🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_پانزدهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
عمو جلال و پدر و مادر سمیه رفته بودن بیرون .
ما سه تا هم خونه تنها بودیم ...
سهراب و سمیه در حال صحبت کردن بودن که با شنیدن کلمه حجتی گوشام تیز شد و همون جور که لیوان های شربت رو بر می داشتم به صحبت هاشونم گوش می دادم .
سهراب با لهجه گفت :
+ عا سمیه ، عا همون پسره بود پارسال اومده بود .
چشماش آبی بود ، آقای حجتی اگر اشتباه نکُنم اسمش بود .
دیشب بچه ها می گفتن تو جاده قدیمیه با بچه های سپاه تا صبح دنبال یه خانومی گشتن ، از فواد شنیدُم که موقع تفحص شهدایی که دیشب پیدا شدن اون خانومه بوده ولی بعد اون غیبش زده و دیگه ندیدنش ...
خیلی دنبالشن .
بچه ها میگن تو اون جاده غیر ممکنه کسی به دادش رسیده باشه و ممکنه گیر حیوونا افتاده باشه .
طفلک !
ولی آقای حجتی توی اون هوا ، داره وجب به وجب خوزستان رو میگرده تا پیداش کنه .
با شنیدن حرفاش موهای بدنم سیخ شد و لرز عجیبی گرفتم .
حجتی دنبال من میگشت ؟!
با این فکر، کارخونه قند سازی توی دلم راه افتاد .
لیوان ها رو توی ظرفشویی گذاشتم و سمیه رو صدا زدم .
سمیه بدو بدو به سمتم اومد ، همین که خواستم لب باز کنم و حرف بزنم سمیه آروم گفت :
+ وای مروا ، اینا با توعن درسته ؟
یه چیزایی راجب فرارم به سمیه گفته بودم برای همین با صدای لرزون گفتم :
- آ ... آره سمیه با منن ، خواهش میکنم سمیه خواهش میکنم به داداشت چیزی نگو به مامانتم بگو حرفی نزنه ، بزار من برم تهران ، نمی خوام با اینا برم .
خواهش میکنم سمیه .
سمیه نگاهی به داداشش انداخت و گفت :
+ سهراب خیلی تیزه باید مراقبش باشم بو نبره ، چند بار ازم پرسید از کجا اومدی و کی هستی گفتم دوست نرگس،دخترِ خاله منیژه ای ولی مطمئنا شک کرده چون اصلا قیافت به جنوبیا نمی خوره !
حالا نگران نباش نیم ساعت دیگه حرکت می کنید .
لیوان ها رو شستم و توی آبچکان گذاشتم .
دستام رو با پشت مانتوم خشک کردم و از کشک هایی که روی اُپن بود یکی برداشتم ، چشمکی به سمیه زدم و با خنده به سمت اتاقش رفتم .
سریع چادر و روسری رو از سَرم در آوردم و گوشه ی اتاق انداختم ، با یادآوری اینکه اینجا اتاق سمیه هست سریع چادر و روسری رو ، روی چوب لباسی آویزون کردم .
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که تقه ای به درب اتاق خورد .
- کیه ؟
+ مروا جان، سمیه ام.
میتونم بیام تو ؟
- آره عزیزم بیا .
سمیه سریع وارد اتاق شد و درب رو پشت سرش بست .
اومد کنارم روی تخت نشست و سرشو انداخت پایین و پوست انگشت هاشو کند .
- چیشده چرا مضطربی؟
نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت:
+ سهراب میخواد باهات حرف بزنه .
این پسر خیلی تیزه .
قطعا یه چیزایی بو برده .
با شنیدن حرف های سمیه ، چشم هام گرد شد .
حالا چه غلطی کنم ؟
نکنه حجتی بیاد و منو ببره !
افکار منفی رو پس زدم .
ادامه دارد ...
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
"🔗📸"
•
•
أُوْلَئِڪَالَّذِینَامْتَحَنَاللَّهُقُلُوبَهـمْلِلتَّقـوَی
آنهآکسآنۍاندکہخدآقلبهآشآن
رآبراۍتقوآ،امتحآنڪردھ..!
•
•
#شھیدانہ
#ولایتــ_مداری
#شهیدانه
<وَمَاجَعَلَهُاللَّهُ ؛إِلَّابُشْرَىٰ
وَلِتَطْمَئِنَّبِهِقُلُوبُكُمْ...🌱>
.
وَقتی عَقل عاشِق شَوَد
عِشق عاقِل مےشَوَد
آنگاه شھید مےشَوی... :)🕊♥️
.
+اگراین سر بھ سرِ راه تواُفتد زیباست
بہ شھادت بنما ختم سرانجام مرا...!😔
به نام خداے یاس واحساس
آفریننده ی حضرت عباس🌻🌙
یہ جای دنج براے ابالفضلےها!
ڪانالےاز تبار ماه هاشمیان ..!˘˘
خجالت نکش جوین دادنش عشق میخواد👀👇
https://eitaa.com/joinchat/3256483978Ceb4d4dbbd7
بچه ها این کانال تازه تاسیس شده دنبال کننده هاش کمه ...
اگه هدفتون حمایت از کانال های مذهبیه حمایتشون کنید 👆
باشما یه دونه بیشتر میشن😉
اجرتون با خود حضرت 🌿
از خـدا نترسـید !^^..
آدم از چیـزے بتـرسھـ
دیگـه نمیـتونه عـاشقـش بشـه ..
از دور شـدن از خــدا بتـرسیــد💔
تا بهـش نزدیــڪ بشیـد
تا عاشقـش بشیـد ...🌿
#خـادمسـاخت
#اربعین
#دفاع_مقدس
عکس پشت متن هم گرفته خودمونه ツ
بــھ مـا بپیــوندید !↯
@dokhtaranzeinabi00
بـھقولشھیدحجتاللھرحیمـے
هرکـےدوسدارهواسـھامامزمانش
تیکـھتیکـھبشـھصلواتبفرستہ :)♥️
ولـےیِچیزیخیلـےبده
وقتـےیِآدممذهبـےیِاشتباهـےمیکنہ
اوناشتباهُمیزننپایهمہیمذهبیها🤦🏿♂🔪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچکترین میـزبـان زائـرین #اربعین😍😊💚
عاشقانه های شهدا....✍❣
یک بار که مجروح شده بودی😔 گفتم:
«دیگه نباید بری!»
گفتی:«مثل زنان کوفی نباش!»😕
گفتم:«تو غمت نباشه من دوست دارم با زنان کوفی محشور بشم، تو اصلا اذیت نشو و فقط نرو!»😏
گفتی:«باشه نمی رم!»😐
بعد از ناهار گفتم:«منو می بری؟»😌
_کجا؟؟😯
_کهنز😶
_چه خبره؟؟😁
_هیئته.🙃
_هیئت نباید بری!😠
_چرا؟؟🙄
_مگه نگفتی من سوریه نرم. من سوریه نمی رم ، اسم تو هم سمیه نیست، اسم جدیدت آزیتاست.اسم منم دیگه مصطفی نیست، کوروشه . اسم فاطمه رو هم عوض می کنیم .💔 هیئت و مسجدم نمی ریم و فقط توی خونه نماز می خونیم ، تو هم با زنان کوفی محشور می شی!😊
_اصلا نگران نباش . هیئتم نمی ریم!😒
بعد از ظهر نرفتم .شب که شد ، دیدم نمی شود هیئت نرفت .😅
گفتم:«پاشو بریم هیئت !»😓
_قرار نبود هیئت بریم آزیتا خانم!😉
_چرا اینجوری می کنی آقا مصطفی؟😢
_قبول می کنی من سوریه برم و تو اسمت سمیه باشه و اسم من مصطفی و اسم دخترم فاطمه و اسم پسرم محمد علی؟ در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم می ری!😊
_من رو با هیئت تهدید می کنی؟🤔
_بله یا رومی روم ، یا زنگی زنگ.😑
_کمی فکر کردم و گفتم :«قبول!اسم تو مصطفاست.»💜💙💚💛❤️💘
برشی از کتاب اسم تو مصطفاست به روایت همسر شهید صدرزاده...
#سالگرد_شهادت_شهید_صدرزاده
#یاد_شهیدان
#شب_جمعه
#سبک_زندگی شهدایی
📌 *چرا شهید بلباسی دائم الوضو بود*
🔹️ اردویِ جهادی بودیم، ساعت ۹صبح بود که به روستای تلمادره رسیدیم.
◇ بخاطر باریدن برف، هوا به شدت سرد بود..!
◇ متوجهشدم که محمد بلباسی درحال بازکردن بندِ پوتینش است
◇ با تعجب پرسیدم: چکار میکنی؟
◇ گفت: میخواهم #وضو بگیرم.
◇ گفتم: الان ۹صبح، چهوقتِ وضو گرفتنه، اونم تو این سرما!
◇ محمد وضو گرفت و همینطور که جورابش را میپوشید گفت: #علامه_حسنزاده میگه: تمومِ محیطزیست و تموم موجوداتِ عالم،مثل گیاهان و دریاها، همه پاک و مطهر هستند؛پس ما هم که داریم به عنوان یک موجود زنده روی این کرهخاکی راه می ریم باید پاک و مطهر باشیم و به زمین صدمه نزنیم.
◇ *شهید_محمد_بلباسی*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🎥 دختر خانمهایی که از دیدن این شهدا شوکه شدند!
🔺چقدر از اونهایی که آرزوی زندگی با شهدا رو تو دل دارن، تو واقعیت تحمل زندگی با شهدا رو هم دارن؟!
واقعیت زندگی یه شهید، گاهی کیلومترها از ایدهآلها و معیارهای آدمهایی که فانتزیشون داشتن همسری مثل شهداست دوره!
#دفاع_مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قشنگ ترین تعریف برای خدا🌱
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
قشنگ ترین تعریف برای خدا🌱
عجوبه است این بشر !!.. 🌿💔