eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
رفت تادامنش ازگردِزمین پاڪ بماند🕊 آسمانے ٺرازآن بودڪه درخاڪ بماند💙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ #شھی
📌🔗 _________________ نام:شهیده‌زینب‌کمایی سن:۱۴سال تولد:۱۳۴۷ شهادت:۱۳۶۰ نحوه‌شهادت:خفه‌کردن‌وی‌با‌چادرش‌توسط منافقان مزار:گلستان‌شهدای‌اصفهان کودکی🌱👇: شهیده میترا در سال ۱۳۴۷ در آبادان متولد شد. مادرم نام میترا را برای او انتخاب کرد. اما بعد‌ها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت. بار‌ها به مادرم گفت «مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشته‌اید، چه جوابی می‌دهید؟ من دوست دارم اسمم زینب باشد. من می‌خواهم مثل زینب (س) باشم.» میترا همه ما را هم وادار کرد که به جای میترا به او زینب بگوییم. البته یک روز، روزه گرفت و برای افطاری دوستانش را دعوت کرد و نامش را تغییر داد. دفتر‌خودسازی🌱👇: زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛ از نماز به موقع، یاد مرگ، همیشه با وضو بودن، خواندن نماز شب، نماز غفیله و نماز امام زمان (عج)، ورزش صبحگاهی، قرآن خواندن بعد از نماز صبح، حفظ کردن سوره‌های قرآن کریم، دعا کردن در صبح و ظهر و شب، کمتر گناه کردن تا کم‌خوردن صبحانه، ناهار و شام. زینب در عمل، تک‌تک موارد آن جدول خودسازی و خیلی از چیز‌هایی که در آن جدول نیامده بود را رعایت می‌کرد. فعالیت‌های‌مذهبی🌱👇: فعالیت‌های مذهبی زینب، مورد غضب منافقین قرار گرفته بود، چونکه با آن سن کم کتاب‌های شهید مطهری را می خوانده و در محافل عمومی و آموزشی با کمونیست‌ها و منافقین بحث میکرده و رسوایشان می ساخته. شهادت🌿👇: کوردلان منافق در آخرین نماز مغرب اسفند­ ماه سال ۱۳۶۰ هنگام بازگشت از مسجد او را ربودند؛ سپس با گره زدن چادرش او را خفه کرده و مظلومانه به شهادت رساندند. پیکر مطهر زینب، سه روز بعد پیدا شد و با پیکر‌های غرقِ به خون ۳۶۰ شهید عملیات «فتح‌المبین» در اصفهان تشییع و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
سلام علیکم . خوش آمد میگم خدمت کسانی که تازه به کانال پیوستند .. و اینکه حتما حتما به پیام سنجاق شده مراجعه کنید 🌺 ممنون بابت همکاریتون ✨ یا علی
به وقت رمان 🍂
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل پرونده را روی میز گذاشت، و کتش را درآورد،که در بعداز تقه ای باز شد،و امیر علی در چارچوب در نمایان شد. ــ سلام،کجا بودی؟ ــ سلام دانشگاه،فیلما چی شد؟ ــ فرستادم بچه ها فیلمارو بیارن تا بشینیم روشون کار کنیم ــ خوبه ــ برا چی رفتی دانشگاه؟؟ ــ برای این و عکسی از پرونده بیرون آورد و روبه روی امیرعلی گرفت! ــ این کیه؟ ــ رویا رضایی ــ کی هست؟ ــ مسئول علمی دفتر دانشگاه ــ خب؟ ــ روز انتخابات رویا رضایی به خانم حسینی زنگ میزنه که بیاد سیستمو درست کنه، خانم حسینی که میره سیستمو درست کنه میبینه سیستم مشکلش خیلی ساده است، تو این مدت گوشیش و کیفش تو اتاقش بوده و اون تو اتاق رضایی!!! ــ خب چه ربطی داره؟ ــ خانم حسینی دقیقا ساعتی که پیام از گوشیش ارسال میشه اون تو اتاق رضایی بوده و یه چیز دیگه ــ اون ساعت سهرابی تو دفتر بوده یعنی فقط رضایی و سهرابی! ــ منظور؟ کمیل برگه ی دیگری از پرونده در آورد و نشان امیرعلی داد ــ رشته ی رویا رضایی کامپیوتر بوده، پس از یک مشکل کوچیک برمیومده! ــ پس میگی ،کار سهرابی بو‌ده اون پیام؟ ــ هنوز معلوم نیست.فیلماروچک کن ببین رضایی روز انتخابات با بشیری برخوردی داشته با نه؟ ــ چطور؟ ــ چون ازش پرسیدم گفت آخرین بار اونو یک روز قبل انتخابات دیده،ببین واقعا برخوردی نداشتن؟چون بشیری یک روز بعد انتخابات بودش ــ باشه چک میکنم ــ امیرعلی من به رضایی خیلی مشکوکم ــ چطور؟ ــ تو اتاق حسینی پا سیستم نشسته بود اول ریلکس بود وقتی بهش گفتم که از اداره اگاهی اومدم هول کرد و برگه هایی که تو دستش بودن، ریختن روی زمین،اما زود خودشو جمع کرد و دوباره ریلکس شد،از خانم حسینی پرسیدم ،اول خوبشو گفت بعد بدیشو،گفت که به همه گفتیم مسافرته، وقتی هم ازش پرسیدم چرا اینجایی، گفت سیستم اتاقم خرابه روشن نمیشه وقتی اومدم بیرون در اتاقش باز بود سیستم روشن بود و اتقفاقا صفحه ی گوگل باز بود،بعد اخر از من پرسید که برا خانم حسینی اتفاقی افتاده که سوال میپرسید؟یعنی اونا از دستگیری خانم حسینی چیزی میدونستن ـــ این دیگه خیلی مشکوکه،ازتو کارتی نخواست؟ ــ نه اونقدر ترسیده بود اوایل،که یادش رفت کارت شناسایی ببینه ــ من تا فردا صبح گزارش فیلما رو به دستت میرسونم. ــ یه گزارش از رویا رضایی میخوام،کی هست؟ کجاییه؟ فعالیتاش چی بود کلا یه گزارش کامل! ــ باشه امیرعلی به سمت در رفت،قبل از خروج برگشت و گفت: ــ راستی،شنیدم با خان داییت دوباره همکار شدیم😁 ــ درست شنیدی😁 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل سریع وارد محل کارش شد، و سریع به اتاقش رفت،و پیامی به امیر علی داد تا به اتاقش بیاید. صبح به خانه رفته بود، تا سری به مادرش و صغری بزند،و بعد صغری را برای باز کردن گچ پاهایش به بیمارستان برد، با اینکه سمیه خانم کلی گله کرد، و از اینکه شب ها به خانه نمی آمد شاکی بود، اما کمیل نمی توانست، سمانه را تنها بزارد، ❣بعد از خداحافظی سریع از خانه بیرون رفت. بعد از تقه ای به در ،امیرعلی وارد اتاق شد. ـــ تو راست میگفتی کمیل،این دختره دروغ گفته! ــ از چی حرف میزنی؟ امیر علی چندتا عکس را از پاکت خارج کرد و به کمیل داد. ــ این عکسا برای روز تظاهرات دانشگاه بود، نگا کن بشیری با رویا دارن حرف میزنن، تو فلشم فیلمو برات گذاشتم، واضحه داشتن با هم دعوا می کردند،اما رضایی گفته بود که او را ندیده!!! کمیل سری تکان داد و زیر لب زمزمه کرد: ــ میدونستم داره دروغ میگه کمیل بر روی صندلی نشست، و متفکرانه به پرونده خیره شد، امیرعلی لب باز کرد و سکوت را شکست: ــ میخوای الان چیکار کنی؟ ــ حکم بازداشت رویا رضایی رو بگیر،یه پیگیری بکن کار بشیری و سهرابی به کجا رسید،پیدا نشدن؟ ــ باشه با صدای گوشی کمیل، کمیل با نگاه مشغول جستجوی گوشیش شد،که بعد از چند ثانیه گوشی را از کتش بیرون آورد،با نمایان شدن اسم محمد بر روی صفحه سریع جواب داد: ــ الو دایی ــ کمیل،بشیری پیداشد! 😊 کمیل از جایش بلند شد و با صدای بلند و حیرت زده گفت: ــ چی ؟بشیری پیدا شد؟😍😧 ــ اره ،سریع خودتو برسون،آدرسو برات پیامک میکنم،یاعلی😁 ــ یاعلی😎 کمیل سریع کت و سویچ ماشین را برداشت، وبه طرف خروجی رفت ،امیرعلی پشت سرش آمد و با خوشحالی گفت: ــ بشیری پیدا شد؟؟این خیلی خوبه😍 ــ آره پیدا شده،دعا کن اعتراف کنه😊 ــ امیدوارم ،میخوای بیام باهات؟ ــ نه نمیخواد،تو اینجا بمون به کارا رسیدگی کن، حکم رویا رضایی تا فردا آماده بشه ــ نگران نباش آماده میشه ــ خداحافظ ــ بسلامت کمیل سریع به طرف ماشینش رفت، با صدای پیامک سریع نگاهی به متن پیام انداخت، با دیدن آدرس بیمارستان،شوکه شد.یک فکر در ذهنش پیچیده بود و او را آزار می داد که،"نکنه کشته شده".😧 پایش را روی گاز فشرد، و سریع راه بیست دقیقه را در ده دقیقه رانده بود، با رسیدن به بیمارستان، سریع ماشین را پارک کرد،با ورودش به بیمارستان، میخواست به سمت پذیرش برود، که محمد را دید به سمتش رفت. ــ سلام،کجاست؟ ــ سلام،نفس نفس میزنی چرا؟بیا بشین یکم ــ نمیخواد خوبم،بشیری کجاست؟ محمد با قیافه ی خسته ای به چهره ی کمیل نگاهی انداخت و گفت: ــ بشیری تو کماست..... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل و محمد، روبه روی دکتر که با دقت پرنده را مطالعه می کرد، نشسته بودند. دکتر سری تکان داد و گفت: ــ خب طبق چیزی که تو پرونده نوشته شده‌، ضربه ی محکمی به سرش برخورد کرده که باعث خونریزی و ایجاد لخته خون در قسمت حساسی از مغز شده، عملی که داشتیم موفق شدیم خونریزی رو قطع کنیم. کمیل که با دقت به صحبت های دکتر گوش می داد ،پرسید: ــ پس چرا رفت تو کما؟کی بهوش میاد؟ ــ نگا جوون،این بیمار خودش بدن ضعیفی داره، قبل از این ضربه که خیلی بد بوده، کتک خورده، بعد از کتک و ضربه زدن به سرش، اون تا چند روز بیهوش بوده و هیچ رسیدگی به اون نشده، زنده موندنش خودش معجزه است. اینبار محمد سوالی پرسید، و نگران به دکتر خیره ماندتا جوابش را بشنود: ــ ممکنه دیر بهوش بیاد؟یا حافظه اش را از دست بده؟ با سوال آخرش نگاه کمیل هم رنگ نگرانی به خود گرفت! دکتر ــ در این مورد،نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم، اما ممکنه تا چند هفته طول بکشه که بهوش بیاد، اما در مورد حافظه اش، بله احتمال زیادش وجود داره، ولی همه چیز دست خداست. محمد و کمیل بعد از کمی صحبت با دکتر تشکری کردند و از اتاق خارج شدند. کمیل ــ کجا پیداش کردید؟؟ محمد ــ مثل اینکه یکی از اهالی روستاهای حوالی شهر زنگ میزنه به پلیس، و میگه که تو مزرعه اشون یه جنازه پیدا کردن، بعد از اینکه نیروها میرن متوجه میشین که زنده است اما نبضش کند میزنه، منتقلش میکنن به بیمارستان و ما چون عکس بشیری و سهرابی رو برای همه واحدها ارسال کردیم با شناسایی بشیری بهمون خبر میرسونن.تو چیکار کردی؟ ــ صادقی که موضوعشو برات تعریف کردم ،یادته؟ ــ آره چی شد؟ ــ دروغ گفته،روز تظاهرات با بشیری بحثش شده بود اصلا، دوربینا فیلمشونو گرفتن ــ دستگیرش میکنید؟ ــ آره،منتظر حکمشم، راستی امنیت اتاق بشیری رو ببرید بالا. ــ نگران نباش،حواسم هست،میری جایی؟ ــ برمیگردم محل کار،پروندهایی غیر از پرونده سمانه هستن،که باید به اونا هم رسیدگی کنم ــ پس برو وقتتو نمیگیرم ــ میرسونمت ــ ماشین هست،یکمم اینجا کار دارم ــ پس میبینمت ــ بسلامت کمیل از بیمارستان خارج شد، که گوشی اش زنگ خورد با دیدن امیرعلی دکمه سبز زنگ را لمس کرد: ــ بگو امیرعلی ــ کمیل کجایی؟ کمیل با شنیدن صدای کمی مضطرب امیرعلی نگران شد! ــ بیمارستان،چی شده؟چرا صدات اینجوریه؟ ــ کمیل،خانم حسینی کمیل وحشت زده با صدایی که بالا رفته بود گفت: ــ سمانه چشه؟چی شده امیرعلی؟دِ حرف بزن😨😳 ــ خانم حسینی حالشون اصلا خوب نیست،سریع خودتو برسون محل کار قلب کمیل فشرده شد، حرف های امیرعلی در سرش میپیچید، ارام زمزمه کرد: ــ یا فاطمه الزهرا... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل با آخرین سرعت، تا محل کار رانده بود،به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به طرف ساختمان دوید، در راه احمدی را دید با صدای مضطربی صدایش کرد: ــ احمدی،خانم حسینی کجاست؟ ــ حالشون بد شد،بردنشون بهداری کمیل بدون حرفی، به سمت بهداری که آخر ساختمان بود، دوید تا می خواست وارد شود، بازویش کشیده شد، با عصبانیت برگشت، تا شخصی که مانع ورودش شد را دعوا کند که با دیدن امیرعلی کمی آرامتر اما باهمان اخم های وحشتناک گفت: ــ چیه؟😠 ــ آروم باش کمیل،دکتر داخله نمیتونی بری، دارن خانم حسینی رو معاینه میکنه😐 کمیل که با حرفی که امیرعلی گفت قانع شده بود،بانگرانی پرسید: ــ چی شده امیرعلی،سمانه چشه؟😠 ــ بیا بشین ،برات تعریف میکنم او را به سمت صندلی ها برد و هر دو کنار هم نشستند. ــ آروم باش،همه دارن باتعجب نگات میکنن، این همه اضطراب و نگرانی لزومی نداره.😐 کمیل دستی به صورتش کشید و گفت: ــ دست خودم نیست،دِ بگو چی شده؟😑😣 ــ باشه میگم آروم باش،پای کارای رضایی بودم، که خانم بصیری گفتن یکی از خانمای بند سیاسی حالشون بد شده، اصلا فکر نمیکردم خانم حسینی باشه، منتقلش کردیم بهداری، دکتر معاینه کرد، گفت که بدلیل فشار روحی و اینکه چند روزی هست که غذا نخورده! ــ چی؟