eitaa logo
🌹دختران حاج قاسم❤
70 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
720 ویدیو
1 فایل
🌹این کانال ویژه دختران حاج قاسم می باشد. 🌹آمادگی اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان مکتب،برگزاری کنگره،یادواره،تولیدات و...ویژه مکتب حاج قاسم عزیز را داریم. @shahidegomnamemaktabehajqasem ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
📕✏سه نیمه سیب 🍎 قبل از هر چیزی می بایست اسم و هویت خودت را به کلی عوض می کردی؛ که کردی. می بایست می شدی سکینه نوری، همسر جمعه خان،مادر واد رضایی و خاله ی بشیر زمانی ! اما از سر کنجکاوی مصطفی را از پشت تلفن سوال پیچ کرده ای که "آخه چرا باید بشم خاله تو؟یعنی چه فرقی داره که واقعیت را بگم ؟" -مامان چند بار بگم که اعزام دو برادر، اون هم هم زمان به سوریه، قدغنه؟! کمی از فراموش کاری خودت لجت می گیرد، و باز اسم و عنوان خود را مرور می کنی... از عنوان جمعه خان خنده ات می گیرد و باز با خودت می گویی :عجب اسمی رو باباشون گذاشتند... دل تو دلت نیست . باید آنقدر صبر کنی تا باز خود مصطفی زنگ بزند و چند و چون ماجرا را برایت بگوید که مامور گزینش لشکر فاطمیون آمد و خانه و زندگی شان را دید؛صحبت شد و قبول کرد که واقعا افغانی هستند و مشکلی برای اعزام ندارند... &ادامه دارد... راوی: مادر مصطفی و مجتبی بختی ⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘ http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏سه نیمه سیب 🍎 هنوز تو اتاق مجتبی هستی که صدای زنگ در فضای خانه می پیچد.می دانی که باید بچه هایت باشند.تصویری شکسته و غمناک می بینی .در اولین نگاه،ریش پروفسوری مصطفی ست که جلب توجه می کند.می دانی که این هم بخشی از نمایشنانه ی افغانی شدنشان بوده. موهایشان مثل گذشته مرتب نیست.حتی سلام و احوال پرسی و دست مامان بوسیدن شان هم خسته و شکسته است. -آره مامان جون.....دیدی تیرمون به سنگ خورد؟! -برا همین گفتم بیاین، اگه خدا بخواد،باز هم کارتون میشه، عزیزم! -ولی مامان، بدجور تو ذوق مون خورد... بله فرمانده افغانی متوجه شده بود که این دو پسر، ایرانی هستند. دلت پر و خالی می شود و باز به خودت، نهیب می زنی که باید کمکشان کنی، مثل همان وقتی که برای ازدواج مصطفی ۱۶ساله ات آستین بالا زدی و همه چیز را به خدا سپردی... &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی بختی ⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘ http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱_سرت را بالا بگیر ببینم چی گفتی.واقعا میخواهی زن بگیری؟ -آره مامان جون!آخه چجوری بگم من هنوز نگاهم به هیچ نامحرمی نیفتاده؛بدت می آد که اولین بار چشمم به زن خودم بیفته؟ -حالا بگو نظرت رو کی هست. گونه هایش را عرق شرم پوشیده است.سرش پایین است و دارد لبش را می جود.پشت یک لبخند می گوید:"حالا خودت رو کس خاصی نظر نداری؟" ⚘🌱می روی توی فکر.تصویر دخترهای غریبه و آشنا ،در مقابل چشمانت به صف می شوند؛ یک لحظه،تصویر دختر ریزنقش خواهرت در نظرت برجسته می شود: _زهرا،دختر خاله فاطمه،چطوره؟ مصطفی می خندد. دیده ایش تا حالا؟ -کوچیک که بود ، آره... -لازم باشه، می بینمش؛اما تو هم که بگی خوبه،قبوله. -الهی،مادر فدات!من که از خدامه؛ولی توی طلبه با شونزده سال سن و درآمد صفر و سربازی نرفته،چی کار می خوای بکنی؟ -با دلخوری نگاهت می کند.بهش برخورده؛اما تو هم نمی توانی حرف هایت را نزنی... &ادامه دارد... راوی: مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی ⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘ http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱اما تو در بهار سرخوش و اردیبهشت پرنشاطی که مصطفای شانزده ساله،هوای زن و زندگی کرده،چطور می توانی سال ها بعد و اردیبهشتی را ببینی که روزگار،ساز فراق و هجران و جدایی کوک کرده است؟ چطور می توانی اتوبوسی را ببینی که دو یوسف که نه، دو اسماعیل تو، بی حضور مادر در آن نشسته و عزم سرزمین جمکران کرده تا از آنجا به شام دختر امیرالمومنین (ع) برسند؟ ⚘🌱نه؛علم غیب که نداری؛ فقط یک چیز برایت مسجّل و مسلّم است که بچه های خوب و با خدایی داری.....و همیشه دعا می کنی که پایشان به فضاهای چندش آور فساد و گمراهی باز نشود؛ به مخیله ات اما خطور هم نمی کند که در بهاری و اردیبهشتی دیگر اتفاقی بیفتد و حادثه ای رخ بنماید که معنی فراق را نیز با ذره ذره ی وجود لمس کنی ... &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی ⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘🍂⚘ http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱مادری، و نمی توانی به تلخ و شیرینی زندگی بچه هات بی تفاوت باشی. تصویر دو پسر رهایت نمی کند؛ دو برادر که حالا دیگر قد کشیده و مرد شده اند. فکر می کنی تسبیح به دست لَم داده باشند به صندلی اتوبوس ، و تو حَتم داری که تمام مسیر مشهد تا قم را با دلهره، نذر صلوات گرفته اند.رفتارشان به قدری ملموس است که انگار بین آن دو نشسته ای و همه چیز را می بینی. ⚘🌱بله،دو دردانه ات باهم راهی قم شده اند تا دوباره شانس خود را برای اعزام به سوریه امتحان کنند. خوش داری با آن ها همسفر باشی؛ بر بال خیال بنشینی و خود را در اتوبوس و بین دو پسرت ببینی. جا هرقدرم که تنگ باشد،فرقی نمی کند. مهم ، این است که کنارت باشند و چشم از رفتارشان برنداری. ⚘🌱کنارت که باشند، نمی گذاری غم و غصه ها بر جان و جسمشان سنگینی کند. نمی خواهی با سکوت کشنده شان ، لحظه لحظه ی آب شدن شان را نظاره گر باشی؛با آن ها حرف می زنی، هم کلام می شوی و امیدوارشان می کنی ... &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱دیدن تصویر مصطفی در آغوش مادرت دیوانه ات می کند.مادر که از در حیاط خانه وارد می شود؛و مصطفی را که جیغ کشان، عزیزجان-عزیزجان می گوید و پر و پارچه اش را در بغل می گیرد؛ و مادر را که کاکل و پیشانی نوه را می بوید و می بوسد و می گوید:"کسی که قیامت ، دست من رو بگیره، همین مصطفی ست." مصطفی از بغلش جدا می شود و بِه دو داخل خانه می شود. توی سالن، دعوای مصطفی با مریم و مهدی بالا گرفته است: از آن دو تا که خودشان تشک مخصوص بی بی را برایش بیندازند، زور مصطفی می چربد و جایی که خودش بخواهد، تشک را می اندازد. مصطفی که مسابقه را برده است، برای مریم و مهدی شکلک درمی آورد، و آن دو تاسرش غُر می زنند و قهر می کنند. بی بی صدایشان می کند و قربان صدقه شان می رود. ⚘🌱برای مادرت از شیرین کاری های مصطفی می گویی، و بی بی ،تمام حواس گوش به تو است و هی آه می کشد و می گوید:" من که می دونم خدا به واسطه ی این مصطفی مون،دست من رو هم می گیره.....بگو، خدیجه؛بگو دیگه چه کارهایی می کنه این بچه." و تو باید میدان را به دست بگیری وچند خاطره از مصطفی که پیر پاتال ها را دوست دارد و به آن ها کمک کرده است را مرور کنی... &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱از صبح تا ظهر و بعد از نماز صبح چند لقمه تلیت، آن هم به اجبار و اکراه و در نهایت بی اشتهایی.... با تمام وجود نشستی و گاهی با تصویرهای آلبوم به سفرها رفتی و گاهی با تصویرهای دل و دیده... گوشی منزل که زنگ بخورد و یکی با لهچه ی افغانی اش تو را به صبر تا بازگشت دو عزیزت دعوت کند و بعدش خود را از دوستان شهید ابوحامد معرفی کند.دل و دیده و خیال چه باید بکند جز مرور خاطره ی روز تشییع ابوحامد، و باز قصه ای که یه طرفش دو عزیز تو باشند؟ ⚘🌱تو هرچند به سبب کسالت، در یک تشییع باشکوه حضور نداری، بچه هایت که باشند، انگارهستی، انگار هستی و میببنی خاک سپاری که تمام می شود ،ملت آنجا را ترک می کنند.دو برادر انگار خیال بازگشت ندارند.و انتظار می کشند تا خوب فضا خلوت شود، و آن وقت،همچون دو کبوتر وحشی و تشنه،بنشینند دو طرف خاک های تازه دست خورده ی مزار،و اول فاتحه ای بخوانند،و بعد بغض آلود، دل سیر درد و دل کنند... &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱تکه ای از گفته ی پسر بزرگت،دلت را می لرزاند؛با هم می رویم و باهم شهید می شویم!وای.... چطور ممکنه؟اون وقت من می مونم و دنیایی از غم وغصه.... -چی شد مامان؟انگاربه هم ریخته ای! به خود می آیی،لبخند می زنی و صلوات می فرستی؛ -نه؛فدات شم!آخه،هرچی باشه منم مادرم؛داشتی می گفتی -به هرحال به هردری زدیم و باهر کسی مشورت کردیم.الان،تنها روزنه ی امیدمون ،تو قم هست.ظاهرا افغانی ها از قم هم اعزام دارند.اینجا دیگه لو رفته ایم.باید بریم از اونجا اقدام کنیم. -خوب،اگه بازهم رودست خوردید،چی؟ -فکر اونجاشم کردایم،مامان؛از همین امروز،ما باید رو لهچه ی افغانی مون کار کنیم؛شما هم همینطور. -من چرا؟ -خوب،ما که در نهایت باید یه شماره تماس بدیم. اگر زنگ زدند و شما نتونستی افغانی صحبت کنی که لو می ریم دیگه.دفعه ی قبل مگه همین بختیاری ، از لهچه مون نفهمید افغانی نیستیم؟ کارَت درمی آید.هروقت بچه هایت باشند یا زنگ بزنند،باید با لهچه ی افغانی حرف بزنی. مجتبی،سر به سرت می گذارد.مصطفی اما از قدرت یادگیری تو ،چه تعریف ها که نمی کند... &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱زنش ساکت است. سکوتی که مصطفی می داند نشانه ی رضایت نیست. اخم های زنش داد می زند که ناراضی است.مصطفی بگوید:"خودت یه روزی متوجه می شی ،عزیزم!؛ همچنان که زمانی خوش نداشتی من حوزه برم،و نرفتم،و حالا خودت این قدر دوست داری حوزوی باشی. ولی زهرا،خواهش می کمم زودتر رضایت بده تا دیر نشده." جمله ی آخرش، همراه با بغض و خواهش باشد: -زهرا،خواهش می کنم. بحث به درازا بکشد. کار زهرا از بغض گذشته و اشک ،صورتش را پوشیده است.دست آخر،مصطفی بگوید:"خدایا ،خودت دل این زن را نرم کن." و بحث را در هرحال تمام کند. ⚘🌱تاریک و روشن صبح مصطفی رفته است.زهرا باید بچه ها را تا سرخیابان نزدیک مدرسه همراهی کند. هنوز در حس و حال حرف هاو نکته های شب قبل است و احساس عذاب وجدان هم دارد. همان طور که گام به گام و همراه دو دخترش به خیابان نزدیک می شود،خودش را برای لجاجت اش با شوهر ملامت می کند؛ و با خود می گوید خدایا خودت،وضعیتی رو فراهم کن که من به حقیقت برسم. که یهو چشمش به مردی می افتد که کنار خیابان ایستاده و درهمین هین پیکانی با سرعت به مرد نی زند و او را پرت می کند روی جدول. و این صحنه می شود قاب گرفته در ذهن عروست تا به تو زنگ می زند و بگوید:"خاله حس کردم اون صحنه رو خدا پیش چشمم گذاشت تا به حرف مصطفی ایمان بیاورم؛خدای خیابان و ایران و سوریه یکی ست. همون خدایی که می تونه بنده اش را از آتش نمرود نجات بده،همون خدا هم می تونه حافظ مصطفای ما باشه." توبگویی:"پناه برخدا!" &ادامه دارد... -فدا❤ راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی
📕✏سه نیمه سیب❤ ⚘🌱با حالی پریشان دست ها را بالا می گیری و از ته دل و با تمام وجود برایشان دعا می کنی که موفق شوند و بروند. دیگر نمی خواهی مُردد باشی. مصطفی به تو گفته که تا تردید داشته باشی، توفیقی برای رفت نشان به دست نمی آورند. تو هم خوش داری چنین باشی؛یک دل و مستحکم، و به غم و غصه های بعد از رفتن شان فکر نکنی.با یک چیز اما نتوانسته ای کنار بیایی؛ این که اگر این دو برادر با هم شهید شوند، مهدی ات از غصه دق خواهد کرد. هنوز گیج و دمغ هستی که پیامک مجتبی از راه می رسد: -مامان ،به لطف خدا ثبت نام کردیم. نفست بند می آید. هیچ چیز دست خودت نیست.حال پرنده ای وحشی که به دیواره های قفس کله بکوبد. درونت انگار می سوزد.اما برخود مسلط می شوی و دوباره پیامک را می خوانی. نمی خواهی باز اسیر تردید شوی. گوشی را کنار می گذاری و به سجده می افتی... دوباره پیامک مجتبی از راه می رسد: - اعزام رفت برای هفته بعد، و ما ان شاءالله برمی گردیم مشهد. تند تند می نویسی: شکر خدا. و دکمه ارسال را می زنی و باز به سجده می افتی... &ادامه دارد راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱مجتبی آرام و قرار ندارد.این همه شور و تکاپوی مجتبی، برایت عجیب و غریب است.دست خواهرش را می گیرد و دنبال خودش می کشاند. برق پیراهن سفیدی که روی شلوار لی آبی رها کرده،خیلی در دید است؛ -مریم،بیا اونجا پیش مرغابی ها هم یه عکس دوتایی بندازیم. -کُشتی مارو با این عکس گرفتنت! -دلت می آد؟مافردا داریم می ریم ها!ممکنه عکس آخرمون باشه، مریم! این را که بگوید،مریم کلافه و رنگ پریده از جایش بلند می شود. حس می کنی او هم مثل خودت از رفتار عجیب و غریب برادر ترسیده است.چند عکس از چند جهت می اندازند،و بعد تو را صدا می زند:"مامان،می بینم نمی خوای عکس آخری رو بندازی؟پاشو بیا ببینم." به حاج علی که نگاه می کنی،او هم از رفتار مجتبی بُهت زده و نگران است.اما مجتبی دوباره صدایت می زند،باید بلند شوی،دست را دور گردنت قلاب می کند.فشار می دهد و رو به مهدی می گوید:"حالا بنداز." زن مصطفی صدا می زند که شام آماده است.مجتبی اما تازه می خواهدچند عکس جمعی بگیرد.مصطفی که همچنان غرق در دنیای خودش بود،معترض می شود به برادرکه"چقدرعکس؟"؛ومجتبی تکرار می کند:"اگه عکس های آخرمون باشه،چی؟"مصطفی میگوید:"خوب،باشه،مگه چند عکسِ آخر باید گرفته بشه؟" مجتبی کوتاه می آید؛هرچند سر سفره شام هم دست از شیرین کاری اش برنمی دارد... &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋https://eitaa.com/joinchat/3745972272Cee77d956b0
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱از مصطفی و مهدی ات برای تدارک شام تشکر می کنی.حالا دیگر دل و خیات،پر از ماجرای سفری ست که از صبح فردا بایدبرای دو عزیزت رقم بخورد؛سفر به غربت و ویرانه های شام و به تاریخی که تکرار یا شبیه شده است. -مصطفی جان،حالا معلومه کحای سوریه ببرنتون؟ دارد انگشت هایش را با دستمال پاک می کند.می گوید:"تاحدودی آره؛چون ظاهرا بچه های فاطمیون،در طرف های تدمر بشتر حضوردارند." مجتبی می گوید:"البته این جور که من شنیده ام،حلب هم هستند." مجتبی،حرف برادر را تایید می کند.مهدی که دارد زباله ها را جمع می کند،از آن سو می گوید:"ولی این بار خوب شد رودست نخوردید دیگه." مجتبی می گوید:"فقط لطف خدا بود وگرنه می بایست اینها می رفتند تحقیق می کردند، تازه پیش شماره ی مامان هم که مال مشهد بود،و این ها می تونستند شک کنن؛ولی باز هم کارمون شد؛به لطف خدا" مهدی می گوید:"ولی گمونم،شما هنوز هم کار خیلی دارید؛چون پاتون نرسه سوریه،این خطر لو رفتن انگار وجود داره دیگه." مصطفی به حرف می آید"آره؛ما حتی تو سوریه هم نبایدکوچکترین خطایی ازمون سر بزنه.اونجا هم بفهمند،برمون می گردونند." مجتبی می گوید:"آره بابا! این قصه،سر دراز داره." &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱-مجتبی جان،می زاری بخوابم یا نه؟ -نه،مامان!دلم نمی آد،به جون تو؛آخه اگر دیگه هیچ وقت همدیگه رو نبینیم،چی؟ انگار دست خودش نیست.کلید را می زند.چند بار پلک می زنی.روشنایی،چشمت را می زند.می گویی:"بازهم روشن کردی؟"می نشیند پایین پایت.از انگشت هایت شروع می کند به ماساژ دادن. -مجتبی،من خسته ام.خوابم می آد.چراحالیت نیست؟ -نه،مامان!