🌱#حدیثانہ
✍توصیههایی از امیرالمومنین"علیهالسلام"
تا وقتی گرسنه نشدهای؛
اقدام به #غذا خوردن نکن!
وقتی به خوردن اقدام کردی،
قبل از آنکه کامل سیر شوی؛
دست از غذا خوردن بردار،
غذا را با آرامش و خوب بجو،
تا هضم آن آسان شود.
پیش از خوابیدن و به رختخواب رفتن؛
قضای حاجت کن،
که اگر اینها را رعایت کنی؛
از طبیب بی نیاز خواهی شد!
📔 |آثارالصادقین،جلد۲،صفحۀ۳۸۷
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی میریـم خرید برای مواد آشپزے امروز😌🖐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #آشپزی ••
باقالی پلـو 😍
مخـصـوص ۳ نــفر🤓
نـمــک
۲ لیوان باقالے تمـیز💚
۲ لیوان برنـج شسته شده🌾
یک قاشـق چایخوری پودر سیـر🧄
حدود سه چهارم لـیوان شوید خشک
برای خـوراک مرغ :
دوتا پیـاز🧅
پـودر سـیر: ۱ قاشق چایخوری🧄
پـاپریکا: ۱ قاشق چایخوری🌶
نمـک و فلـفلسیاه🧂
زعفرون🧡
.
.
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#بستنی_پاستیلی
🔸مواد لازم: 📝
▫️خامه ۱۰۰ گرمی یک بسته
▫️شکر یک سوم پیمانه شکر
▫️شیر یک پیمانه
▫️نشاسته ۱ ق غ + ۲ق غ شکر
▫️پاستیل ۱۵۰ گرم
▫️پودر ژله توت فرنگی ۱ ق غ
✍ ابتدا پودر ژله رو با دو ق غ آبجوش خوب مخلوط و بزارید کنار حالا نشاسته رو با دو ق غ شکر مخلوط و بعد شیر رو بهش اضافه کنید و روی حرارت گذاشته و مدام همش بزنید تا رویه نبنده تا مثل فرنی یا پودینگ بشه حالا ژله رو بهش اضافه و مخلوط کنید و از روی حرارت بردارید و اجازه بدید تا خنک بشه هر از گاهی همش بزنید تا رویه نبنده سپس خامه + شکر + پودینگ خنک شده رو مخلوط کنید تا شکر حل بشه سپس پاستیل رو اضافه کنید پاستیل باید ریز باشه اگه درشته ریزش کنید بعد داخل قالب های بستنی بریزید و چوب بستنی بزارید و حداقل ۵ ساعت داخل یخچال بزارید موقع سرو قالب رو کمی داخل آب گرم بزارید تا بستنی راحت خارج بشه.
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #ترفند ••
بـدون زعـفـرون و آبلیـمو
جنــاب ماهــے رو مـزه دار کـن😎🐟
+بـرای مـزه دار کـردن ماهے:
سرکــه
پودر سیـر🧄
فلفـل سیاه
نـمک🧂
+برای سوخــاری کردن ماهے:
آرد سفید
زردچوبــہ 💛
جوزهــندۍ
.
.
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روش صحیح استفاده از چسب زخم برای مفاصل انگشت !👌🏻
#آموزشی| #خانه_داری᭄🏡
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#سلامتی🌱
✅تکنیک استفاده و زمان مناسب برای خوردن قرص های ویتامین!
▫️مولتی ویتامین: صبح و همراه با صبحانه
▫️ویتامین سی: همراه با صبحانه یا ناهار
▫️اسیدفولیک: نیم ساعت قبل از خواب
▫️ویتامینهای گروه ب: قبل از صبحانه یا قبل از ناهار با شکم خالی
▫️ویتامینهای A, D, E و K: همراه با وعدههای غذایی دارای چربی
▫️آهن: یک ساعت قبل یا ۲ساعت بعد از غذا
▫️کلسیم: همراه با وعده غذایی
(همزمان با آهن یا زینک مصرف نشود)
▫️زینک: همراه با وعده غذایی
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهل_و_پنجم
.