غذا نخورده؟چرا😠😳 ــ آره،خانم حسینی کلا بیهوش بود و نتونستیم دلیل نخوردن غذا رو بپرسیم، زنگ زدیم دکتر زند تا بیان و دقیق تر معاینه کنه، خانم بصیری وقتی دست خانم حسینی رو گرفت، از شدت سرمای دستش شوکه شد. کمیل سرش را پایین انداخت، باورش نمی شد که سمانه به این روز افتاده باشد. ــ همش تقصیر منه،باید زودتر از اینجا میبردمش بیرون،اون روز دیدم رنگش پریده اما نپرسیدم..لعنت به من😠😣 امیرعلی دستی بر شانه اش گذاشت: ــ آروم باش،الان تو تنها کسی هستی که میتونی کنارش باشی، امیدش الان فقط به تو هستش، ضعیف نباش،تو الان تنها تکیه گاه اون هستی ــ میتونستم بیشتر مراقبش باشم ــ این چیز دسته خودت نیست،تو هم داری همه تلاشتو میکنی پس دیگه جای بحثی نمیمونه با باز شدن در، هر دو سریع از جایشان بلند شدند اما کمیل زودتر به طرف دکتر زند رفت. ــ سلام دکتر ــ سلام .خوب هستید ــ خیلی ممنون،حال بیمار چطوره؟ دکتر زند که خانمی مهربون بودند، کمی مشکوک به چهره ی مضطرب کمیل نگاه کرد، میدانست او مسئول دلسوز و متعهدی است و همیشه گزارش حال زندانی ها را حضوری پیگیری می کرد اما الان بی تاب و نگران بود، حدس می زد که آن دختر جوان فقط زندانی کمیل نیست.😊❣ ــ نگران نباشید،حالشون خوبه،البته فعلا ــ نگفتن چرا غذانخوردن؟ ــ این دختر خانم بدلیل ناراحتی زیاد و فشار روحی که این مدت داشته، معده درد شدید گرفته بود، و با خوردن کمترین چیزی حالت تهوع شدید و سوزش معده میگرفته، تعجب میکنم که چرا حرفی نزده؟ کمیل از شنیدن این حرف ها، احساس ضعف می کرد،سمانه چه درد هایی کشیده بود و او در بی خبری به سر می برد.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده 💠 ❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
[🦋🌻] حاج آقا پناهیان میگفت؛ خدا تو رو دوست دارھ ... تو سرتُ انداختے پایین و دنبالِ دلت رفتے! ...
آنهاجنگ‌را دوست‌نداشتنـد ..! دفاع‌برایشان‌مقدس بود، وجهاد،راهِ‌رسیدن‌به‌خدارا، برایشان‌هموار‌می‌کرد ..✨ - 🌸. - 💙!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی‌سراسرآزمون‌است و شهادت‌مهرقبولی …💔
من ایرانمو تو عراقی... 1.mp3
2.9M
•🎵🌱 ღ •|و‌ حُنینی ‌إلیڪ یَقتلنۍٖ💔|• ••ودلتنگے‌ می‌ڪُشَد‌ مـــــرا••
بگو‌کھ‌کـے‌برسم‌بھ‌کربلاۍ‌حسین ꧇)
- هیچ‌ چیزۍ مثلِ یاد امام حسین ؏ بھ ما قوّت ؛ نشاط و حال خوب نمی‌دهد ! - استاد پناهیان‌ . .
- بی‌ گُمان‌ حسین ؛ دریِ از درهاۍ بھشت‌است. محمدنبی‌ص🌱 :)
