eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ✅حکایتی بسیار زیبا و خواندنی ✍یکی از کارمندان شهرداری ارومیه می گفت:تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می گشتم. از پله های شهرداری می رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا اینجا برای من کار هست؟تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم. یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم گفت بده فلانی، اتاق فلان. رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی می خوای؟ گفتم :کار گفت : فردا بیا سرکار باورم نمی شد فردا رفتم مشغول شدم . بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد رئیس شهرداری بود. چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشست شده بود من جای اون مشغول شدم. شش ماه بعد رئیس شهرداری استعفاء کرد و رفت جبهه. بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت :توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق رئیس شهرداری کسر و پرداخت می شد. یعنی از حقوق شهید باکری این درخواست خود شهید بود. کجایند مردان بی ادعا اما الان مسئولان ما...... کمبود هزینه ها و بودجه را از طریق جیب مردم و قبض ها جبران می کنند اما حاضر به کسر مقدار ناچیزی از حقوق های نجومی خود نیستند. برخی از مسؤولین حقوق های نجومی می گیرند و خود را سهام دار انقلاب می دانند و حقوقشان را با قدم زدن در خیابانهای شیک غرب خرج می کنند. مهدی باکری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌸 شرط رسیدن به خدا 🌸 ✍امام رضا (ع) فرمود: اگر کسي مي‌خواهد به «لا اله الا الله» و توحيد برسد، «و أنا من شروطها» شرط رسيدن به توحيد من هستم. شرط رسيدن به توحيد و قرب خدا ولي خداست، معصوم است. اينکه شما زيارت مي‌آييد، اين زيارت در اقع دست شما را در دست ولي خدا گذاشتن است. اين زيارت باعث مي‌شود ولايت شما تقويت شود. زيارت مثل روضه گوش دادن و اشک ريختن براي اهل‌بيت و سينه زني کردن و اظهار ارادت کردن، اين امور ولو مستحب است اما صدها واجب را همين مستحبات نگه داشته است. فکر نکنيد زيارت يک مستحب معمولي است مثل باقي مستحبات، ابداً! زيارت جزء تولي و تبري هست که به بقيه اعمال ارزش مي‌دهد. شما نماز مي‌خوانيد. روزه مي‌گيريد، حج هم مي‌رويد، انفاق مي‌کنيد و صدقه مي‌دهيد، قرآن مي‌خوانيد و کار خير هم مي‌کنيد، بلا تشبيه خوارج هم قرآن مي‌خواندند. نماز مي‌خواندند. روزه مي‌گرفتند و حج هم مي‌رفتند. پس از جهت انجام عمل هم شما اعمال را انجام مي‌دهي و هم خوارج انجام مي‌دادند. معاويه هم انجام مي‌داد. اما جهت شما به سمت خداست و او پشت به خداست. چرا؟ چون شما با اين اعمالي که انجام مي‌دهي، نماز و روزه و قرآن و کارهاي خير که انجام مي‌دهيد زير سايه معصوم يعني يک رهبر الهي هست که شما را هدايت مي‌کند و رشد مي‌دهد و به سمت خدا مي‌برد. آن کسي که ولي خدا بالاي سرش هست، اين اعمالش جهت دارد و جهتش به سمت خداست. تولي و تبري، ولايت، در واقع ولي خدا جهت به ما مي‌دهد. شما که اينجا براي زيارت مي‌آييد، براي اينکه آن جهت‌گيري شما در زندگي درست باشد. براي اينکه بدانيد به سمت خدا برويد. و الا اعمال مثل غذا است. شما وقتي غذايي مي‌خوريد، مواد غذايي وارد بدن مي‌شود. ويتامين، پروتئين، کلسيم، آهن، مواد غذايي مي‌خوريد بدن قوي مي‌شود. اين بدن قوي هم مي‌تواند کار خوب انجام بدهد، هم مي‌تواند کار بد انجام بدهد. غذا فقط بدن را قوي مي‌کند اما جهت‌گيري را نشان نمي‌دهد که اين بدن کارهايي که انجام داده به سمت کار خوب باشد يا بد باشد. 📚از بیانات حجت الاسلام عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان تا چند دقیقه دیگه رمان بعدی ضحی گذاشته میشود 😊 فقط بخاطر تاخیر این چند روز خیلی معذرت میخواهم یک مشکلاتی پیش آمد که خداروشکر برطرف شد 🙏🏻 اما در عوض امشب دو تا پارت رو میگذارم که راضی باشید 🌹
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 *** ماشین که به پیچ کوچه پیچید تپش قلبم روی شقیقه هام و توی گوشهام شدت گرفت طوری که صداها رو به زحمت میشنیدم سرم رو تا حد امکان پایین انداختم تا از مقابل منزل حاج صادق رئوف رد شدیم و بعد نگاهم رو بالا کشیدم و از دور به در منزل خودمون دوختم چقدر دلتنگ بودم قلبم پرمیکشید برای دویدن توی این حیاطِ بزرگ و پر دار و درختش برای آشفته کردن خواب ماهی های حوض بزرگ و آبی رنگش برای عطر یاس و رازقی برای بوی پلو زعفرونی و خورش فسنجون های مادر و کشک بادمجون زن عمو برای آب دوغ خیارهای تابستانی که گردو های ریزریزش زیر دندان بازی میکردن برای تنگ شربت به لیمو که توی شیشه شفافش صورت کج و معوجم رو تماشا کنم و بی بهانه بخندم برای تخت گوشه حیاط که وقتی شب میشکست و هوای سحر می‌وزید نماز خوندن روش با هیچ حسی توی دنیا عوض شدنی نبود برای آب پاشی موزاییک های کهنه ی کف حیاط که بوی خاکش چند قدمی تا بوی بهشت برای ما فاصله داشت برای آدمهای این خونه بیشتر از هر چیز برای مادر و آقاجون برای خان عمو و زن عمو برای تک تک برگهای درختهای حیاط هم دلتنگ بودم ماشین که متوقف شد پاهام انگار به کف چسبیده باشه، سنگین بود و پیاده شدن سخت رضا مثل همیشه دردم رو ندونسته حس میکرد قُل احساساتی و مهربونم بی هیچ تقاضایی در ماشین رو باز کرد و دستم رو گرفت با ذوق گفت: خوش اومدی عزیزم به لبخندش دلگرم شدم و پا به زمین گذاشتم ایستادم و روبه ژانت گفتم: بیا عزیزم خجالت نکش نباید که تعارفت کنم سرگرمی به مهمان ها بهانه خوبی بود برای فرار از دلهره و اضطراب دستش رو گرفتم و پیاده اش کردم رضا اجازه نداد به کوله ها دست بزنیم و خودش از صندوق عقب پایین‌شون آورد و روی دوش گذاشت سنگین نبودن اما بد بار چرا ولی اصرار بی فایده بود کرایه ماشین رو حساب کرد و تا راه افتاد ماشین بعدی از راه رسید رضوان و کتایون فوری پیاده شدن و کتایون با تردید دوباره گفت: هنوزم دیر نشده ما اینجوری معذبیم بذار بریم هتل زحمت ندیم رضوان کلافه گفت: بخدا کشت منو این دو ساعته تو راه تو یه چیزی بگو انگشتم