اما وقتي دوست پویا ، محمود ، کسي که من هم به خوبي مي شناختمش اومد و شهادت داد به این حرف ، ماهیچه
های بدنم شل شد.
شل و وارفته ، از انحنای ته حلقم ناباور فریاد زدم:
-دروغ مي گه . اینكه خونه ش اونجا نیست!
و همین باعث شد تا پویا و محمود ، و متعاقبش بقیه به سمتم برگردن .
لبخند پویا و پوزخند محمود نه سوهان روح بود و نه حس خفگي ، درست مثل غلطكي بود که با قرار دادن من زیر کوهی از آوار ، برام قبر محكمي مي ساخت.
شیطان دشمن قسم خورده ی انسان بود ، نبود ؟
قاضي اخطار داد به سكوت و خیلي زود مدارك خونه ی
اجاره ای محمود تحویل قاضي داده شد.
نه این حقیقت نداشت . محمود هیچوقت نمي تونست خواهر و مادر تنهاش رو به امون خدا ول کنه و خونه ی
جدایي برای خودش بگیره . حتي اگر انقدر به اون ها بي تفاوت مي شد پولش رو نداشت.
نه ... نه .... این ... این یه دروغ واضح بود.
ولي قاضي مدارك رو تأیید کرد و باعث شد لبخند پویا به سمتم قوی تر بشه.
بابای به سمت میز قاضي رفت . چیزی گفتن . مدارك رو
نگاه کرد . با تأسف سری تكون داد و برگشت و سر جاش نشست.
و این یعني مرگ آروزی من . مرگ مجرم بودن پویا از نظر قانون.
دادگاه تموم شد و رای دادن به بي گناهي پویا . خیلي
زودتر از چیزی که فكر مي کردم دادگاهش تموم شد.
خیلي راحت تبرئه شد.
خیلي راحت قسر در رفت.
فقط برای جرح تو تصادف سه ماه بهش حبس خورد و گفته
شد در صورت تغییر تو حال امیرمهدی پرونده دوباره تو جریان مي افته .
که خب کاملا ً معلوم بود که در چه
صورت این اتفاق مي افته . در صورت مرگ...
تصورش هم برام حكم مرگ داشت.
نفس کم آوردم از اون فضایي که به اسم دادگاه بود و در عمل جور گاه بود.
بابایي گفت که تلاش مي کنه تا تقاضای تجدید نظر بده .
ولي انگار برای من همه چي به پایان رسیده بود.
حق نبود پویا با پست فطرتي خوشبختي من رو ازم بگیره ، من و دنیام رو تا یه قدمي مرگ ببره و خودش بدون
نگراني از زنده بودن و یا مردن ، نفس بكشه!
حق نبود اون بدونه بعد از سه ماه زندان بودن که تقریباً
یك ماهش گذشته بود ، آزاد مي شه و من ندونم تا سه ماه
دیگه قراره چي به سرم بیاد ؛ که آیا امیرمهدیم چشم باز
مي کنه یا باید با سكوتش بسازم و بسوزم!
از در اون اتاق که نفس هام رو به شماره انداخته بود که خارج شدیم ، نگاه پر تنفرم رو به پویا هدیه دادم . تا شاید
ذره ای از دردم کم بشه و نشد .
و در عوض پویا لبخند خاصي بهم زد و در حالي که داشت
همراه سرباز مي رفت با انگشت ، اشاره ای به سمت وکیلش کرد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهل_و_ششم
همراه سرباز مي رفت با انگشت ، اشاره ای به سمت وکیلش کرد.
نگاهي به اون مرد که از نظر من به اندازه ی پویا منفور بود انداختم که داشت برگه های تو دستش رو سر و سامون
مي داد و دوباره نگاه به پویا دادم.
