『 دختࢪاݩ زینبـے 』
شهید ابراهیم همت.... 🍀🌙
•°﴾🍀͜͡🌼﴿°•
براےپاکی باید بها بدی.
بهایپاکیهـم تحملاینسختیه ..
بایدبرای خودت برنامه ریزی کنی و خودتو سرگرم کنی ...
نباید بیکار باشی...
وقتـــی مال مردم خور ها در حال اختلاس میلیارد ها پول بودند؛
خلیلی ها رگ میدادند :)
قدرشون رو بدونیم💔
#شهید_علی_خلیلی🥀
بيمارفَـقَـطْ دَرْ طَلَبِ لُطْفِ
طَبـیبْ اَسْتـــ ...
مامُنْـتَـظِرِنُسْخهۍدَرْمانِ
حُـسِـینیم🌱…
#شبجمعه/#امامحسین
28.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یهذرهمنوببیـن،مگهمنچندتا
امامحسیندارم
#شبجمعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_کوتاه🎬
عــاشـِقِواقعـے⇧
ما با انقلاب اسلامی عاشق شدیم :)
معناے عشــق
را اشتباه به ما فهماندن
عشق را که نفهمیم
زندگے را هم اشتباهے
خواهیم کرد
عشــق همانےاسـت
که شــهید به شوقش
سر داد و آسمانےشـد
#آےشــــهدا
دلمان عاشقے میخواهد
دست ما را هم...
~🕊
#روایت_عشق^'💜'^
⚘گفت: «توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم:
اونم اینکه تیر بخوره به گلوم».
تعجب کردیم.
بعد گفت: «یک صحنه از #عاشورا
همیشه قلبمو آتیش میزنه؛
بریده شدن گلوی حضرت علیاصغر»💔
⚘#والفجر یک بود که مجروح شد.
یک تیر تو آخرین حد گردنش خورده بود به گلوش.
وقتی میبردنش عقب، داشت از گلوش خون میآمد.
میگفت: آرزوی دیگهای ندارم مگر شهادت...
#شهید_عبدالحسین_برونسی♥️🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـه قـول شـهید بِلباسی ↓
اونقدر خودمونُ درگیرِ
القاب و عناوین کردیم ؛
که یادمون رفته همه باهم برادریم:)
و باید کنارِ هم ، باری از رویِ
دوشِ مردم برداریم ...
حواسمون کجـاست؟
|#شهیدانه♥️✨- شایدتلنگر
🇮🇷°•| #خاطرات_الشهدا |•°🇮🇷
جوانتر بود. یک پیراهن آبی آسمانی و یک شلوار نظامی پوشیده بود. توی هیئتی داشت چایی میداد و خدمت میکرد.
گفتم: «عباس تویی؟» گفت: «خودمم!»
نشستیم. بهم گفت: «سید! با لباس نظامی خریدن و...به شهادت نائل نمیشی. باید از پایهکار کنی. خودسازی کن. شهادت خودش میآد.»‼️
گفتم: «عباس چه کنم؟» گفت: «به همین اهل محله خودت خدمت کن. دست این پیرمردها رو بگیر و دستهجمعی ببرشون زیارت علیبنمهزیار اهوازی.»
داشت میرفت گفتم: «عباس میری؟» گفت: «میرم باید به دوستان برسم.» گفتم: «کی تو رو میبینم؟» گفت: «به شما سر میزنم.»🌱
ناگهان از خواب بیدار شدم.
🔖حجتالاسلام اسماعیل موسوی_دوست شهید از شهرستان اهواز
میگفت؛
-مهمترینکشفےکهیڪانسانمیتونہ
درزندگیشداشتهباشہ
کشفِمحبتِامامحسینعلیھالسلام
دردلشاست...♥️🌱
@ebrahim_navid_delha_.mp3
6.71M
بیناغوشـم،سرذوالحناحت🥀…
#شبجمعه\#امامحسین
『🇮🇷͜͡🌹』
احمَـدڪاٰظٖمے🧡
سردار می گفت :)
اگہ توے پادگانت،
دو تا سربـاز رو
نماز خون و قرآن خون ڪردے
این برات مےمونہ
ازاین پستها و درجہها چیزی در نمیاد!
شَھیدانہ
📚#پارت_پانزدهم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و
فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت
آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر
داعش شوند. اصالً با این ولعی که دیو داعش عراق را
میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به تلعفر میرسیدو حتی
اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی
برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ آوار وحشت
طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه
گریه هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد
و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید،
صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگی اش
دلداری ام میداد :»نترس خواهرجون! موصل تا اینجا
خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم
نرسیدن.« که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه
کرد :»برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!« عباس سرم
را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند
:《دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ !« و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار
جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت
را گرفت :»ما تو این شهر مقام امام حسن رو داریم؛
جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز
خوندن!« چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان
میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد
:»فکر میکنید اون روز امام حسن برای چی در این
محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که
از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شر این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه
هستید!« گریه های زن عمو رنگ امید و ایمان گرفته و
چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از
کرامت کریم اهل بیت بگوید :»در جنگ جمل، امام
حسن پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو
خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به
برکت امام حسن آتش داعش رو خاموش میکنن!«
روایت عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن
به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که
با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من
برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو
صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند
از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود.
از تالشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه
و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن
همراهشان هم آنتن نمیدهد. عمو نمیخواست بار نگرانی
حیدر را سنگین تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت
آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی خبر بود.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
📚#پارت_شانزدهم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه
و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن
همراهشان هم آنتن نمیدهد. عمو نمیخواست بار نگرانی
حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت
آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود.
میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی
نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم
گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم
نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و
تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل
حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن
حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشکم را پاک کردم
و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :»حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم
سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت
بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!« رنگ صورتم را نمیدیدم
اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم
چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید
هم از دستان لرزانم افتاد. نگاهم در زمین فرو میرفت و
دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک
دیده بود، میبرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه،
دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با
لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد
فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود
تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثیشان درآید و
همین خیال، خانه خرابم کرد. برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم
را از جا کَند که هم رگهای بدنم از هم پاره شد. در
شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه های کودکانه یوسف،
گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن
باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمیآمد.
عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که
ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ
میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :»نرجس! حیدر با تو
کار داره.« شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم
را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان
کردن اینهمه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته
میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با
نگرانی اعتراض کرد :»چرا گوشیت خاموشه؟« همه توانم
را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم :《نمی-
دونم...》 و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
•
.
یِمذهبـےبایدبدونـھکـھرفیقشھیدداشتن
فقطواسـھیخوشگلـےپروفایلنیست!
بایدیادبگیرهحرفشھیدروتوزندگیشپیاده
کنـھوگرنـھازرفاقتچیزینفھمیده..:)!
#حـواسمونهست؟!
#کجـایکاریمرفقا🚶🏿♂..
.
•
- چرا هر روز #زیارتعاشورا میخونی؟
حتماخیلی "عاشقِامامحسین«؏»"هستی!؟
+ نهنه اتفاقا اینطور نیست...
چون میخوام عاشقِ امامحسین«؏» #بشم ؛ هر روز میخونم... :)
#استادپناهیان
عاشقحسین«؏»شویم
#شهیدانه
⸀♥️🔗||•
خــدایا..!
اگرتوبھترینربۍ♥️
ومنبدترینبندھ،پس🥀
#اِږحَݥْعَبْدَڪْالْضَعْیِڣ...🌿•^