رو به حالت تهدید بالا آوردم تا از شر تعارف راحتش کنم اما قبل از اینکه کلامی صادر بشه در حیاط باز شد و صدای آشنای حاجی پیچید: سلام خیلی خوش اومدید زیارت همگی قبول اونی که پشتش به ماس همون ضحای خودمونه؟! توان تکان خوردن نداشتم چشمهام دوباره خیس شده بود و نفسم به شماره افتاده بود رضوان دستهای یخ زده م رو با دستهای گرمش گرفت تا از حال نرم به زحمت چرخیدم و چشمهای مهربونش رو دیدم یک قدم پیش گذاشت تهِ صدای قشنگش بغض داشت ولی روی لبش لبخند: چه عجب یاد ما کردی همه چیز از یادم رفت اینکه جلوی در توی خیابون ایستادیم یا مهمان داریم یا هر چیز دیگه ای... پرکشیدم و خودم رو محکم به سینه پهنش کوبیدم دستهاش دور شانه م قفل شد _به به خانم خانما دکترِ باباش نه سلامی نه علیکی همینجوری میپری بغل بابات که چی بشه پس ما چی بودیم اینجا! صدای عمو باعث شد سر بلند کنم و با لبخند اشکهام رو بگیرم: سلام عمو جان ببخشید دستش زیر چانه م نشست و پیشانیم رو بوسید: سلام عزیزم خوش اومدی آقاجون اما فقط با لبخند نگاهم میکرد دستش رو گرفتم و با بغض گفتم: سلام حاج آقا با بغض خندید: زهرانار و حاج آقا هنوز این از دهنت نیفتاده؟! میان گریه و خنده من رضا بالاخره ناجی پایان معرکه شد: گفتم سوگلی که بیاد ما همه هبط میشیما! انگار نه انگار ما هم مثلا زائریم مسافریم یه هفته اس نیستیم! حالا ما هیچی مهمان داریم حاجی! آقاجون مرا محکمتر به خود فشرد: الحسود لایسود پسر که ناز کشیدن نداره یالا داخل بعد با هم به سمت ژانت و کتایون که مبهوت کنار رضوان ایستاده ما رو تماشا میکردن قدم برداشتیم و آقاجون با مهربانی گفت: سلام خیلی خوش اومدید قدم روی چشم ما گذاشتید وقتی فهمیدیم شما میاید خیلی خوشحال شدیم کتایون با خجالت گفت: سلام ببخشید باعث زحمت شدیم _این چه حرفیه مهمون رحمته بفرمایید داخل حاج خانوما داخلن بفرمایید ژانت که هیچ چیز از صحبتهای پدرم متوجه نمیشد بی صدا و مبهوت خیره نگاهش میکرد تا نگاه پدرم چرخید سمتش هول گفت: سلام و چون چیز دیگه ای بلد نبود ساکت شد لبخند حاجی عمیقتر شد: سلام شما تازه مسلمانی درسته؟! تبریک میگم عاقبت بخیر باشی دخترم بفرمایید آهسته گفتم: حاجی فارسی بلد نیستا تلنگری روی گونه ام زد: خب تو ترجمه کن! با اون حاجی گفتنش پشت چشمی نازک کردم و حین برگشتن به سمت در برای ژانت حرفهاش رو ترجمه کردم جلوی در عمو اول به مهمانها خوش آمد گفت و بعد رضوان را بوسید و زیارت قبول گفت آقاجون پشت دست زد و رضوان را بغل کرد: تو رو یادم رفته بود جوجه؟! چرا هیچی نمیگی؟ رضوان با خنده گفت: بله دیگه نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار عمو جان وارد حیاط شدیم و هم من و هم بچه ها محو در و دیوار و زمین این حیاط قشنگ...