بذارشب آخری،دل سیر پیش هم باشیم.بذار پاهات رو برات ماساژ بدم.آفرین،مامان خوبم! -پاشو برو بخواب عزیز مامان! -بلند می شود.شق و رق می ایستد.یقه رکابی سفید را کمی پایین می کشد؛ -مامان،سینه رو ببین! این بناست سپر حرم بی بی بشه؛خوشت اومد؟ چشم ها را می بندی. کوبش قلبت اوج می گیرد. آب دهان را فرو می دهی.نفست نامنظم است؛ -مجتبی،دیگه نگو،عزیزم!من که سپردم تون دست خود بی بی؛برو بخواب عزیزم! و می رود که بخوابد. صلوات میفرستی و آیت الکرسی می خوانی. نمی خواهی حرف های عجیب پسر،خیالت را مشوش کند؛ و باز روشن شدن چراغ،و باز نشستن مجتبی و ماساژدادن و حرف های عجیب و غریب؛ -مامان،نخواب،عزیزم!پاشو دل سیر به سرباز حضرت زینب نگاه کن.... آخه ممکنه دیگه هیچ وقت من رو نبینی....می دونم بزرگ کردنم چه رنج هارو به جون خریده ای... &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱اینجور مواقع کوچکی خانه پسر بیشتر به چشم می آید . حالی کوچکتر از آن که یک ضلع هاش به آشپز خانه محقر محدود شده است. آشپزخانه که باریکه راهی بیش نیست. با این حال ترجیح داده ای مراسم بدرقه اینجا باشد. مریم می گوید استقبال راهم انشاالله در همین مکان می کنیم و تو از این همه خوش بینی مریم یِکه می خوری و ناخواسته میروی تو حس و حال شب قبل و رفتارهای مجتبی اما این لحظه ها و در این فرصت کم دیگر نمیشود در گذشته سرگردان شد. جمع خانواده و حاج علی ساکت تر از همیشه است. انگار با نفس درونش در حال نبردی نابرابر است نبردی بین عشق و دو پسر و ارادت به باورهای ایمانی و آرمانی اش وقت وداع فرا رسیده است. این لحظه ها بایدجمع خانواده نسبتا شلوغ حاج علی ماندگارترین بدرقه عمر خود را تجربه کنند. بوی عطر محمدی در خانه کوچک مصطفی پیچیده است. برق پیراهن های سفید دو برادر دوباره بنا دارد پرستوی خیالت را به عمق تاریخ پرواز دهد. هر طور شده بغضت را فرو میخوری اشک اما دست تو که نیست مخصوصاً هنگام وداع پدر با دو پسر، مجتبی انگار که بخواهد قول و قرارهایی تورا به خاطر بیاورد با لحنی جدی می گویند یادت باشه برای شهادت ما باز هم دعا کن... دلت می لرزد اما می گویی ان شاءالله &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏سه نیمه سیب 🍎 ⚘🌱انگار همین حالا رقم می خورد و اتفاق می افتد این صفحه از خاطرات که سر سفره ناهار، عروس ها گیر داده اند." مجتبی، که پسر تو داری پیر می شوی و باید آستین بالا بزنیم "مجتبی می گوید:" خوب به شما چه ربطی دارد." زن مهدی می گوید ربطش اینکه ما برای تو برنامه ها داریم -مثلاً چه برنامه‌ای؟ زن مصطفی می گویند این که بریم زیر آب تورا بزنیم به خانواده عروس ،همه چی رو بگیم.محتبی خنده کنان می می گوید:"شما کورخوانده اید چون من فقط با حورالعین عروسی می کنم .شماها هم دستتون به بهشت نمیرسه که زیر آب من را بزنید .جمع همه می خندند اما تو مات و مبهوت نگاهش می کنی. حس می کنی جمله آخری مزاح نبوده است . همه شب های اردیبهشت تا خرداد تانیمه ی تیر را به تختخواب مجتبی دلسپرده ،چه شب‌ها و روزها گذشته و از آن تکرار خاطرات خبری نشده است و تو هاجری بوده ای متفاوت.خودت اسماعیل هایت را به قربانگاه فرستاده ای،مگر نه؟ خودت بوده ای که با آن ها لهچه ی افغانی را تمرین کرده ای و بعد نمازهای توی خانه تا حرم تا بیت حضرت زهرا (ع)درمحله،برای توفیق شان خدا را خوانده ای....و حتی برای شهادت شان هم دعا کرده ای؛مگرنه؟برای همین است که دیگر قصه گویی های معلم قرآن و داستان های پیشنهاد ذبح اسماعیل و حکایت یعقوب و یوسف برایت عجیب و دور از ذهن نیست... &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱پنج شبانه روز گذشته است؛پنج شبانه روز بحرانی؛ساعت ها،ثانیه هایی پر دغدغه و شکننده و اندوه بار.