eitaa logo
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
228 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
62 فایل
❇️این ڪانال جهٺ اطلاع رسانۍزیر میباشد: ✨برنامه‌کانون‌حاج‌سید‌احمد خمینۍ(ره)واحد‌بانوان ✨برنامه هاےنماز مسجد جامع ✨برنامه هاے کتابخانه ولیعصر(عج) ✨پست هاومسابقاٺ متنوع ✅جهت هرگونه انتقاد و پیشنهاد با ادمین کانال در ارتباط باشید 🆔 @Admin_resane_dokhtarane
مشاهده در ایتا
دانلود
📿 ••• 🕊 ﴿سوره الکهف ،صفحه ۲۹۸﴾🌱 - و گمان‌ ندارم‌ ‌که‌ قیامت‌ برپا شود، و ‌اگر‌ ‌هم‌ ‌به‌ نزد پروردگارم‌ بازگردانده‌ شوم‌، قطعا جایگاهی‌ بهتر ‌از‌ ‌این‌ خواهم‌ یافت‌ ••• صبح را با نام و یادش آغاز می‌کنیم، بسم الله الرحمن الرحیم🌱 🌻🍂| ༺🦋 ¦⇢ @dokhtarane_Mohammadabad
🔷 (مرقدامام‌خمینی(ره)_گلزارشهداء بهشت زهرا_ پارک و باغ وحش ارم _ حرم شاه عبدالعظیم حسنی) 🔹ویژه نوجوانان فعال مسجدی و قرآنی🔹 🔺زمان:جمعه۷مهرماه۱۴۰۲ ساعت ۴:۳۰ صبح 🔺مکان تجمع: مسجدجامع 🔺مهلت ثبت نام: ۱ مهرماه ۱۴۰۲ 🔺هزینه ثبت نام: متعاقبا اعلام خواهد شد. 🔶جهت ثبت نام: به آقای امیرمحمددشتبانی مراجعه نمایید. ✅نکات لازم: ۱. حضور خانواده های نوجوانان بلامانع است. ۲.این اردو مخصوص نوجوانان فعال در نماز جماعت و کلاس های تابستانی میباشد. ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🔹بیست و نهمین مراسم جشن نماز🔹 "طبق سنوات گذشته" 🔶تجلیل و تشویق نوجوانان: 🔺فعال نماز جماعت(دختران و پسران) 🔷زمان و مکان: 🔻چهارشنبه ۵ مهرماه ۱۴۰۲ 🔻ساعت شروع: از اذان مغرب و عشاء همراه با اقامه نماز جماعت مغرب و عشا 🔻مصادف با ایام آغاز امامت و ولایت حضرت حجت ابن الحسن، مهدی موعود(عج) 🔻مکان:آستان مقدس امامزاده سلیمان و اسحاق(ع) مشکات 🔰همراه با برنامه های متنوع: 🔺نماز جماعت 🔺اجرای برنامه فرهنگی مذهبی توسط واعظ مهمان 🔺اجرای مسابقات مهیج 🔺اهدای جوایز 🔺پذیرایی و پایان مراسم... ✅نکته: ۱.جلسه مذکور خانوادگی بوده و حتی الامکان با والدین خود تشریف بیاورید. ۲.هزینه ایاب و ذهاب هر خانواده بر عهده خودشان خواهد بود. ۳.جهت ثبت نام برای وسیله ایاب و ذهاب به امیرمحمددشتبانی مراجعه نمایید.(۰۹۱۰۳۵۴۴۶۱۲) . . ساعت ۵ حرکت از مسجدجامع هزینه ایاب ذهاب نفری ۲۰۰۰۰ تومان 🟢ستاد احیای نماز مسجد جامع محمدآبادمرکزی 🟢 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
بهترین زمان مصرف ویتامین ها ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
رسـانہ‌دخـتـــــ🦋ـــرانہ‌محمدآبـاد
#پویـش‌همـدلـــۍ¹ ✨قـــال‌امـام‌صــادق ‹ﷺ›: هر مؤمني كه گرفتاري مؤمني را بر طرف كند ، خداوند هفتاد
¹ همچنــان‌یـارےقلب‌هـاۍ‌پــاڪ‌ادامـه‌دارد🙂❤️. 🖇همراهان بزرگواری که تمـایـل دارند در ¹ شرکت نمایند ؛ میتوانند کمک های خود را به شماره کارت ↲ 💳۵۸۵۹۸۳۱۸۰۰۹۲۶۶۴۳ [خانم اسماء اکبرزاده] ارسال نموده و عکس آن را به آیدے @Fzgh6771 ارسال کنند. باتشکر از همدلــۍ شما🌺 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐شناخت دوست و دشمن ▫️لا يكون الصديق صديقا حتى يحفظ أخاه فى ثلاث: فى نكبته و غيبته و وفاته. ✅دوست هنگامى به حقيقت دوست است كه دوستى برادر خويش را در سه حال نگاه دارد، در حال سختی و در حال زمان غيبت، و پس از رحلت. 📘 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🏆سه جمله برای دستیابی به موفقیت: 🟧بیشتر از دیگران بدان 🟧بیشتر از دیگران کار کن 🟧کمتر از دیگران توقع داشته باش فراموش کن گذشته رو وبه جلو بران ....  ✋ ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
دنبال یه دلیل برای پرواز بگرد..حتی وقتی ... 🌔 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