انگشت سبابه ش رو روی پیشونیش گذاشت و به علامت خداحافظي بهم علامت داد.
دوباره به اون مرد منفور نگاه کردم . نگاهم مي کرد.کمي بهم نزدیك شد . سری به احترام برام تكون داد . و آروم زمزمه کرد:
-گفت بهتون بگم که منتظرش بمونین.
لبخندی زد . و رفت.
مسخ حرفي که زده بود به رفتنش نگاه کردم.
حجم حرفي که شنیده بودم به قدری برام سنگین بود که حس مي کردم قلبم از فشارش بي شك به بیرون از بدنم
پرواز مي کنه .
برگشتم تا ببینم کي غیر از من این حرف رو
شنیده تا حداقل کمي دلداریم بده اما با دیدن بقیه که کمي دور از من حواسشون به حرفای بابایي بود ، فهمیدم زیر حجم اون حرف باید به تنهایي خرد بشم!
نوك تیز اون پیغام با نشونه گیری دقیق پویا و وکیلش به هدف خورده بود و من خسته و شكست خورده رو کامل به هم ریخت.
مردم تو اون راهرو به تندی در حال حرکت بودن و معلوم
بود که وقت اداری به پایان رسیده .
همه در حال برگشت
به خونه بودن با هزار فكر و خیال .
یكي برنده پرونده ش بود و دیگری مثل ما بازنده!
انقدر هر کس مشغول فكر و خیال خودش بود که کسي متوجه نشد یه دختر وسط اون راهرو ، میون اون آدما
ایستاده ، و مسخ شده و ناتوان از حرکته!
حس کسي رو داشتم که در حال غرق شدن بود و انقدر شرایطش بحراني که قادر به کمك خواهي نبود ! دلم ميخواست فریاد بكشم و به همه بگم دارم زیر حجم نامردی
پویا و کیلش داغون مي شم و در عوض لب هام بیشتر به هم فشرده مي شد!
دلم مي خواست هر چي شیشه اونجاست رو بشكنم تا حرصی که از اون دادگاه و حرف پویا تو وجودم زبونه ميکشید رو خالي کنم!
من باید چیكار مي کردم ؟
دوباره غول عظیم نا امیدی به تن ضعیف و تكه تكه شده ام از بار غم ، هجوم آورد و من بیشتر احساس تهي بودن کردم.
انگار کسي دست برده و همه ی وجودم رو از زیر پوستم
بیرون کشیده و من موندم و یه پوست و پاره ای استخون که بتونه شمایل مارال رو حفظ کنه!
و من در پي اون وجود از دست رفته دلم ميخواست سرم رو به دیوار بكوبم . عین معتادهای دور از مواد دلم ميخواست نعره بزنم و همه چیز رو به هم بریزم.
ولي هیهات که تنها کاری که تونستم انجام بدم ایستادن بود و خیره شدن به خوناده ی خودم و امیرمهدی که
داشتن با آقای بابایي خداحافظي مي کردن
مهرداد نگاهي به کنار دستش انداخت و چون من رو ندید سر چرخوند برای پیدا کردنم .
و چون باز چیزی عایدش
نشد برگشت و به پشت سرش نگاه کرد که من رو در فاصله ای نه چندان دور و نه چندان نزدیك به خودشون دید
اخم کم رنگي کرد و اروم به سمتم اومد:
-اینجا چرا وایسادی ؟
جوابم فقط همون نگاه بي رمق و نا امید بود.
انگار از نگاهم خوند در چه حالیم و اون رو گذاشت به پای رأی دادگاه ، و گفت:
بابایی گفت تقاضای تجدید نظر مي کنه و
سعي مي کنه تا اون موقع مدارکي پیدا کنه که بشه نشون داد پویا بی تقصیر نبوده تا دوباره پرونده باز شه !ناراحت
نباش .
با نا امیدی گفتم:
-یعني موفق مي شه ؟
ابرویي بالا انداخت
_امیدوارم ... یعني ناچاریم امیدوار باشیم.