نه خواب درستی و نه خوراک درستی.تا انروز بنا بوده مجتبی مجروح باشد و مصطفی سالم برگردد؛اما حالا دیگر انگار اطرافیان تا بچه های سپاه بنا گذاشته اند تورا متقاعد کنند به شهادت یکی و سلامتی آن دیگری.تو اما نمیخاهی قبول کنی.آن قدر با عالم خیال و با حس ششم خود دست داده و همراه شده و تصویرسازی کرده ای که حس می کنی زخم های بچه ها را به چشم می بینی. مرتب به شبی فکر می کنی که فردایش بنا بود بچه هایت بروند سوریه. اینها حرف و حدیث های ذهن پریشان و خیال حیران یک مادراست.درعالم واقعیت اما آرام آرام قصه رسیده به اینجا که بله،یکی از بچه ها شهیدشده است؛کدام یکی،معلوم نیست.به بچه های مصطفی که نگاه میکنی ،شرشر اشک هایشان،دلت را به آتش می زند. می خواهی مجاب شوی که همان مجتبی شهید شده باشد.بهتر است؛زن و بچه ندارد، حتم داری که دیگران نیز همین حساب و کتاب ها را می کنند.به رفتار زن مصطفی که نگاه میکنی،او هم انگارهمین را قبول کرده است. سر و کله داماد و دختر که پیدا بشود،باید از این خیال ها بیرون بیایی و تنت بلرزد.وقتی شانه های مریم که هنوز از راه نرسیده،می لرزد.تکلیف مادرچیست؟ -مریم،مامان،ما نباید کم بیاوریم؛ما که برای چنین روزی آماده بودیم؛نبودیم؟ انگارمنتظر بوده همین را بگویی تا بلند بلند گریه کند و بغض نگه داشته از کوی طلاب تا قاسم آباد را بشکند.. &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱عقربه های ساعت رسیده به دوازده و سی دقیقه که احمدی پورو همکارانش از راه می رسند.بچه های مصطفی و مهدی،داماد و دختر و دایی های بچه ها و خواهرها و خواهرزاده ها.....تو اما فقط با احمدی پور کار داری.رودررویش روی صندلی می نشینی،به قابی که روی فرش و زیر چفیه گذاشته،اعتنایی نمیکنی.می گویی:"شما رفیق مصطفای من هستید.خواهش میکنم برادری کنید و ما را از این مخمصه نجات دهید. بیشتر از این دل منِ مادر را نشکونید.خواهش..." -نفرمایید،حاج خانوم!آخه ما چی را به شما بگیم؟خوب چیزی که ما میدانستیم،همین بود که دوتاشون زخمی شده اند دیگه؛ولی حالا.... مکث میکند.میگویی:"ولی شما که می گفتیدفقط مجتبی رخمی شده.بعدش شایع شد مجتبی شهید شده.و حالا شده اند دوتاشون مجروح؟" -آره دیگه ....ولی خوب.اولش فقط یکی گفتند زخمی شده.بعدش باز پیگیری کردیم... -بخدا،دوتاشونم شهید شده اند...من اگه این رو نفهمم و حس نکنم که مادرنیستم. -ای بابا!بازهم که حرف خودت رو می زنی،حاج خانوم؟! مریم از آن گوشه ی سالن میگوید:"مامان،تورو خدا،نه...."😭 &ادامه دارد راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱جان میگیری.رمق پیدا میکنی و خیز برمی داری طرف قاب عکس.قاب انگار خودش می پرد روی دوشت.یک دور کامل میچرخی.قاب عکس را بالا میگیری و می گویی:"حالا هرکس هرقدر دوست داره،برای قاسم و علی اکبر گریه کنه."😭 و توحالا بایداز روی شیشه،گلوی مجتبی،وپیشانی و لب های مصطفی را ببوسی. دیگر در هیاهوو شلوغی خانه،هرکس رجزی نمی خواندو تحلیلی نمی کند.اما همگام با سمفونیِ باوقارِ پیر اذان گوی اردبیلی،داستان ظهر دوشنبه میرسد به جایی که تو انتظارش راداشتی.زمزمه ها حالا دیگربه قربان شدن دو اسماعیل،وتو باید حساب کار را بکنی.😭 جیغ مریم ویرانگر است؛طوری که نگران بابایش میشوی.نگاه میکنی؛نمی تواند بنشیند،و نه انگار توان ایستادن دارد؛معلق است بین زمین و آسمان.به ظاهر حال یک ماهی را داردکه از آب به خاک افتاده باشد.اما درست در همین لحظه های شکننده ای که تو قرار است صدای شکستن و افتادن مرد بلندقامت دنیادیده و جنگ رفته ی خودت را نظاره کنی،او با دستی دراز و لبی لرزان،مُهرِ نماز طلب می کند و به سجده می افتد.صحنه،چنان مردت را در نظرت باشکوه می نمایدکه یخ غصه هایت آب می شود.... &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱و تو ذوق میکنی که قرار است پاسخی برای پرسش ها پیدا شود.برای همین است که مرد جنوبی را دعا میکنی،و منتظرمیمانی تااز خودِتدمر زنگ بزند.... زنگ می زند و از مردی که سید علی کسی که مهمان خانه اش بود ،معرفی کرده بود ،میگوید. اسمش سیدمصطفی . سید علی میگوید:سید مصطفی مسئول تیپ مستقر در کاخ،روز حادثه آنجا بوده،و حتی بین پیکرها ،پای مصطفی را با پای برادرش اشتباه گرفته و کُلی برای برادر زنده خودش گریه کرده... وای آبجی چه حالی داشتم در آن لحظه ها!یک لحظه حس کردم نکند خودِمصطفی تو باشد؛آخر نگاهش با نگاه مصطفی توی عکس ها مو نمیزد.بلند شدم بغلش کردم و دو بازویش را گرفتم و تکان تکان دادم و پرسیدم"تو واقعا اونجا بودی؟" هنوز احساس شرم و بیگانگی داشت. گفت:بزارفردا سر محل همه چی را بگم و شما ضبط کنید... پشت بخاری نفتی،کنارم نشست.سید علی ازمن بیشتر احساس خوشحالی میکرد.احساس اینکه یک راوی زنده برای میهمان نویسنده اش پیدا کرده، از من خواستند درباره ایران برایشان بگویم،همه مشتاق شنیدن بودند.به آنها اطمینان دادم جمهوری اسلامی ،از این ترقه بازی ها کم ندیده،و ملت ما مقتدرتر از آن است که اجازه بدهد چند جوان ناآگاه،آلت دست جبهه ی عبری و عربی منطقه شوندو بار استکبار را به مقصد برسانند. &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱داعشی ها همه را شهید و مجروح کرده بودند‌سیدمصطفی که در ابروییِ دو مستقر بود،کله سحر خودش را به ابروییِ یک میرساندتا از وضع برادرش باخبر شود. خودش میگفت که تو صورت شهدا نمی توانسته نگاه کندو فقط بدن هایشان رانگاه میکرد.وقتی نگاهش به پایی شبیه پای برادرش می افتد دودستی برسر میزند و می نشیند به گریه کردن؛اما بهو یکی با نوک پوتین میزند به کمرش.وقتی نگاه میکند،ناباورانه برادرش را بالای سرش می بیند. با خوشحالی شکر خدا میکند. او اما هنوزم نمی دانسته دو پیکری که کنارهم افتاده بودند،مجتبی و مصطفای تو باشند.فقط می دیده یک دست آن یکی که تیر به چانه اش خورده و از پشت سرش در رفته بود، روی سینه ی آن یکی بوده که پا نداشته.پیکرها،شش تا بوده؛اما بحث روی همان دو تا داغ بود.دوروبری ها،آنها را دوپسرخاله صدا می کردند. روحش خبر نداشته آن یکی که پایش پریده بود،هم نام خودش مصطفی است. و بشیر،اسم واقعی اش نیست.روزهای قبل که سید می آمدو به برادرش سر می زده،در همان خط می دید و خبر داشته که وصف ادب و عبادت این دو پسرخاله،زبان زد بوده است... &ادامه دارد... داوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱آینده را باید به خودِآینده واگذاشت.حالا را بچسب و ببین شورو حال خانواده را:حاج علی را که بایدمثل تو،غریبه هایی را ببیندکه یکی یکی و گاهی چندتاچندتا جلو بیایند،خود را معرفی کنند و از خاطرات مصطفی و مجتبی بگویند. و باید زن مصطفی، پنجه هایش را لای پنجه های تو فروکند و بگوید:"خاله،من رو ببخش که خودخواهانه به خودم قبولانده بودم مجتبی شهیدشده باشه، بهتره..... آخه،خاله،حساب کتاب کرده بودم که بچه هایم بی پدر می مانند. ما خودم فکر کرده بودم این خونواده سهمشون یک شهید باشه،اونم مجتبی باشه دیگه." وتو بگویی خیلی ها این فکر را کرده بودند ولی من ته دلم میگفت قصه جور دیگریست. من حتی جای گلوله هایی را که روی تن بچه هام نشسنه بود،می دیدم؛حتی دیدم افتاده بودند رو علف ها،و تو از حالا دیگر مادر دو شهیدهستی؛نه؛به قول خودت مادر سه شهید.داغ مرتضی را که چشم بازنکرده در زایشگاه،چاقوی جراحی در قلب کوچکش فرو کردند،فراموش نکرده ای.بله؛تو مادر سه اسماعیل هستی؛آن هم چه اسماعیل هایی!هاجری و مادری باید در پنجشنبه و هشتمین روز از گرماگرم مردادِشهر غریب،بین دو تابوت بنشیند؛پارچه ای سبز رنگ از روی پیکرها کنار برود و بعد یکی دونفر دست به کار شوند تا بند کفن ها را باز کنند؛وتو مانع شوی و بگویی:"لازم نکرده!اجازه بدین بچه هایم،همون جوری که بودند تو دل و خیال مادر بمونند...." &ادمه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی
📕✏سه نیمه سیب🍎 ⚘🌱اما از دو معمایی که داری،دست کم باید یکی را حل کنب.معمای خواب ساک هایی که برگشته بودند، که چقدر سبک وزن بودند.و لنگه کفش مصطفی نبود.و.... با دست لبه ی تابوت را عصا میکنی و کمی خودت را سُر میدهی پایین؛به قدری که دستت بتواند از زانو تا ساق پای مصطفی را لمس کند.چقدر درست درخیال خود تصویرساری کرده بودی!بله؛پای راست از ساق به پایین نیست.جایش را با پنبه و پارچه پر کرده اند.و چه نیکو معمای تو خل شده است! و میبینی که قبرها آماده است.اما هیچ کس نمی داند و نباید هم بداند که کدام قبر،مال کدام یکی است. و تو اینجا هم باید نقش آفرینی کنی. -گوش کنید مردم!مجتبای من هیچ وقت جلوتر از برادرش راه نمی رفت.مجتبای من باید درقبر هم حرمت بزرگی و کوچکی رو نگه داره.مصطفای من، معلم مجتبی بود.پس قبر بالایی برای مصطفی،و.... صدایت در هق هق گریه ها و جیغ ها گم میشود.اما هنوز یک کار دیگر مانده که مادر انجام دهد. آن سجاده زیتوتی که سال ها پیش،رهبری برای مصطفای دوم ابتدایی تو سوغات فرستاده بود. باید همراه مصطفی زیر خاک برود. حالا اما باید سجاده را دو تکه کنم. مصطفا دیگر فکر اینجایش را نکرده بود.در مقابل نگاه های حیران جمع،سجاده را با قیچی کوچکی دو تکه میکنی. می گویی:یکی برای زیر سر مصطفی و یکی برای زیر سر مجتبی... &ادامه دارد... راوی:مادر مصطفی و مجتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
📕✏سه نیمه سیب 🍎 ⚘🌱و بار صدایت در هق هق گریه های مردانه و جیغ های زنانه گم می شود.تا بعد از نجوای "اسمع افهم یا مصطفی"و".....یا مجتبی".به نوبت در گوش ات بپیجد و سپس دلنگ و دلنگ بیل ها،سمفونی غریبی شود.چه موسیقی غم انگیزی و عجب تفاوتی ست بین دلنگ دلنگ بیل ها در دل قبرستان با دلنگ و دلنگ ظرف هایی که مجتبی و مصطفی برای تو می شستند..... بیل ها با خشونتی وصف ناشدنی می خواهند روی خاطرات زیبای یک مادر خاک بریزند.خاطرات توی مادر اما خاک شدنی نیستند.این این را به خودت و اسماعیل هایت قول شرف داده ای . 🍎الحمدالله رب العالمین راوی:مادر مصطفی و محتبی و مرتضی بختی -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
✍اگر شهید نباشد..‌. 🔶اگر شهید نباشد خورشید طلوع نمی كند و زمستان سپری نمی شود... ♦️اگر شهید نباشد چشمه‌های اشک می خشكد... 🔶قلب‌ ها سنگ می شود و دیگر نمی شكند و سرنوشت انسان به شب تاریک شقاوت و زمستان سرد قساوت انتها می گیرد و امید صبح و انتظار بهار در سراب یأس گم می شود... ♦️اگر شهید نباشد یاد خورشید حق در غروب غرب فراموش می گردد و شیطان جاودانه كره‌ی زمین را تسخیر می كند... فروغ جاویدانند یوسف الهی  ┄┅┅┅┅❀💟❀┅┅┅┅┄ 🇮🇷 📌به کانال بپویندید : 👇👇 https://eitaa.com/dokhtaranehajqasem1
🌷 😡 🍁 : اول فروردین ۱۳۶۱ به دلیل و هنگام بازگشت از مسجد 👽 ربوده شد و آنقدر گره را کشیدند تا به 🌷 رسید (به علت خفگی)، بعد از ۳ روز پیکر غرق به خونش پیدا شد 👊 در طی ارسال نامه و تماس تلفنی مسئولیت ترور زینب را برعهده گرفتند. زینب چهارده ساله بهمراه با همان چادرش در گلزار شهدای اصفهان شد. 📜 : از شما عاشقان می خواهم که راه این 🌷 به خون خفته را ادامه دهید . هیچ گاه از پشتیبانی امام سرد نشوید . همیشه سخن ولی فقیه را به گوش جان بشنوید و به کار ببندید . چون هرکس روزی به سوی خدا باز خواهد گشت. همیشه به یاد مرگ باشید تا کبر و غرور و دیگر گناهان شما را فرا نگیرد. نمازهایتان را فراموش نکنید و برای سلامتی اماممان همیشه دعا کنید و در انتظار ظهور مهدی عج باشید. 🌹 !