🇮🇷دختران سلیمانے🇮🇷
#بسم_رب_الشهدا #تنها_میان_داعش #قسمت_هفتم تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگت
#بسم_رب_الشهدا
#تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می گرفت و حیدر به روی خودش نمی آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره در ایوان می نشستیم ، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی کرد و دست خودم نبود که دلم از بی گناهی ام همچنان می سوخت.
شام تقریبا تمام شده بود و حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب ها بیرون آمد و رو به عمو گفت
-بابا!عدنان دیگه اینجا نمیاد.
شنیدن نام عدنان ، قلبم را به دیوار سینه ام کوبید و بی اختیار سرم را بالا آورد.
حیدر مستقیم به عمو نگاه می کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم.
ظاهرا به نتیجه رسیده و دیگر میخواست قصه را فاش کند.
باور نمیکردم حیدر این همه بی رحم شده باشد که بخواهد در جنع آبرویم را ببرد.
اگر لحظه ای سرش را می چرخاند می دید که چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بی خبر از دل بی تابم ، حرفش را زد
-عدنان با بعثی های تکریت ارتباط داره ، دیگه صلاح نیست باهاشون کار کنیم
لحظاتی از هیچ کس ثدایی در نیامد و از همه متحیر تر من بودم.بعثی ها؟!
به ذهنم هم نمی رسید برای نیامدن عدنان ، اینطور بهانه بتراشد.
بی اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی زدم و او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که این بار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
نمی فهمیدم چرا این حرف ها را می زند و چرا پس از چند روز با چشمانم آشتی کرده است؟اما نگاهش مثل همیشه نبود...
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
🍁 #ادامه_دارد
✅ #کپی_با_ذکر_صلوات_جهت_سلامتی_و_فرج_امام_زمان_آزاد_است
میخوای از اولش بخونی...؟! بزن رو لینک زیر👇
https://eitaa.com/dokhtaransoleymani_bam/3964
💠کانال رسمی دختران سلیمانی بم
@dokhtaransoleymani_bam