش مامان می فهمید چقدر آشفته هستم . چقدر دلم بی تابه .
دست خودم نبود .
انگار یه جایی از زندگیم خالی بود .
نیست شبی که تا سحر ، خون نفشانم از بصر
زان که غم فراق تو ، کرده تمام کار دل ..........
چشماي به اشک نشسته م رو که دید با کلافگی نفسی کشید و گفت
.
مامان – برو تو اتاقت ببینم چیکار می تونم بکنم !
چقدر از این جمله متنفر شده بودم ! " چیکار می شه کرد " ...
کاش زبون مامان باز می شد به گفتن .
رفتم تو اتاقم و منتظر نشستم .
منتظر بودم ببینم بلاخره این دل بی
تابم آروم می گیره یا نه .
***
صداي بلند بابا مو رو به تنم سیخ کرد و لرز بدي به جونم انداخت
.
بابا – مارال ؟
مارال ؟
بی اختیار از روي تخت بلند شدم ایستادم .
در اتاق به شدت باز شد و من از شدتش قدمی به عقب رفتم .
استرسم بیشتر و بیشتر شد وقتی صورت قرمز و عصبانی بابا رو دیدم .
بی اختیار دستام رو تو هم قالب کردم وفشار دادم .
بابا – مامانت چی می گه ؟
نمی دونستم باید چی بگم .
براي همین سکوت کردم .
صداي بابا بلند تر شد .
بابا_– تو چیکار کردي ؟
تا اون روز کم پیش اومده بود بابا سرم داد بزنه .
یا باهام اینجور تندی کنه تقریبا دختر لوس و نازك نارنجی بابا بودم .
و این رفتارش برام گرون تموم شده بود .
بازم بغض کردم و فقط تونستم با لب هاي لرزون بگم .
من – ببخشید .
بابا قدمی جلو اومد .
بابا_تو واقعا ین کارا رو کردي ؟
از شرم سرم رو پایین انداختم .
واي که بدترین لحظه ي عمرم بود .
بابا – این جواب اون همه اعتماد من بود ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_ششم
بازم بغض کردم و فقط تونستم با لب هاي لرزون بگم .
من – ببخشید .
بابا قدمی جلو اومد .
بابا_تو واقعا ین کارا رو کردي ؟
از شرم سرم رو پایین انداختم .
واي که بدترین لحظه ي عمرم بود.
آخرش ممکنه کارم به اینجا بکشه ؟
بابا – این جواب اون همه اعتماد من بود ؟
بازم سکوت تنها جواب من بود .
بابا – از این به بعد مسافرت تنهایی یا با دوستات تموم شد .
بدون یکی از افراد خونواده حق مسافرت نداري .
ناراحت نشدم .
اگه بابا می دونست تموم ذهن من پر از امیرمهدي شده این طور
تنبیهم نمی کرد .
مسافرت در مقابل امیرمهدي براي من هیچ بود
آروم گفتم .
من_ – چشم .
دیگه صدایی نشنیدم .
فکر کردم بابا رفته .
سرم رو بلند کردم که دیدم ایستاده و تو سکوت داره نگاهم می کنه
با لحن آرومتر و همچنان خشکی گفت .
بابا – بیا از این پسره برام بگو .
بی اختیار لبخند زدم که باز اخماش رفت تو هم .
و باز با صداي بلند گفت .
بابا – فکر نکنی از کارت گذشتم !
فقط می خوام ببینم این بابا کیه
که اصرار داري ببینیش !
سرم رو کج کردم .
من – هر چی شما بگین .
با این حرفم انگار بابا کمی اروم شد .
بابا - چی بگم به تو دختر ؟
سري تکون داد .
بابا - این کارا شایسته ي یه دختر نیست . فکر می کردم بزرگ شدي !
معترض گفتم .
من- بابا !
بدون نگاهی به من به سمت هال رفت و من هم دنبالش .
تو هال و رو مبل کناري بابا نشستم و از امیرمهدي گفتم .
از حرفاش ، حالتاش .
