#روزخـودراباقــرآنشـروعڪنید📖
#قــرارصبحگـــاهۍ🦋
-
پیامبراکـرم ﷺ:
بر تو باد خواندن #قرآن؛
زيرا خواندن آن كفاره گناهان
است و پردهاى در برابر آتـش
و موجب ايمنى از عذاب..!
•📚
بحارالانوار|ج۹۲• - #صبحتــونمنــوربہیــادپـرودگـــار🌍 🖤↝˹ @dokhtarane_Mohammadabad˼
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
┅┄ ❥❥
دیدے بعضی اوقات
انگار هیچکی کنارٺ نیست ؟
خــدا اونجا برای لحظاتی
واقعیت رو میاره جلو چشت
ڪه بگه تو غیر ِمن کسیو
ندارے ایبنده، بیشتر بیا سمت ِتنها همدمت((:🫂🤍.
‹✨⇢#درگوشـۍباخــــــدا
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
#سلـامامـــامزمـــانـــم🖤🌿
ازغمهجـرتومن،دلخستہام
همچومرغـیبالوپربشکستہام..
#ابـاصالـح🕊
10.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「🌼❤️🩹」
_پس چرا امام زمانتون نمیاد؟!
‹ 🌼⇢ #السݪامعلیڪیابقیةاللہ ›
‹ ❤️🩹⇢ #سہشنبہهاےجمکرانۍ ›
🖤↝˹ @dokhtarane_Mohammadabad˼
رسـانہدخـتـــــ🦋ـــرانہمحمدآبـاد
(:🥀
#تلـــــنگࢪانھ✨
◖حاج مهدی رسولی حرف قشنگی میزد میگفت؛
꜄شاگردی رو به استادش کرد گفت:
چرا ما امام زمانو نمیبینیم؟!
استادش گفت: برگرد!
شاگرد روشو برگردوند
استاد گفت:حالا من رو میبینی؟!
جواب داد: استاد من رومو برگردوندم؛ آخه چطوری شما رو ببینم؟
استاد گفت:
خب روتونو از امام زمان برگردوندید که بتونید ببینیدش...🥺(:
🖤↝˹ @dokhtarane_Mohammadabad˼
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_سی_و_یکم
مامان طاهره که به حیاط رفت برای دادن پرچم سیاه تا رضا بالای درب ورودی نصبش کنه ، ملیكا آروم به زن
عموی امیرمهدی گفت:
ملیكا –بعضیا خیلي رو دارن نه ؟
و به زن عمو نگاهي انداخت.
زن عموی امیرمهدی سرش رو به معنای آره تكون داد و چیزی نگفت.
مائده کاسه ای جلوی دست ملیكا گذاشت و آروم گفت:
مائده –هنوز کلي ظرف مونده ملیكا جان .
و اینجوری دعوتش کرد به سكوت . ملیكا اما نیم نگاهي به من انداخت و با حرص رو گرفت .
انگار من بهش گفته بودم ساکت باش
خودم رو به نشنیدن و ندیدن زدم و به کارم ادامه دادم.
همین که عمه از آشپزخونه خارج شد و بسته های نون رو به طرف سفره برد باز ملیكا به حرف اومد و با صدای
آرومي گفت:
ملیكا –آدم باید خیلي پر رو باشه که خودش مسبب بدبختي کسي باشه و بعد دعا کنه خدا اون آدم رو از بدبختي نجات بده .
یكي نیست بهش بگه تو سایه ی نحست رو از سر اون بخت برگشته بردار ، همه چي خود به خود درست مي شه.
متعجب سر بلند کردم و نگاه دوختم بهش . منظورش بازم من بودم ؟
نگاه متعجبم با نگاه متعجب و ناراحت مائده تداخل کرد .
لب به دندون گرفت . نگاهش به آني تغییر کرد و انگار التماس مي کرد به من که ناراحت نشم.
برگشتم و از رو اپن نگاهي به سمت عمه و نرگس انداختم .
نرگس هم انگار شنیده بود که ایستاده و متعجب به ملیكا نگاه مي کرد
عمه داشت بسته های نون رو با فاصله روی سفره مي ذاشت .
سر بلند کرد و نگاهي به تك تكمون انداخت . بعد سری به تأسف تكون داد و رو کرد به ملیكا:
عمه –ملیكا جان ، عزیزم ، شما کاری به زندگي دیگرون نداشته باشه ؛ فكر خودت باش که الان باید هم از خدا
طلب بخشش کني هم اون بنده ی خدا رو که دلش رو با این حرفات مي شكوني.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