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (علیه السلام) و حضرت نرجس (سلام الله علیها) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (ارواحنا فداه) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌼 مقایسه با دیگران ممنوع! ✍حاج آقا قرائتی: اگر شما فرزندت را تحقیر و او را با پسر عمویش مقایسه کردى و به او گفتى: تو فرزند بدبختى هستى و پسر عمویت از تو بهتر است؟ او هم در جواب مى ‏گوید: عمویم هم از تو بهتر است. [ نماز و عبادت دیگران را مثل چماق بر سر او نکوبیم] او به اصطلاح، مقابله به مثل مى‏ کند و کینه پدر و پسر عمو را به دل مى‏ گیرد. امّا اگر به او گفتى: فرزندم! تو سال قبل از امسال بهتر بودى و او را با خودش مقایسه کردى نه با دیگران و یا به او گفتى: انسان باید هر روز از روز قبل بهتر باشد و هر چه بهتر باشى نزد خدا و خلق و والدین محبوبتر خواهى ‏بود، در اصلاح فرزند خود نقش مثبتى خواهد داشت. بنابراین، در امر به معروف و نهى از منکر براى خلافکار رقیب نتراشیم تا او را حسود و حساس و انتقامجو کنیم؛ بلکه خوبی هاى او را به او بگوییم. 📚 امر به معروف و نهی از منکر ؛ ص ۱۳۵ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
『بـســم ࢪب اݪشـهٔدا♥️』
🖤🖇 ~~~~~~~~~~~~~~~~~ 『بسم‌اللھ‌ِ الذی‌خَلقَ‌الحُسَیۡن؏🌿』 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ ... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
↓″🙃❤️} 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
😍 امــام‌ علے{؏}↯ ای مردم..! در راه راســت؛بہ دلیل شمارِ اندک رهروان آن،احساس تنهایے و ترس نکنیــــد☺️💕 📚نهــج‌البلاغہ.خطبہ۲۰۱📚
<■★■> +‏استادشجاعۍ: اگرحتۍیک‌کلمه‌یک‌روایت یک‌حدیث‌رادرجامعه‌رواج‌دهیم‌ به‌امام‌زمان‌مان‌(ع)خدمت‌کرده‌ایم وحضرت‌مارافراموش‌نخواهند‌کرد(: ✨ ﴿ ☁️🕊 ﴾ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‎‌‎‎‌‎
🥀 🍃زنے‌آمده‌بود‌کہ‌پسر‌سومش‌را، راهےجبهہ‌کند. خبرنگارگفت: ناراحت‌نیستید🤔 زن‌گفت‌:خیلے ناراحتم.💔 خبرنگارگفت:شماکہ دوتا از پسر هایتان شهید شده‌اند چرا رضایت‌دادید‌سومے‌هم برود!؟ زن گفت: "ناراحتم چون پسر دیگرےندارم کہ بہ جبهہ‌بفرستم✨" خبرنگارمنقلب‌شد... آن زن،مادر۳شهید خالقےپور و آن خبرنگار👤... شهید آوینے بود.(: ﴿ ☁️🕊 ﴾ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‎‌‎‎‌‎
... وقتےخود‌خدا‌توقرآنش‌دوبار‌میگه ﴿بعد‌هرسختے‌آسانے‌هست﴾ دیگه‌نگران‌چــــــــــے‌هستے؟! دلت‌رو‌آروم‌نگه‌دار(: حلہ؟♥️🙂
﴾💚🌱﴿ ﻭﻗﺘﯽ‌ﺑﭽﻪ‌ﺑﻮﺩﻡ،ﻣﯿﮕﻔﺘﻨﺪ🌻 ﻫﺮﻭﻗﺖﺑﻪﺗﻨﻬﺎﯾﯽﺗﻮﺍﻧﺴﺘﯽ👣 ﺑﻨﺪﮐﻔﺸﻬﺎﯾﺖ‌ﺭﺍﺑﺒﻨﺪﯼ👞 ﻣﺮﺩﺷﺪﻩ‌ﺍﯼ!🎩 ﺍﻣﺎﻣﻦﺑﻪﻓﺮﺯﻧﺪﻡﺧﻮﺍﻫﻢ‌ﮔﻔﺖ💚 ﻫﺮﻭﻗﺖﺍﺯﺑﺨﺸﯿﺪﻥﮐﻔﺸﻬﺎﯾﺖ 👟 ﺑﻪﺍﻧﺴﺎﻥﭘﺎﺑﺮﻫﻨﻪﺍﯼﺧﻮﺷﺤﺎﻝﺷﺪﯼ، ..👌🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😁 ایشوڹ مواردی رو ذکر کردن ڪہ باید ایݩ ڪٵر بشہ باید اوݩ ڪار بشہ مخاطب ایݩ باید ها ڪیہ🤔 خود ایشوݩ 😂
ـــــــ"📻⃟🔗|○○ گاهۍ‌ یڪ‌ نگاه‌ حرام‌ را‌ براۍ ڪسۍ ڪہ لیاقت شهادت دارد؛‌سالهـا‌ عقب مۍاندازد‌.🕊💢 چہ‌ برسد بہ ڪسۍ ڪہ هنوز لایقِ‌ ‌شهید شدن را نشان نداده است.🙃💔 ツ♥️ ‹ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ › ⃟⛓¦⇢ 🌻 ⃟⛓¦⇢