#بسم_رب_الشهدا
#تنها_میان_داعش
#قسمت_چهارم
مردی لاغر و قد بلند با صورتی به شدت سبزه ، که زیر خط باریکی از ریش و سبیل تیره تر به نظر می رسید چشمان گودرفته اش مثل دو تیله سیاه برق می زد و احساس میکردم با همین نگاه شرش برایم چشمک میزند.
از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود چند قدمی عقب تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد ، سرم همچنان پایین بود اما سنگینی حضورش آزارم می داد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته ، از تله نگاه تیزش گریختم.
از چهار سالگی که پدر و مادرم به جرم تشیع و اتهام شرکت در تظاهراتی اعدام کردند ، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده ، و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند.
روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم ، زن عمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند
-چیه نور چشمم؟چرا رنگت پریده؟
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود ، خوب می دانستم حالم به هم ریخته.
زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلو تر رفتم.
کنارش نشستم و با صدایی گرفته از اعتراض گفتم
-این کیه امروز اومده؟
زن عمو همونطور که به پشتی تکیه زده بود گردن کشید تا از پنجره های قدی اتاق داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد
-پسر ابوسیف ، مثل اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب
و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد
-ناهار رو من خودم می برم براشون عزیزم
✍ #فاطمه_ولی_نژاد
🍁 #ادامه_دارد
✅ #کپی_با_ذکر_صلوات_جهت_سلامتی_و_فرج_امام_زمان_آزاد_است
میخوای از اول بخونی...؟!بزن رو لینک زیر👇
https://eitaa.com/dokhtaransoleymani_bam/3964
💠کانال رسمی دختران سلیمانی بم
@dokhtaransoleymani_bam