و از هر چیزي که تو ذهنم پر رنگ بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌺⃟⃟🕊
#امامزمانﷺبهشیعیانشمیفرمایند:
اگـر دُعا ڪُنید ، بـَرای دُعایـتــان آمین میگویم
و چِنانچِہ دُعا نڪنید،مَن برایـتــان دُعا میڪنم
بـَرای لغـزشهایٺـان اسٺغفـار میڪنم
وَ حتـۍ بوے شُمـا را دوسٺ دارم:)🥺❤️🩹
🍃°•
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🍃 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#قرارصبحگاهۍ📿
•••
وما در هیاهوی روزگار اگر آرامیم
،دلمان به خدا گرم است😍،
صبح را با نام و یادش آغاز میکنیم،
بسم الله الرحمن الرحیم🌱
#صبحتون_پرخیر_وبرکت🌻🍂|
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
همین حالا اگر بنشینیم کنار هم
و ده سال پیش
زندگیمان را ورق بزنیم
به خیلی از نگرانیهایمان و وابستگیهایمان
میخندیم...😄
یا
لااقل دیگر برایمان انقدر مثل قبل، مهم نیستند😕
بیا قرارمان این باشد ،
به هیچ چیز و هیچ کس
بیش از حد سخت نگیریم،
زندگی سادهتر از اینهاست....☺️🌸
#انگیزشی |#حالخوب🌱
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
مسابقه بزرگ کشوری
#ریحانه_نبوی
✅🌸🌸فوری/خبر خوب🌸🌸
✍ثبت نام سفر #خانوادگی_رایگان
#هزینه_کربلاد و #مشهد_مقدس ودهها جایزه دیگر
🌺۵هزینه کربلا
۱🌺۸سفرمشهدمقدس
🌺۱۴,هزینه سفرمشهدمقدس
🌺۵۰ جایزه ویژه (ازپانصدهزارریال تا پنج میلیون ریال)،
به صورت قرعه کشی در روز میلاد #حضرت زهرا(س)
( عموم برادران و خواهرانی که،واجد شرایط هستند)
جزئیات و نحوه ثبت نام آسان👇
https://eitaa.com/Maktabeh_shohada
#درسی
برنامه درسی رایگــان📝
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#درسی ✧🌱*。
"🎓📚"
⏰چند ساعت درس بخونم خوبه؟
«پایه هفتم و هشتم 👧🏻»
⏰روز های مدرسه : 3 الی 4 ساعت
🟠روز های تعطیل : 4 الی 5 ساعت
«پایه نهم👧🏻»
⏰روز های مدرسه : 4 الی 5 ساعت
🟠روز های تعطیل : 5 الی 7 ساع
«پایه دهم👧🏻»
⏰روز های مدرسه : 4 الی 5 ساعت
🟠روز های تعطیل : 5 الی 7 ساعت
🟠درصد درسنامه خوانی به تست :
80[درسنامه]/ 20[تست]
«پایه یازدهم👩🏻🦱»
⏰روز های مدرسه : 5 الی 6 ساعت
🟢روز های تعطیل : 6 الی 8 ساعت
🟢درصد درسنامه خوانی به تست :
درسنامه70% تست 30%
«پایه دوازدهم👩🏻»
⏰روز های مدرسه : 6 الی 7 ساعت
🔵روز های تعطیل : 9 الی 12 ساعت
🔵درصد درسنامه خوانی به تست :
درسنامه 60% تست 40%
«فارغ التحصیل 👩🏻🎓»
⏰روز های شلوغ : 6 الی 8 ساعت
🔺روز های خلوت : 8 الی 12 ساعت
🔺درصد درسنامه خوانی به تست :
درسنامه 50% تست 50%
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
#پروفدرسی
👩🏻🏫بدترین اشتباهات یک برنامهریزی درسی:
💚"برنامهخارجازتوانتریختی
🥑"تایماستراحتنداری
💚"ازخـوابشبـتزدی
🥑"فقطدروستخصصیروقراردادی
💚"روتینصبحوشبنداری
🥑"تایممرورنـداری
💚"فقطتستیادرسنامه
🥑"تنوعدرسیتکمه
- ⟆. #درسی "📃🧡! ❳
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معجــزه ای بـ نام باور✨
#انگیزشی
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هفتم
بدون نگاهی به من به سمت هال رفت و من هم دنبالش .
