دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
سلام گلم التماس دعا 🤲🏻📿
سلام زیبا
محتاجیم به دعا😄✨
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
😄❤️ ۵۰۰تایی شدن مبارک قشنگم😉❤️
ممنونممم🥺♥️♥️♥️
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
اینم مشهد🙂🤍
زیارتت قبول با اینه نمی شناسمت
رفقا گروه جج اگر خواستین 😉
چند نفر پیوی گفته بودند
https://eitaa.com/joinchat/1243546522C4f264e4dc0
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
ابِسم رب الحسین 🤍ا•. 🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️ #یادت_باشد #قسمت_هفتم فصل دوم برداشت و گفت :(( هر چی نظر تو باشه
ابِسم رب الحسین 🤍ا •.
🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸
#یادت_باشد
#قسمت_هشتم
فصل دوم
برسیم . وقتی رسیدم خانه ، ساعت چهار و نیم شده بود . پدرم و فاطمه داخل حیاط بدمينتون بازی میکردند . از شدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم .
لباس هایم را عوض کردم ، جلوی تلوزیون نشستم و پا هایم را دراز کردم . کفش هایی که تاز خریده بودم پایم را میزد . احساس میکردم پا هایم تاول زده است . تلوزیون داشت سریال (( دونگی )) را نشان میداد که زنگ خانه را زدند . حمید بود ؛ درست ساعت پنج !
آنقدر خسته بودم که کلا قرارمان را فراموش کرده بودم . حمید بالا نیومد و همانجا داخل حیاط منتظر ماند . از پنجره نگاهی به حیاط انداختم . حمید رد حال مرتب کردن مو هایش بود . همان لباس هایی را پوشیده بود که روز اول صحبتمان دیده بودم ؛ یک شلوار طوسی ، یک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که پیراهنش را روی شلوار انداخته بود ؛ ساده و قشنگ !
چون از صبح کلاس بودم ، نای بیرون رفتن نداشتم و کف پا هایم درد میکرد . این پا و آن پا کردم . مادرم طبق معمول هوای حمید را همه جوره داشت ، گفت :(( پاشو برو زشته ، حمید منتظره . بنده خدا چند وقته تو حیاط سرپاست .))
سریع حاضر شدم و از خانه بیرون زدیم . باد شدیدی می وزید و گرد و خاک فضای آسمان را پر کرده بود . با ماشین اقا سعید آمده بود . کمی معذب بودم ، برای همین پیشنهاد دادم با تاکسی برویم . این طوری راحت تر بودم . طفلک با اینکه حس کردم پیشنهادم به برجکش خورده ، ولی نظرم را پذیرفت و زود تاکسی گرفت . وقتی سبزه میدان از ماشین پیاده شدیم باد شدید تر شده بود و امان نمیداد. گفتم :(( حمید آقا ! انگار قسمت نیست خرید کنیم . من که .......
نویسنده = محمد رسول ملا حسنی
مصاحبه و باز نویسی = رقیه ملا حسنی
#به_روایت_همسر_شهید
دخترانـــِــ فاطــمــے🇵🇸
ابِسم رب الحسین 🤍ا •. 🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸 #یادت_باشد #قسمت_هشتم فصل دوم برسیم . وقتی رسیدم خانه ، ساعت
ابِسم رب الحسین 🤍ا•.
🌸✨️🌸✨️🌸✨️🌸
#یادت_باشد
#قسمت_نهم
فصل دوم
خسته ، هوا هم که اینطوری .)) حمید که از روی شوق چشمش را روی بدی آب و هوا بسته بود گفت :(( هوا به این خوبی . اتفاقا جون میده برای خرید دو نفره . امروز باید حلقه رو بخریم ، من به مادرم قول دادم .)) چند تا مغازه طلا فروشی رفتیم ، دنبال یک حلقه سبک و ساده میگشتم که وقتی به انگشتم می اندازم راحت باشم ، ولی حمید دنبال حلقه خاصی بود که روی آن نگین کاری شده باشد . ویترین مغازه ها را که نگاه میکردیم ، احساس کردم میخواهد حرفی بزند ، ولی جلوی خودش را میگیرد . گفتم :(( چیزی هست که میخواین بگین ؟ احساس میکنم حرفتون رو میخورین .))
کمی تامل کرد و گفت :(( اره ، ولی نمیدونم الان بگم یا نه ؟))
گفتم :(( هر جور راحتین ، خودتون رو زیاد اذیت نکنین ، موردی هست بگین .))
یک ربع گذشت . همه حواسم رفته بود به حرفی که حمید میخواست بگوید . روی ویترین مغازه ها تمرکز نداشتم و نمیتوانستم انتخاب کنم .
گفتم :(( حمید آقا ! میشه خواهش کنم حرفتون رو بزنین ، من حواسم پرت شده که شما چی میخواین بگی ؟)) هنوز همینطور رسمی با حمید صحبت می کردم .
به شوخی گفت :(( آخه تامل من هنوز تموم نشده !))
گفتم :(( ممنون میشم تامل خودتون رو تموم کنید که من بتونم با این وضعیت آب و هوا با حواس جمع یه حلقه انتخاب کنم !))
باز کمی صبر کرد و دست آخر گفت :(( میشه مهریه رو کمتر بگیریم ؟ من با چهارده تا موافق ترم .))
تا گفت مهریه ، یاد دیروز و پیشنهاد مادرم که قرار بود موقع خرید حلقه ، سر مهریه این چانه های آخر را بزند ! ........
نویسنده = محمد رسول ملا حسنی
مصاحبه و باز نویسی = رقیه ملا حسنی
#به_روایت_همسر_شهید