و دست انداخت دور شونه م و من رو با خودش همراه کرد .
ناچار بودم امیدوار باشیم . ناچار بودیم....
به بقیه که رسیدیم ، بین بازوهای مامان طاهره و باباجون
قرار گرفتم و هر دو دعوتم کردن به صبر کردن . که امیدداشته باشم و همه چیز رو به خدا بسپارم.
در کنارشون راه افتادم به سمت ماشین های پارك شده و قول دادم صبور باشم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚
🌻⃟⃟💙
دربـرخـیمنابـعبرایِحضرٺمـہـدی{عج}لقبخآصـیذڪرشدهباعنوان "خُـنَّـس"
امـااینلقبازڪجاگرفتهشده⁉️
ازآیه۱۵سورهتڪویرڪهمیفرماد:
"فَلااُقسِمُبِالْخُنَّس"
حالااین"خُنَّسْ"یعنـۍچی؟
یعنیآنستآرهایڪهمـیرودامـابرمـیگـرد(:♥️'
ڪِیبشهبرگـردےستارهۍِدلهـا؟!🥲
🍃°•
أللَّھُـمَ ؏َ
ـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج•°🍃 —————— ⋅ 𔘓 ⋅ —————— 🌼تعجیـلدرظـهـوروسلامتـۍمولا #پنجصلواٺ5⃣ 🕊بہرسـموفـاےهرشببخـوانیم #دعایسلامتـۍوفرجحضرٺ📜 ༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#مسابقه
#اعلام_نتایج
#معلمماندگار / #دستانپدری
باتشکر از شرکت همراهان عزیز رسانه دخترانه محمدآباد و ارسال تصاویر، نقاشی، متون زیبای شما،منتخبین مسابقه این ماه در به شرح زیر می باشد:
❇️#دستانپدری
🎗#قسمتاول
🌹شماره۴⬅️ خانم هدیه باتقوا
🎗#قسمتدوم
🌹شماره۱۳⬅️ خانم حدیثه غفوری
❇️#معلمماندگار
🎗#قسمتاول
🌹شماره۱۲⬅️امیرعلی بابائی پور
🎗#قسمتدوم
🌹شماره ۵۵⬅️ خانم اسدی
🎗#قسمتسوم
🌹شماره۳۸⬅️ خانم نازنین فاطمه قراباغی
✅برندگان محترم این ماه برای دریافت هدیه خود به آیدی زیر مراجعه فرمایند.
🆔@Fzgh6771
🌺باتشکر از کلیه شرکت کنندگان🌺
منتظر مسابقه ماه بعد باشید...🌱
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#روزخـودراباقــرآنشـروعڪنید📖
#قــرارصبحگـــاهۍ🌻
-
دلتــان نگیــرد از تلخــۍ🥺
یڪ نفــرهست،همیــن حـوالــی...
دورتــر از نگــــاہ آدمهــا!
نزدیکتـر از رگِ گـــردن(:💞
روزے چنـان دستانت را مۍگیــرد،
ڪه ماٺ میشونــد،تمــام کسانۍڪه،
روزے به شمــا پشت پــا زدند🙃...!
-
#صبحتـونمنــوربهعشـقپــروردگــار ✨
༺🦋 ¦⇢
@dokhtarane_Mohammadabad
「💛🌼」
"دعینی أفتش عن مفرداتٍ،
تکون بحجم حنیني إلیك..."
بگذار به دنبالِ واژگانۍ بگردم
که به اندازهٔ دلتنگۍام برای تــــو باشد..🙂
#سلامامامزمانم #آقای_غریب❤️🩹
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌱#حدیثانہ
امام صادق(ع) فرمودند:
در #زمانظهور جاے مخروبہ و
ویــران در زمیــن باقــی نمۍمــاند
مگــر آنڪه آبــــاد میگردد🕊🌿
📗 بشارةالاسلام، ص ٩۹
.
.
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🌸🍃
هــرروزیـکسلامویـکحـاجـت
آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی (رحمت الله علیه ) به شاگردان خود توصیه می کردند :
هر صبح ڪه از خانه بیرون می آیید ، یک سلام به حضرٺ صاحب الامــر علیه السلام عرض ڪرده و یک حاجت بخواهید.🕊
#امام_زمان (عجل الله)
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
📃وصیت شهیدِ مدافعِ حرم،نوید صفرے:
بدانید هرکه ۴۰ روز عاشورا بخواند و ثواب آن را هدیــہ بفرستد،حتما تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد تا حاجت او را بگیرم و اگر نه در آخرٺ براے او جبــران ڪنم.
📌متن ڪامل این فــراز وصیت نامه شهید را
در عڪس بخونید
دوستان بهترین زمان برای این چله
از امـــروز ۱۹ ذۍالقعده تا ۲۹ ذۍالحجه
(یک روز قبــل محرم) هست
التمــــاس دعـــــا...🌱
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🌼🤍」
امــام زمانۍهــا این فیلـم و از دست نــدن ...!
+پیشنهاددانلود
‹ 🌼⇢ #السݪامعلیڪیابقیةاللہ ›
‹ 🤍⇢ #سہشنبہهاےجمکرانۍ ›
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
-
توسل به ولي عصر يعنی آقا!
بياييد برای ما دعا كنيد!از خدا
بخواهيد به ما كمک كند تا كار ما
پيش برود!دعای ما معلوم نيست از
سقف بالاتر برود اما دعای شما همه
آسمانها را طی میکند،و كمتر از يک
لحظه اثر خودش را هم میگذارد.اگر
گوشه چشمی نظر کنید،همه كارهای ما
درست میشود.اما به شرطی كه واقعاً
گدايی كنيم،نه اينكه از همه كمک بگيريم،
به خودمان متكی باشيم،حالا يک درخواستی
هم از ایشان بکنیم؛نه! اين تعارف است..!
•آیتﷲمصباحیزدی•
#امام_زمان 💛
-
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
#دختــــر_نمـونـهمــــاه✨
کـۍ گفته فرشته ها فقط تو آسمان هستند؟!🤔
تو بااین حیــا و وقارٺ
فرشته خـــدا روی زمین هستۍ🥰❤️.
✅انتخاب دختر محجبه اردیبهـشـت ماه :
🦋[#خــانــمنـازنیـنمریــمغفــورے]
کارت هدیـه 50,000تومانی تقدیمشون شد.🎁
مبارکشـون باشه🤩
منتظـــراعـلام دختــــر نمونـہ مـــاه هاےبعــدباشید...😌
#کانالرسانهدخترانہمحمدآباد
#کانونسیداحمدخمینی_واحدخواهران
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
🔴 عظمت مُلک حضرت مهدی..
گفت: «پروردگارا! مرا ببخش و حكومتى به من عطا كن كه بعد از من سزاوار هيچكس نباشد، كه تو بسيار بخشندهاى» (ص/ ۳۵)
🌕 امیرالمؤمنین صلوات الله علیه در مورد عظمت و وسعت سلطنت حضرت ولی عصر عجل الله فرجه میفرمایند: «إِنَّ مُلْكَنَا أَعْظَمُ مِنْ مُلْكِ سُلَيْمَانَ بْنِ دَاوُدَ وَ سُلْطَانَنَا أَعْظَمُ مِنْ سُلْطَانِهِ»
سلطنت ما از سلطنت سلیمان بن داود علیهماالسلام بزرگتر است؛ و پادشاهی ما از پادشاهی او وسیعتر است.
🌕 امام کاظم علیهالسلام:
وَ اللَّهِ أُوتِینَا مَا أُوتِیَ سُلَیْمَانُ وَ مَا لَمْ یُؤْتَ سُلَیْمَانُ وَ مَا لَمْ یُؤْتَ أَحَدٌ مِنَ الْعَالَمِینَ...
به خدا قسم! آنچه به سلیمان علیهالسلام داده شده به ما نیز داده شده، بهعلاوه چیزهایی به ما عطا شده که به سلیمان و هیچکس دیگر از جهانیان داده نشده است!
📗بحار الأنوار، ج ۲۷، ص ۳۰۶
📗تفسير البرهان، ج ۲، ص ۴۱۲
📗تفسير کنز الدقائق، ج ۴، ص ۳۱۳
📗علل الشرایع، ج ۱، ص ۷۱
#امام_زمان
༺🦋 ¦⇢@dokhtarane_Mohammadabad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهل_و_هفتم
در کنارشون راه افتادم به سمت ماشین های پارك شده و قول دادم صبور باشم.
موقع خداحافظي از مهرداد خواستم من رو به بیمارستان برسونه تا از آخرین ساعت وقت ملاقات استفاده کنم شاید با دیدن امیرمهدی کمي جون بگیرم.
محمدمهدی خداحافظي کرد تا بره خونه . بقیه هم انقدر خسته بودن که ترجیح ميدادن برن و استراحتي بكنن.
مامان طاهره قرار بود عصر بره و با امیرمهدی حرف بزنه .
همون برنامه ای که دکتر گفته بود انجام بدیم .
باباجون هم که طبق معمول هر شب ، حدود ساعت نه به امیرمهدی سر مي زد .
پس هر دو رفتن تا تجدید قوایي بكنن
برای دیدار امیرمهدی . و من تنها به سوی بیمارستان پرواز کردم.
برای اینكه زیادی مزاحم مهرداد نباشم ازش خواستم سر خیابون بیمارستان پیاده م کنه و با رفتن داخل خیابون
یك طرفه ش مسیرش رو دورتر نكنه.
پیاده شدم و زیر آسمون دلگرفته ای که اومدن پاییز رو نوید مي داد راه افتادم.
ابرهای نه چندان تیره ای که معلوم بود با خودشون نم نم بارون به همراه دارن تو آسمون خودنمایي مي کردن ؛ باد
نیمه تندی در حال وزش بود و لبه های مانتوم رو به بازی گرفته بود.
دو روزی تا شروع مهرماه و فصل پاییز باقي مونده بود و هوا زودتر به استقبال پاییز رفته بود.
بی اختیار به فصلي که بي توجه به من و مصیبت های زندگیم قدم رنجه کرده بود برای اومدن و تغییر روزگار ،لبخند تلخي زدم و حرف وکیل پویا رو برای خودم زمزمه
کردم " ... گفت بهتون بگم منتظرش بمونین "پوزخندی زدم.
منتظرش بمونم که چي بشه ؟
که بیاد بیرون ؟ مگه قرار بود چیكار کنه ؟
دیگه چه خوابي برام دیده بود ؟ دوباره ميخواست چي رو روی سرم آوار کنه ؟
بس نبود ؟ بس نبود اون همه خراب کردنش ؟
مگه چقدر جون داشتم که پویا مرتب خراب مي کرد و من ناچار بودم درستش کنم ؟
از بعد از سقوط هواپیمام هر لحظه از زندگیم که پویا توش نقش داشت نفسگیر بود و سیاه . اون از دعواهاش که
اعصابم رو به هم مي ریخت ... اون از دوست د.ختر گرفتنش ... و اون از رفتارهاش بعد از اینكه فهمید دلبسته ی
امیرمهدی شدم........
لبخند تلخم پر قدرت تر لبم رو حالت داد ... مگه مي شد فراموش کنم که همین یه ماه پیش تو پاساژ چطور با
تعریف چي به روزگار من و امیرمهدی اورد ؟ .. یا روز عقدم که زنگ زد و مي خواست باز هم بین من و امیرمهدی رو به هم بزنه.
و این آخرین خرابكاریش و تصادفش با امیرمهدی ؛ که من
هرچي تونستم با چنگ و دندون خرابكاری های قبلیش رو درست کنم اما در مقابل این آخری حسابي خلع سلاح
بودم و کاری از دستم بر نمي اومد!
از پله های بیمارستان بالا که مي رفتم ، نم نم بارون هم شروع شد و بوی مدهوش کنندهش زیر بینیم فرمانروایي کرد.
نفس عمیقي کشیدم و نیم نگاهي به خیابون انداختم . زیر لب زمزمه کردم "کاش همین روزا امیرمهدی چشم باز کنه تا با هم بریم به استقبال پاییز و مهر "
به اتاق امیرمهدی رسیدم و پشت پنجره ش ماوا گرفتم .
سر به شیشه گذاشتم و رو به وجودی که برام سراسر
منبع عشق بود زمزمه کردم:
-سلام امیرمهدی . خوبي ؟ خدا کنه خوب باشي که من حالم خوب نیست.
نفس عمیقي کشیدم:
-مي دوني از کجا میام ؟ از دادگاه پویا.
پوزخندی زدم:
-نامرد قسر در رفت . با دوز و کلك مدرك جور کرد و تونست کاری کنه که قاضي حكم بده به بي گناهیش . اما من و تو که مي دونیم اون گناهكاره ! ... خدا هم مي دونه .
فقط نمي دونم چرا هیچ کاری نمي کنه ....
مگه نمیگفتی خدا عادله ؟ پس کو ؟ چرا حواسش نیست یكي داره
با نامردی از دست قانون جون سالم به در ميبره ؟
شونه ای بالا انداختم.
-دقیقاً حكمتش چیه که به جای کمك بهمون فقط داره نگاه مي کنه و کاری نمي کنه ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهل_هشتم
-دقیقاً حكمتش چیه که به جای کمك بهمون فقط داره نگاه مي کنه و کاری نمي کنه ؟
آهي کشیدم:
-دلم نمي خواد به خدا و عدالتش شك کنم امیرمهدی . دلم نمي خواد . کاش مي شد خودت بهش بگي که مارال هنوز خیلي مونده تا بشه یه امیرمهدی دیگه که تو تموم
مشكلات بازم لبخند مي زد و مي گفت که خدا ميتونست بدتر از این به سرمون بیاره.
با حسرت نگاهش کردم:
-الان کجایي امیرمهدی ؟ روی زمیني یا تو آسمون ؟ شایدم ...
کجایي ؟ اصلا ً صدام رو مي شنوی ؟ یا دارم برای خودم حرف مي زنم ؟...
حسرت به دل لبخند کم جوني زدم:
-راستي داره بارون میاد . کاش بودی و با هم مي رفتیم زیربارون قدم مي زدیم . انقدر دوست دارم تو همچین هوایي با هم قدم بزنیم .
به قول سمیرا و مرجان ، هوای
پاییز هوای دو نفره ست . باید با عشقت زیر بارونش قدم بزني و لذت ببری . ولي حالا تو نیستي که همقدمم بشي.
بغض کردم و چیزی ته گلوم راه بندون درست کرد .
انگشت اشاره م رو به شیشه کشیدم انگار از دور داشتم
امیرمهدی رو لمس مي کردم . ناخودآگاه مثل قبل مثل همون روزایي که عادت داشتم برای خودم اهنگ زمزمه کنم ؛ با نگاه به امیرمهدی زیر لب خوندم:
.......... آسمون سیاه ابر پاره پاره
... شر شر بارون داره ميباره
دستام سرد سردن .... انگار چشمام شب تارن ...... حالا رفتي و من تنهاترین عاشقم رو زمین ....
تنها خاطراتم تو بودی فقط همین...
با شنیدن صدای پایي صدام رو تا آخرین حد ممكن پایین بردم . و وقتي صدای پا تو نزدیكیم متوقف شد منم
دست از خوندن برداشتم.
نیاز نبود کمجكاوی کنم به دونستن اینكه اون صدای پا ميتونه مال کي باشه . چرا که دکتر پورمند هر وقت بیمارستان بود و منم برای دیدار امیرمهدی مي اومدم به
بهونه ای مي اومد و کنارم برای دقایقي امیرمهدی رو نگاه مي کرد .
سعي مي کرد سر صحبت رو باز کنه و منم سعي مي کردم چنین اجازه ای رو بهش ندم.
پس با همین حساب نگاه از امیرمهدی برنداشتم و باز هم
تلاش کردم با نا دیده گرفتنش مثل هر بار مانع ایجاد بحث بشم .
اما باز هم بدون تلاش عقب نشیني نكرد:
-سلام.
سری تكون دادم و خیلي آروم جواب سلامش رو دادم.
-خیلي خوبه که هر روز بهش سر مي زني . اونم سه بار.
چیزی نگفتم . نمي تونست مقاوتم رو در مقابل حرف زدن بشكنه . مطمئن بودم مثل هر دفعه خودش دمش رو ميذاره رو کولش و مي ره.
اما بازم نا امید نشد.
-معلومه خیلي دوسش داری!
چشم بسته غیب گفته بود ! باز هم بهش بي محلي کردم.
-تو رو که مي دونم زنش هستي . مادر و خواهرش رو هم دیدم . فقط نمي دونم اون دختری که هر روز بعد از وقت
ملاقات میاد دیدنش کیه ؟
چشمام گرد شد . یه دختر مي اومد دیدن امیرمهدی ؟ که به گفته ی دکتر پورمند ، نرگس هم نبود!
برگشتم و نگاهش کردم تا مطمئن بشم داره جدی حرف مي زنه.
اونم برگشته بود و با جدیت نگاهم مي کرد.
نه شوخي نداشت !
حرفش هم یه خبر عادی نبود ، گفته بود که جواب بگیره!
نگاه خیره و متعجبم رو که دید پرسید:
-خبر نداشتي اون دختر میاد دیدن شوهرت ؟
سد مقاوتم شكست:
-نه!
ابروهاش بالا رفت و برای چند ثانیه تو چشمام خیره شد.
دهنم خشك شده بود ! کي مي اومد دیدن امیرمهدی ؟
قلبم با عصبانیت مي غرید و مشت به سینه م مي کوفت.
دکتر پورمند اخمي کرد و در حالي که هنوز تو چشمام
خیره بود شروع کرد به اطلاعات دادن :
گاهي با یه مردی میاد که فكر کنم پدرشه .
دختر چادری .
خواهرش نیست چون مي شناسمش .
تنها . روز اولم فكر کنم اینجا دیدمش . پدرش هم اکثراً
میاد و به شوهرت سر مي زنه.
فكرم پر کشید تا ..... نه ............. حس کردم اشتباه مي کنم....ولي ؟
کي مي تونست غیر از ملیكا باشه ؟ روز اول همراه زن عموی امیرمهدی اومده بود ..... گاهي با مردی مي اومد که
انگار پدرش بود و مطمئناً عموی امیرمهدی بود ...... و
عموی امیرمهدی که دکتر پورمند فكر کرده بود پدرشه اکثراً به امیرمهدی سر مي زد.
نه ........ ملیكا ؟ .... اینجا ؟ ..... دیدن امیرمهدی ؟ ......... اون
که مي دونست من و امیرمهدی زن و شوهریم ! پس چرا ؟......
-حرفم شوکه کننده بود ! نه ؟
سردرگم جواب دادم:
-خیلي.
-فامیله ؟
سری تكون دادم که یعني "آره "
_پس چرا خبر نداشتي ؟
نمي دونستم . نمي دونستم و داشتم دیوونه مي شدم !
واقعاً عموی امیرمهدی بهش اجازه مي داد بیاد دیدن امیرمهدی ؟
بي اختیار دست جلو دهنم بردم .
این کارشون چه معني داشت ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