تو هال و رو مبل کناري بابا نشستم و از امیرمهدي گفتم .
از حرفاش ، حالتاش .
و از هر چیزي که تو ذهنم پر رنگ بود .
بابا به دقت به حرفام گوش کرد و آخرش هم بعد از چند دقیقه
سکوت با اخم گفت .
بابا – هر کاري می خواي با صلاح دید مادرت انجام بده .
فقط یادتون باشه تا من این پسر رو نبینم و تأییدش نکنم به فکر ازدواج
و این چیزا نباشین .
مامان سري تکون داد .
مامان – من کی بدون همفکري شما کاري کردم ؟
بابا لبخند محوي زد .
بابا – شما رو که می دونم .
ولی می ترسم به خاطر مارال کوتاه
بیاي .
مامان با گفتن " خیالتون راحت باشه " به بابا اطمینان داد .
واي که سخت ترین مرحله تموم شد و منم آروم شدم .
البته براي چند ساعت .
چون بعد از اون تو فکر این بودم که چه جوري میشه امیرمهدي رو پیدا کرد .
مهرداد روي مبل نشسته بود و عصبی پاهاش رو تکون می داد .
رضوان هم کنار مامان نشسته بود و تو پاك کردن آخرین سري
کنگر ها کمک می کرد .
از وقتی اومده بودن و مامان ماجرا رو براشون گفته بود مهرداد
عصبی بود .
عصبانیتش اون اول به حدي بود که لیوان آب تو دستش رو با
شدت تو سینک ظرفشویی پرت کرد و لیوان شکست .
سر موضوع صیغه انقدر داد و هوار کرد که آخر سر هم بابا با
گفتن " کار بدي نکرده پسره . می خواسته به خواهرت کمک کنه
" آرومش کرد .
گرچه که اخمی که بابا بعدش بهم کرد نشون می داد خودش هم با صیغه نتونسته راحت کنار بیاد .
کلی هم از برادر محترم توپ و تشر خوردم که " یعنی چی میخوام پسره رو پیدا کنم " . البته حق داشت .
اون از دید خودش قضیه رو نگاه می کرد .
در عوض رضوان از لحظه اي که شنید لبخندش بند نیومد .
هر چند دقیقه یه بار من رو نگاه می کرد و میخندید .
دورتر از مهرداد رو مبل نشسته بودم .
و منتظر بودم بلند شه من
رو بزنه تا آروم بگیره .
بدجور عصبانی بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_هشتم
باصداي مامان نگاه از مهرداد عصبانی گرفتم .
مامان – به جاي بیکار نشستن بیا کمک کن زودتر تموم شه .
هم بیکار نمی مونی هم یاد می گیري .
فردا میخواي شوهر کنی
هیچی بلد نیستی .
با این حرف مامان ، رضوان باز هم لبخند زد و نگاهم کرد .
مهرداد هم چنان نگاهم کرد که از ترسم ترجیح دادم کنار مامان
باشم تا اگر خواست کتکم بزنه پشت مامان پناه بگیرم .
بلند شدم و کنارشون نشستم .
مامان کنار گوشم گفت .
مامان – ببین چه الم شنگه اي راه انداختی ؟
اون از بابات اینم از مهرداد .
راست می گفت .
چه جمعه اي بود !
چند دقیقه بعد بابا و مهرداد براي قدم زدن با هم بیرون رفتن .
این کار از دو سال پیش شروع شده بود . پدر و پسر روزاي تعطیل یک ساعتی رو با هم قدم می زدن و خلوت میکردن .
با رفتن اونا مامان سریع رو به رضوان گفت .
مامان – رضوان جان کسی رو با فامیلی درستکار می شناسی ؟
تو جلسات روضه تون یا جاهایی که براي
اینجور مجلسا می رفتی کسی رو با این فامیلی ندیدي ؟
رضوان سري تکون داد .
رضوان – راستش نه .
دفعه ي اوله این فامیلی رو می شنوم .
رو کرد به من .
رضوان – اگر بدونی خود پسره چکاره ست یا خونشون کجاست
شاید بشه پیداش کرد .
سري تکون دادم .
من – نمی دونم .
در اصل هیچی ازش نمی دونم غیر از اینکه
اسمش امیرمهدي درستکاره .
و یه خواهر داره به
اسم نرگس .
همین .
متفکر ابرویی بالا انداخت .
رضوان – بعید می دونم بدون اطلاعات بشه کاري کرد .
دوباره تصویر امیرمهدي جلو چشمام جون گرفت . تو دلم گفتم "
چه جوري پیدات کنم امیرمهدي ؟ "
که یه دفعه چیزي تو ذهنم زنگ زد .
رو کردم به رضوان .
من – یه چیز دیگه هم می دونم .
گفت پدرش سنگ بري داره .
رضوان – چه سنگی ؟
سنگ تراشی براي مزار یا سنگ ساختمون
؟
اصلا این سنگا با هم فرق داره .
یعنی نمی دونستم .
بلد نبودم که
بازم به در بسته خوردیم !........
مغموم نگاهی به رضوان و مامان انداختم .
مامان سري به حالت تأسف تکون داد که نفهمیدم براي منه یااطلاعات کمی که داشتیم .
رضوان هم با گفتن " خدا بزرگه " سکوت کرد و نفهمید وقتی اسم خدا رو میاره چقدر دل من آروم می گیره .
به یاد " بهش اعتماد کن " امیرمهدي ، باز هم به خدا اعتماد کردم
و کارم رو سپردم دست خودش .
نگاهی به تقویم توي دستم انداختم .
از آموزشگاه زنگ زدن و دو تا شاگرد بهم معرفی کردن .
باید برنامه ریزي می کردم که اون دو نفر رو به امتحانشون برسونم .
یه برنامه ي فشرده می خواست .
همیشه همین بود .
نزدیک امتحانات آخر سال که می شد بعضی
خونواده ها تازه یادشون می افتاد پایه ي
ریاضی بچه هاشون ضعیفه و نیاز به معلم دارن .
شغل معلمی رو دوست داشتم .
ولی خوب با اون همه دنگ و فنگ
آموزش پرورش براي استخدام آرزو به دل
موندم اونم با لیسانس ریاضی از یه دانشگاه خوب .
براي همین ترجیح دادم بشم معلم خصوصی .
اینجوري هم تدریس می کردم و هم بیشتر اوقات روزم براي خودم بود و خودم
براش برنامه ریزي می کردم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🌿🕊»
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
🌿¦↫#السلامعلیکیاعلۍابنموسۍالرضآ
🕊¦↫#چهارشنبـههاےامــامرضایـۍ
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohamm
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
«🌿🕊» ♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡ 🌿¦↫#السلامعلیکیاعلۍابنموسۍالرضآ 🕊¦↫#چهارشنبـ
#امـامرضـــاعلیهالسلام :
هرکس چاره و راهی برای
جبران گناهان خودندارد ،
بسیار بر محمد و آل او صلوات بفرستد ؛
چرا که صلوات گناهان را نابود میکند✨..
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
🌺⃟⃟🕊
#امامزمانﷺبهشیعیانشمیفرمایند:
اگـر دُعا ڪُنید ، بـَرای دُعایـتــان آمین میگویم
و چِنانچِہ دُعا نڪنید،مَن برایـتــان دُعا میڪنم
بـَرای لغـزشهایٺـان اسٺغفـار میڪنم
وَ حتـۍ بوے شُمـا را دوسٺ دارم:)🥺❤️🩹
🍃°•
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🍃 °⋅ —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— ⋅° ✨تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ🖐 🌾بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📖 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad