eitaa logo
طهورا
76 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
70 فایل
کانال فرهنگی دختران طهورا ویژه جوانان پایگاه مهدیه
مشاهده در ایتا
دانلود
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| با دیدن مهدی لبخند تمسخر نشست گوشۀ لب همان گندۀ بهایی‌های شهر. مهدی را تعارف کرد تا بنشیند و نشست مقابلش. گفت برایش میوه بیاورند و آوردند. مهدی اما تعارفشان را قبول نکرد. اصرار کردند. مهدی نگاه گرداند دور حیاط، دید نگاه‌های پرتمسخر را، مهم نبود. سیبی برداشت، برد و کنار حوض زیر شیر آب شست. نشان داد که اندیشۀ ناپاک یک فرقۀ ساختگی که پیامبرش صهیونیست است و قبله‌اش اسرائیل و برنامه‌اش سر بریدن شیعیان، نه تنها درست نیست که نجس هم هست. بعد هم نشست مقابل آنها. همان کله گنده اولین سوال را پرسید؛ مهدی اولین جواب و رد شبهۀ آنها! دومی را محکم‌تر گفتند و محکم‌تر شنیدند مناظرۀ غیر رسمی پیش رفت، مراد بهائی‌ها احساس می‌کرد مقابل نگاه مریدانش کوچک شده و دارد نابود می‌شود. بلند شد و گفت: - دیگه وقت ندارم با تو صحبت کنم... قرار دارم با کسی. بزرگ بهایی‌ها آن‌روز فرار کرد، اما مهدی دوباره و سه باره آمد و کارش را دو سه جلسۀ دیگر ادامه داد. بد شده بود برایشان؛ یک جوان بیست‌ویکی دو ساله، یک فرقۀ چند ساله را داشت ویران می‌کرد. کسی را فرستادند سراغش با وعدۀ پول و بستن دهان؛ مهدی اهل هوس نبود. قوی بود و با اراده... بار دوم کسی را فرستادند کنارش با لذتِ شهوت و... مهدی به خودش یاد داده بود که گاهی پایی روی خواهش‌ها و چرب و لذیذها بگذارد و بگذرد. برایش کوچک‌های دنیای پست، دیگر اینقدر جلوه نداشت که بخواهد مقابل خدای یکتا و مهربان و عظیم بایستد. مهدی خلقتش را، زندگیش را از خدا می‌دانست و بازگشتش را به سوی خدا! بهایی‌ها مأیوس که شدند، تهدیدش کردند به مرگ... مهدی به این تهدید خندیده بود؛ - ما را ز سر بریده می‌ترسانی؟ حالا جوان‌ها به اضافۀ جوان‌های دیگر و بقیه‌ای که می‌خواستند جذب بهائیت شوند، جذب مهدی شده بودند. مهدی جوانی که یک موتور ساده داشت، یک خط خوب، یک چهرۀ گشاده، یک ذهن خلّاق، یک دل مهربان، یک دست پربخشش... یک‌ها را که با هم جمع می‌کردی، دلت می‌خواست پشت همان موتور بنشینی و همراهش بروی تا هرجا؛ اما پشت احمق‌ها و دشمن‌ها را بشکنی! شاهرخ یک چای می‌گذارد وسط برگه‌هایی که داشتم می‌نوشتم و می‌گوید: - آدم ترجیح میده بالای کوه خدا، از دست شاهرخ خدا، یک چای آتیشی بخوره اما دنبال دوستانی که پشت میزهای فرعونی رشوه می‌گیرن و حروم می‌خورن، نباشه... ⏳ادامه دارد... ⏳ پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین کاشانی 👇 @heyatjame_dokhtranhajgasem
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 گاهی ناگهانی تصمیم می‌گرفت. انگار می‌زد به سرش... اگه از طرف محل کار مانعی نداشت بی‌هوا می‌رفتیم مشهد 😍 یادم است یک بار هنوز خانواده‌ام نیامده بودند تهران . خانه خواهر شوهرم بودم ، که زنگ زد الان بلیط گرفتم بریم مشهد. من هم ازخداخواسته کجا بهتر از مشهد😁 ولی راستش تا قبل از ازدواج هیچ‌وقت مشهد این شکلی نرفته بودم. ناگهان بدون رزرو هتل .. ولی وقتی رفتم خوشم آمد. اصلا انگار همه چیز دست خود امام بود .. خودش همه‌چیز را خیلی بهتر از ما مدیریت می کرد.🙃 داخل صحن کفش‌هایش را در می‌آورد.. توجیهش این بود که وقتی حضرت موسی (ع) به وادی طور نزدیک می‌شد خدا بهشت گفت " اخلاق نهعلیک " صحن امام رضا را وادی طور می‌پنداشت. وارد صحن که می‌شد بعد السلام و اذن دخول گوشه ای می‌ایستاد و با امام رضا حرف می‌زد😢 جلوتر که می‌رفت محفل و روضه ای بود در گوشه‌ای از حرم ، بین صحن گوهرشاد و جمهوری .. که معروف بود به اتاق اشک .. آن اتاق که با دو سه قالی سه در چهار فرش شده بود غلغله می‌شد 😍 نمی‌دانم چطور این‌همه آدم آن داخل جا می‌شدند و فقط آقایان را راه می‌دادند و می‌گفتند روضه خواص است. اگر می‌خواستند به روضه برسند ، باید نماز شکسته ظهر و عصرشان را، با نماز حرام می‌خواندند این‌طوری شاید جا می‌شدند. از وقتی در باز می‌شد تا حاج محمود، (خادم آن‌جا ) در را می‌بست شاید سه چهار دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید .. خیلی‌ها پشت در می‌ماندند. کیپِ کیپ می‌شد و بنده خدا به‌زور در را می‌بست.. چند دفعه کمی دورتر اشتیاق این جماعت را نظاره می‌کردم که چطور دوان دوان خودشان را می‌رسانند😁 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