✍نام رمان: 🌸 اصلا همه‌ی اون ارثیه مال خودت باشه فقط منو ول کن برم! خندید و گفت: - بدون تو که نمیشه عزیزم! عصبانی گفتم: - به من نگو عزیزم! اصلا هرکاری که بگی می‌کنم فقط بعدش ولم کن برم، باشه؟ زد روی میزی که کنارش بود و گفت: - ولت کنم بری کجا؟ هان؟ بری پیش اون پسره که به راحتی ولت کرد؟ بری پیش اون چکار کنی بدبخت؟ اون ولت کرده چرا نمیفهمی؟ چند روز دیگه هم یکی دیگه رو جایگزینت می‌کنه. دستامو روی گوشم گذاشتم و فشار دادم و با آه و زاری گفتم: - بسه بسه دیگه نگو! ببین هردومون میفهمیم منو فقط بخاطر اون ارثیه میخوای! اصلا کاری ندارم چقدره که انقدر طمع گرفتت، اصلا همش مال خودت باشه فقط بعدش منو ول کن برم. نمیخوام برم پیش اون و نه پیش تو بمونم فقط دلم می‌خواد فرار کنم اصلا می‌خوام همه چیو کنار بزارم و فقط فرار کنم اصلا دلم می‌خواد بمیرم. با گریه گفتم: - تو اصلا منو درک می‌کنی؟ من با این سن دوبار مردم و زنده شدم. میفهمی این یعنی چی؟ اصلا درک می‌کنی؟ کاری به این ندارم که دور و وریام چقدر نامردن فقط نمی‌دونم چرا خدا هم داره دستامو ول می‌کنه؟! تورو به جان خودت قسم میدم! هرکاری که گفتی رو انجام میدم اصلا میگم من زنتم که اونا راحت بهت اعتماد کنن اصلا میگم همه چی رو بزنن به نام خودت خوبه؟ بعدش منو ول می‌کنی برم؟ دارم ازت التماس میکنم! ببین من تا امروز که تازه هجده سالم شده کلا با بدبختی زندگی کردم نزار تا اخر عمرم اینطور باشه. می‌خوام برم جایی که هیچکس منو نشناسه می‌خوام دوباره از نو زندگی کنم. بهروز که تا اون لحظه ساکت بود گفت: - حرفات کاملا تاثیر گذار بود. باشه ولت می‌کنم تا بری اما قبلش باید کل ثروت خانوادت به من برسه! گفتم: - باشه قبوله! - تا چند دقیقه‌ی دیگه میرسن فقط یادت باشه من شوهرتم توهم زنمی! زبانت خوبه درسته؟ اونا فارسی بلد نیستنا! گفتم: - گفتم که مامانم معلم زبان بوده! من از بچگی مامانم بهم زبان یاد داده بود. گفت: - هنوزم نمیخوای باور کنی؟ بهتره تا نیومدن اون دفترچه رو بخونی! من تا اونا بیان تنهات میزارم. بهروز از اتاق رفت بیرون و باز خودم تنها موندم و شروع کردم به خوندن اون دفترچه! با خوندنش قطره قطره اشکام جاری می‌شد. کل خاطراتش نوشته شده بود که با خوندنش به یاد خودم افتادم! با خوندنش تازه فهمیدم مامان هم مثل من از بچگی رنج زیادی کشیده! چقدر مادر و دختر مظلومانه قلبمان شکست و دم نزدیم! توی حس و حال خودم بودم که صدایی شنیدم و به سمت در رفتم و بازش کردم. پیرزنی عصا به دست و پشت سرش پیرمردی رنجوده! فکر کنم پدربزرگ و مادربزرگم بودن چون خیلی شبیه مامان بودن. مامان بزرگ به سمتم اومد و منو توی بغلش گرفت و اشک می‌ریخت. عجیب بود اما هیچ حسی نسبت بهشون نداشتم! مادرم رو به طرز فجیعی از خودشون دور کردن الانم اومدن دنبالش اونم بعداز این همه سال؟ اونم الان که دیگه نیستش؟ دوست داشتم از خودم دورش کنم اما نمیشد و باید تحمل می‌کردم! (یک هفته بعد) یک هفته گذشت و بالاخره تمام ارثیه که قرار بود به نام من بشه به اسم بهروز زده شد و اون پیرزن و پیرمرد که حالا به گفته خودشون خیالشون راحت شده بود برگشتن به کشور خودشون! الان میفهمم که طمع بهروز واسه چی بود! آخه چرا با این ثروتی که پدربزرگ داشت منو و مامان و بابام باید اینطور زندگی می‌کردیم؟ اگر قرار بود به من چیزی بدن که اصلا قبول نمی‌کردم اونم با بلاهایی که سر مادرم اوردن حالا یادشون افتاده چه گندی زدن و فکر جبران افتادن. دیگه که همه چی به بهروز رسیده بود باید ولم می‌کرد تا برم. رفتم پیشش و گفتم: - الان دیگه همه چی به خودت رسید حالا راضی شدی؟ پس منو ول کن تا برم. خندید و گفت: - کی گفته تو قراره بری؟ گفتم: - یعنی چی؟ تو خودت گفتی، قول دادی؟! خندید و گفت: - نه من یادم نمیاد قولی داده باشم! عصبانی گفتم: - خیلی پستی بی شرف! به خدمتکاراش اشاره کرده اونا هم منو گرفتن و از اتاقش بیرون کردن و توی اتاقی تاریک انداختنم و در رو قفل کردن. دیگه نمیتونستم اجازه بدم هرکسی که دلش خواست به راحتی منو ساده فرض کنه و گولم بده. یه پنجره اونجا بود رفتم نزدیکش و بازش کردم. ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad