#بسم_رب_الشهدا
#تنها_میان_داعش
#قسمت_اول
وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب،تماشا خانه ای بود که هر چشمی را نوازش می داد.
خورشید پس از یک روز آتش بازی در این روزهاب گرم آخر بهار،رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشد.
دست خودم نبود که این روز ها در قاب این صحنه سحر انگیز،تنها صورت زیبای او را میدیدم!!
حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد،عطر عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر،هر غروب دلتنگم میکرد!
دلتنگ لحن گرمش ، نگاه عاشقش ، صدای مهربان و خنده های شیرینش!!
چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد ، نغمه دلتنگی ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا در آمد.
همان طور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم ، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم.
بعد از یک دنیا عاشقی ، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دق الباب میکند ، بی آنکه شماره را ببینم دلبرانه پاسخ دادم
-بله؟
با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم ، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد؛
که صدای خشن و خماری عشق را از سرم پراند
-الو...؟
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم شکست.
✍#فاطمه_ولی_نژاد
🍁#ادامه_دارد
✅#کپی_با_ذکر_صلوات_جهت_سلامتی_و_فرج_امام_زمان_ازاد_است
💠کانال رسمی دختران سلیمانی بم
@dokhtaransoleymani_bam
#بسم_رب_الشهدا
#تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
نگاهم به نقطه ای خیره ماند ، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم
-بله؟؟
تا فرصتی که بخواهد پاسخ دهد ، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم ، ناشناس بود
دوباره گوشی را کنار گوشم بردم که شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند
-الو...الو...
از حالت تهاجمی صدایش ترسیدم که خواستم پاسخی بدهم که خودش عصبانی پرسید
-منو میشناسی؟؟؟
ذهنم را متمرکر کردم ، اما واقعا صدایش برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم
-نه...
و او بلافاصله با صدایی بلندتر پرسید
-مگه تو نرجس نیستی؟؟؟
از این که اسمم را میدانست ، حدس زدم که از آشنایان باشد اما چرا آنقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم
-بله من نرجسم ، اما شما رو نمیشناسم!
که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده ای نمکین نجوا کرد
-ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم...
و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم را پر کرد ، دوباره مثل روز های اول محرم شدن مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به شدت مهارت داشت
چشمانم را نمیدید ، اما از همان پشت تلفن برایش پشت پشت چشم نازک کردم و لحن غرق ناز پاسخ دادم
-از همون اول که گوشی زنگ خورد ، فهمیدم تویی!
با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت
-اما بعد گول خوردی!
و فرصت نداد از رکب عاشقانه ای که خورده بودم دفاع کنم دوباره با خنده سر به سرم گذاشت
-من همیشه تو رو گول میزنم!همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!
✍#فاطمه_ولی_نژاد
🍁#ادامه_دارد
✅ #کپی_با_ذکر_صلوات_جهت_سلامتی_و_فرج_امام_زمان_آزاد_است
میخوای از اول بخونی...؟! بزن رو لینک زیر👇
https://eitaa.com/dokhtaransoleymani_bam/3964
💠کانال رسمی دختران سلیمانی بم
@dokhtaransoleymani_bam
🇮🇷دختران سلیمانے🇮🇷
#بسم_رب_الشهدا #تنها_میان_داعش #قسمت_اول وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب،تماشا خانه ای بود که
#بسم_رب_الشهدا
#تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
و همین حال و هوای عاشقانه مان در گرمای عراق ، مثل شربت بود ، شیرین و خنک!!
خبر داد سرکوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دست پاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد ، در لحظات نزدیک غروب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی قفل گوشی را باز کردم که دیدم دوباره شماره غریبه است.
دیگر فریب شیطنتش را نمی خورم که با خنده ای که صورتم را پر کرده بودن پیامش را باز کردم دیدم نوشته بود
-من هنوز هم دوستت دارم ، کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسر عموت تو آسمونها هم قایمت کنن میام و با خودم میبرمت! 'عدنان'
برای لحظاتی حس کردم در خلائی در حال خفگی هستم ، حالا که من شوهر داشتم و نمی دانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟
در تنهایی و تاریکی اتاق ، خشکم زده و خیره به نام عدنان ، هر آنچه از او در خاطرم مانده بود روی سرم خراب شد!
حدود یک ماه پیش ، در همین باغ ، در همین خانه ، نخستین بار بود که او را میدیدم وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پر کرد ، طوری که نگاهم از خجالت پشت پلک هایم پنهان شد.
کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار توت را حساب میکرد ، عمو همیشه از روستاهای اطراف آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
🍁 #ادامه_دارد
✅#کپی_با_ذکر_صلوات_جهت_سلامتی_و_فرج_امام_زمان_آزاد_است
میخوای از اول بخونی...؟!بزن رو لینک زیر👇
https://eitaa.com/dokhtaransoleymani_bam/3964
💠کانال رسمی دختران سلیمانی بم
@dokhtaransoleymani_bam
#بسم_رب_الشهدا
#تنها_میان_داعش
#قسمت_چهارم
مردی لاغر و قد بلند با صورتی به شدت سبزه ، که زیر خط باریکی از ریش و سبیل تیره تر به نظر می رسید چشمان گودرفته اش مثل دو تیله سیاه برق می زد و احساس میکردم با همین نگاه شرش برایم چشمک میزند.
از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود چند قدمی عقب تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد ، سرم همچنان پایین بود اما سنگینی حضورش آزارم می داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته ، از تله نگاه تیزش گریختم.
از چهار سالگی که پدر و مادرم به جرم تشیع و اتهام شرکت در تظاهراتی اعدام کردند ، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده ، و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند.
روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم ، زن عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند
-چیه نور چشمم؟چرا رنگت پریده؟
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود ، خوب می دانستم حالم به هم ریخته.
زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلو تر رفتم.
کنارش نشستم و با صدایی گرفته از اعتراض گفتم
-این کیه امروز اومده؟
زن عمو همونطور که به پشتی تکیه زده بود گردن کشید تا از پنجره های قدی اتاق داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد
-پسر ابوسیف ، مثل اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب
و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد
-ناهار رو من خودم می برم براشون عزیزم
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
🍁 #ادامه_دارد
✅ #کپی_با_ذکر_صلوات_جهت_سلامتی_و_فرج_امام_زمان_آزاد_است
میخوای از اول بخونی...؟!بزن رو لینک زیر👇
https://eitaa.com/dokhtaransoleymani_bam/3964
💠کانال رسمی دختران سلیمانی بم
@dokhtaransoleymani_bam
🇮🇷دختران سلیمانے🇮🇷
#بسم_رب_الشهدا #تنها_میان_داعش #قسمت_چهارم مردی لاغر و قد بلند با صورتی به شدت سبزه ، که زیر خط ب
#بسم_رب_الشهدا
#تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم که زیبایی این دختر ترکمن شیعه افسار چشمانش را ان هم در مقابل عمویم ، این چنین پاره کرده است.
تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد.
صبح زود برای جمع کردن لباس ها به حیاط پشتی رفتم ، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریبا چشمم را بسته بود ، لباس ها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود ، تا مرا دید با نگاهی کا نمیتوانست کنترلش کند ، بلند شد شال کوچکم به خوبی سر و صورتم را نمی پوشاند که من اصلا انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاط مان نداشتم.
دستانی که پر از لباس بود ، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش می کردم خودم را پشت لباس های در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف می کشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
آشکارا مقابل لبه ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی پروا براندازم میکرد.
در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم ، نه می توانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم صدایم را بلند کنم.
دیگر چاره ای نداشتم ، به سرعت چرخیدم و با قدم هایی که از هم پیشی می گرفتند تقریبا تا حیاط پشتی دویدم ، باورم نمیشد دنبالم بیاید!!
دسته لباس ها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود ، خودم را با بند رخت و لباس ها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد ، اما دست بردار نبود که صدای چندش آورش را شنیدم
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
🍁 #ادامه_دارد
✅ #کپی_با_ذکر_صلوات_جهت_سلامتی_و_فرج_امام_زمان_آزاد_است
میخوای از اولش بخونی...؟!بزن رو لینک زیر👇
https://eitaa.com/dokhtaransoleymani_bam/3964
💠کانال رسمی دختران سلیمانی بم
@dokhtaransoleymani_bam
#بسم_رب_الشهدا
#تنها_میان_داعش
#قسمت_ششم
که صدای چندش آورش را شنیدم
-من عدنان هستم ، پسر ابوسیف ، تو دختر ابوعلی هستی؟
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گر گرفته بود ، آتشش بزنم و نمی توانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباس های روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان می ریخت
-امروز که داشتم میومدم اینجا همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم
شدت تپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه بلکه در تمام بدنم حس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون می ریخت ، حالم را به هم زد
-دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی ، اما امروز که دیدمت ، از تو خوابم قشنگتری!
نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می کردم که نفسم در سینه بند آمده و فقط زیر لب《یاعلی》می گفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینه ام بیرون می آمد امیرالمونین علیه السلام را صدا میزدم و دیگر می خواستم جیغ بزنم که با دستان حیدری اش نجاتم داد!
به خدا امداد امیرالمونین بود که از حنجر حیدر سر برآورد!
آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی ، پناهم داد
-چیکار داری اینجا؟
از طنین غیرتمندانه صدایش ، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من ، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش می کند.
حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت تر از همیشه شده بود دوباره باز خواستش کرد
-بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
🍁 #ادامه_دارد
✅ #کپی_با_ذکر_صلوات_جهت_سلامتی_و_فرج_امام_زمان_آزاد_است
میخوای از اولش بخونی...؟! بزن رو لینک زیر👇
https://eitaa.com/dokhtaransoleymani_bam/3964
💠کانال رسمی دختران سلیمانی بم
@dokhtaransoleymani_bam
#بسم_رب_الشهدا
#تنها_میان_داعش
#قسمت_هشتم
نگاه حیدر سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم
-دروغ میگه پسر عمو!!دست از سرم بر نمی داشت...
و اجازه نداد حرفم را تمام کنم که فریاد بعدی را سر من کشید
-برو تو خونه!
اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود ، دروغ نگفته ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بی رحمانه تنبیهم کرده بود ، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه ای که روی چشمانم را پرده ای از اشک گرفت.
دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم ، با قدم هایی کند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
احساس می کردم دلم زیر و رو شده است ؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و ا آن ستت ار ، شکی که در چشمان حیدر پیدا شد و اجازه نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه گاهی برای همه خانواده ، اما حالا احساس می کردم این تکیه گاه از زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچک ترش اعتماد ندارد.
چند روزی حال من همین بود ، وحشتزده از نامردی که می خواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد!
انگار حال حیدر بهتر از من نبود که همچون من از رو به رو شدنمان فراری بود و هر گاه سر سفره که همه دور هم جمع می شدند ، نگاهش را از چشمانم می گرفت و دل من بیشتر می شکست.
انگار فراموشش هم نمی شد که هر بار رو به رو می شدیم ، گونه هایش بیشتر گل می انداخت و نگاهش را بیشتر پنهان می کرد...
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
🍁 #ادامه_دارد
✅ #کپی_با_ذکر_صلوات_جهت_سلامتی_و_فرج_امام_زمان_آزاد_است
میخوای از اولش بخونی...؟! بزن رو لینک زیر👇
https://eitaa.com/dokhtaransoleymani_bam/3964
💠کانال رسمی دختران سلیمانی بم
@dokhtaransileymani_bam
#بسم_رب_الشهدا
#تنها_میان_داعش
#قسمت_هفتم
تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم می کرد ، می توانست دلم را قرص کند که نفسم بالا آمد.
و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیوفتد
-اومده بودم حاجی رو ببینم...
حیدر قدمی به سمتش آمد ، از بلندی قد ، هر دو مثل هم بودند ، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشت زده ام کافی بود تا حکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد زد
-همینجا مثل سگ میکشمت
ضرب دستش به حدی بود که عدنان قدمی به عقب پرت شد.
صورت سبزه اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد
-ما با شما یه عمر معامله کردیم!حالا چرا مهمون کشی میکنی؟؟؟
حیدر با هر دو دستش ، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه را از پشت می دیدم که انگار گردنش را می برید و همزمان بر سرش فریاد زد
-بی غیرت ! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کار دستش بدهد ، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم
-حیدر تو رو خدا!
و نمی دانستم همین نگرانی خواهرانه ، بهانه دست ان حرامی می دهد که با دستان لاغر و استخوانی اش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید
-ما فقط داشتیم با هم حرف می زدیم
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم...
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
🍁 #ادامه_دارد
✅ #کپی_با_ذکر_صلوات_جهت_سلامتی_و_فرج_امام_زمان_آزاد_است
میخوای از اولش بخونی...؟!بزن رو لینک زیر👇
https://eitaa.com/dokhtaransoleymani_bam/3964
💠کانال رسمی دختران سلیمانی بم
@dokhtaransoleymani_bam
🇮🇷دختران سلیمانے🇮🇷
#بسم_رب_الشهدا #تنها_میان_داعش #قسمت_هفتم تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگت
#بسم_رب_الشهدا
#تنها_میان_داعش
#قسمت_نهم
من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را می گرفت و حیدر به روی خودش نمی آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره در ایوان می نشستیم ، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمی کرد و دست خودم نبود که دلم از بی گناهی ام همچنان می سوخت.
شام تقریبا تمام شده بود و حیدر از پشت پرده سکوت همه این شب ها بیرون آمد و رو به عمو گفت
-بابا!عدنان دیگه اینجا نمیاد.
شنیدن نام عدنان ، قلبم را به دیوار سینه ام کوبید و بی اختیار سرم را بالا آورد.
حیدر مستقیم به عمو نگاه می کرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم.
ظاهرا به نتیجه رسیده و دیگر میخواست قصه را فاش کند.
باور نمیکردم حیدر این همه بی رحم شده باشد که بخواهد در جنع آبرویم را ببرد.
اگر لحظه ای سرش را می چرخاند می دید که چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بی خبر از دل بی تابم ، حرفش را زد
-عدنان با بعثی های تکریت ارتباط داره ، دیگه صلاح نیست باهاشون کار کنیم
لحظاتی از هیچ کس ثدایی در نیامد و از همه متحیر تر من بودم.بعثی ها؟!
به ذهنم هم نمی رسید برای نیامدن عدنان ، اینطور بهانه بتراشد.
بی اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی زدم و او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که این بار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم.
نمی فهمیدم چرا این حرف ها را می زند و چرا پس از چند روز با چشمانم آشتی کرده است؟اما نگاهش مثل همیشه نبود...
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
🍁 #ادامه_دارد
✅ #کپی_با_ذکر_صلوات_جهت_سلامتی_و_فرج_امام_زمان_آزاد_است
میخوای از اولش بخونی...؟! بزن رو لینک زیر👇
https://eitaa.com/dokhtaransoleymani_bam/3964
💠کانال رسمی دختران سلیمانی بم
@dokhtaransoleymani_bam
#بسم_رب_الشهدا
#تنها_میان_داعش
#قسمت_دهم
اما نگاهش مثل همیشه نبود؛اصلا مهربان و برادرانه نبود ، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم.
وصله بعثی بودن ، تهمت کمی نبود که به این سادگی ها به کسی بچسبد ، یعنی می خواست با این دروغ ، آبروی مرا بخرد؟!
اما پسر عمویی که من می شناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو ، مرا از عالم خیال بیرون کشید
-من بی غیرت نیستم که با قاتل برادرم معالمه کنم!
خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی ها شهید شده بودند ، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد ، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود.
عباس مدام از حیدر سوال می کردکه چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد ، پاسخ پرسش های عباس را با بی تمرکزی می داد.
یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بی تابش کرده بود ، یک چشمش به عباس که مدام سوال پیچش می کرد و احساس می کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم.
به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز می لرزید ، تنگ شربت را برداشتم.
فقط دلم میخواست هر چه زود تر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی دانم چه شد که درست بالای سرش ، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم.
یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تنگ شربت در دستم سرنگون شدهو همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم.
احساس می کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را هشک کرد و بعد از چند روز خندید...
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
🍁 #ادامه_دارد
✅ #کپی_با_ذکر_صلوات_جهت_سلامتی_و_فرج_امام_زمان_آزاد_است
میخوای از اولش بخونی...؟!بزن رو لینک زیر👇
https://eitaa.com/dokhtaransoleymani_bam/3964
💠کانال رسمی دختران سلیمانی بم
@dokhtaransoleymani_bam