وارد حیاط شدیم و هم من و هم بچه ها محو در و دیوار و زمین با گوشه ای از ذهنم صدای حاجی رو هم میشنیدم که به برادرزاده زبان درازش میگفت: _ماشاالله به زبونت تا حالا که تک بودی دمار از روزگار ما درآورده بودی حالا که جفت شدید ما باید بذاریم از این خونه بریم! نه مصطفی؟! قبل از اینکه عمو جوابی بده زن عمو از در ورودی ساختمان بیرون اومد و من و رضوان رو همزمان با دو دست بغل گرفت شاید چون شک داشت کدوم رو باید اول در آغوش بگیره: سلام زیارتتون قبول کربلایی خانوما با لبخند صورتش رو بوسیدم: زن عمو خیلی دلم براتون تنگ شده بود با دقت نگاهم کرد: دل ما هم تنگ شده بود دختر چه صبر ایوبی داری تو نه سری نه سفری! کجایی؟! رضوان پیش دستی کرد و اشاره ای به بچه ها کرد: مامان مهمونامون زن عمو نگاهش رو از من گرفت و به اونها داد با لبخند گفت: سلام خوش اومدید خیلی خوش حالمون کردید مدتها بود اینجوری مهمون واسه مون نیومده بود خیلی خیلی خوش اومدید اونقدر صادقانه حرف میزد که حتی ژانت هم که فارسی نمیفهمید با لبخند نگاهش میکرد به صورتش دقیق شدم پیرتر شده بود اما زیباییش رو داشت با اون چشمان سبز آبی و براقش که میراث خورش فقط احسان بود و رضوان همیشه گله اش رو به احسان و به خود زن عمو میکرد! حاج عمو رو به زن عمو گفت: حاجیه خانوم بچه ها خسته ان ببرشون داخل پسرتو دیدی؟ زن عمو با خیال راحت و لبخند گفت: آره فرستادمش بره یه دوش بگیره بابا با کمی تعجب گفت: پس حاج خانوم ما چی شد زن داداش؟! _والا داشت می اومد رضا که اومد داخل باهاش رفت تو الان دخترا رو میبرمشون خونه شما استراحت کنن حاج بابا سری تکان داد و همراه عمو رفت به طرف منزل اونها: آره بابا جون الان خسته اید خوب استراحت کنید وقت شام می‌بینمتون لبخندی زدم: چشم پشت زن عمو راهروی کوتاه ورودی رو طی کردیم و از در نیمه باز خونه وارد شدیم نفسم توی سینه حبس شده بود هم از حس عجیب و وصف نشدنی دیدن دوباره خونه و هم از دلهره ی رویارویی با مادرم پشت زن عمو پناه گرفته بودم و قدم به قدم همراهیش میکردم حواسم به هیچ کس و هیچ چیز نبود نه مهمان های تازه وارد و نه چیز دیگه ای فقط با چشم به دنبالش میگشتم تا اینکه زن عمو ایستاد و من ناچار شدم سرم رو بالا بگیرم از پشت شانه های افتاده زن عمو دیدمش چهره اش آروم و خالی از اضطراب بود برعکس من با نگاه ناخوانا و ناواضحی کوتاه روی صورتم مکث کرد و بعد گفت: ماشاالله زبونتو موش خورده؟ نمیخوای سلام کنی؟ لبخندش رو که دیدم همه ترس هام فروریخت و گنگ ولی خندان گفتم: سلام و بی غرور و ملاحظه از زن عمو رد شدم و خودم رو توی بغلش رها کردم چند ثانیه محکم بغلم کرد و بعد از خودش جدا کرد: خیلی خب بذار دوستاتم ببینم! و بعد رو به کتایون و ژانت و البته رضوان شروع به احوال پرسی کرد _سلام زیارت همگی قبول خیلی خوش اومدید رضوان صورت مامان رو بوسید و کتایون با لبخند تشکر کرد ولی ژانت با بهت و حلقه اشک کمرنگی فقط تماشاش میکرد جملات رو ترجمه کردم و مامان تازه متوجه شد ژانت متوجه حرفش نشده و خودش با چند جمله ای که بلد بود باهاش حال و احوال کرد: سلام دخترم بابت مسلمان شدنت تبریک میگم و خیلی خوشحالم که به منزل ما اومدید خوش اومدید ژانت چند بار پلک زد تا موفق شد جواب بده کوتاه: ممنونم مامان با دست تعارف کرد بنشینیم و برای آوردن شربت به آشپزخونه رفت زن عمو هم همراهیش کرد ولی به ما اجازه نداد بریم: _بشینید یه نفسی تازه کنید وقت واسه کار کردن زیاده لبخندی زدم و حین نشستن سقلمه کوچک کتایون به ژانت رو دیدم که با این جمله همراه بود: چیه تو ام وا رفتی _بهم گفت... دخترم... کتایون با کلافکی پلک بر هم گذاشت: اگر انقدر اذیت میشی بریم هتل ژانت فوری جواب داد: نه نه... خوبم رضوان نگران رو به کتایون پرسید: چی شده؟ ولی قبل از اینکه جوابی به سوالش داده بشه مامان با سینی شربت و زن عمو با دیس شیرینی از آشپزخونه خارج شدن و به سمت ما اومدن ... زیر لب بسم اللهی گفتم و در اتاقم رو باز کردم نگاه گذرایی توش گردوندم ترکیبش مثل قبل بود و چیزی جا به جا نشده بود همون پرده ی سفید زر دوز روی پنجره رو به حیاط و همون تخت چوبی کنارش همون میز تحریر بزرگ و کتابخونه هم رنگش کنار دیوار غربی و همون میز آرایش کوچیک کنار در ولی جای خالی قالیچه ای که با خودم برده بودم با فرش دو در دو و ساده ای پر شده بود دستم رو پشت کمر ژانت و بعد کتایون گذاشتم و به داخل هُل دادم: بفرمایید خوش آمدید خواهشا اینجا راحت باشید اتاق خودتونه این تخت کشوییه از زیر بازش کنید دو نفره میشه من و رضوان میریم اتاق رضا یکم خستگی در کنیم بهتون سر میزنیم خواستید دوش بگیرید همین طبقه حمام هست کس دیگه ای هم ازش استفاده نمیکنه راحت باشید کتایون هنوز معذب بود: _ولی کاش اصرار نمیکردی میذاشتی...
رو به داخل هولش دادم: _برو تو اصلا روی خوش به شما نیومده در رو بستم و با لبخند همراه با رضوان چند قدم کوتاه فاصله بین اتاق ها رو طی کردیم و وارد اتاق رضا شدیم... ... با تکان های دست رضوان از خواب بیدار شدم: _چی شد تو که گفتی برسم خونه دیگه نمیخوابم؟ نگاهی به تاریکی هوا از گوشه پنجره انداختم و گیج پرسیدم: ساعت چنده؟ _هشت و نیم راست نشستم: چطور اینهمه وقت خوابیدم؟ تازه یادم به مهمان ها افتاد: وای بچه ها! اینهمه وقت تنها موندن؟ _نترس من رفتم بهشون سر زدم فکر کردی منم مثل خودت خوابم زمستونیه؟ نفس عمیقی کشیدم و با لذت توی اتاق رضا بین زوایا و وسایل چشم چرخوندم: _تو چه میدونی بعد سه سال خواب توی خونه ی خودت چه لذتی داره! لبخندی زد و دستم رو کشید تا بلند شم: خیلی خب خوش اومدی حالا باقی لذتتو آخر شب ببر علی الحساب پاشو یه نمازی به کمرت بزن که دیگه بریم شام رفیقاتم صدا کن! بعد از نماز از در اتاق بیرون رفتم با چند قدم کوتاه جلوی در اتاق خودم رسیدم و تقه ای بهش زدم طولی نکشید که در باز شد و ژانت بین چارچوب با لبخند سلام کرد بی هوا یاد اولین باری افتادم که در رو به روم باز کرد یک سال پیش توی پانسیون چقدر توی این یکسال همه چیز فرق کرده بود لبخندی به لبخندش زدم : تو رو خدا ببخشید تنها موندید خواب رفتم! کتایون هم بهش پیوست: سلام خوشخواب اشکالی نداره دختر عموت جورتو کشید! اینبار میبخشمت! پشت چشمی نازک کردم: با جنابعالی نبودم! بیاید بریم پایین شام کتایون فوری جواب داد: من که گرسنه نیستم شام نمیخورم ژانت رو نمیدونم! نگاهی به قیافه ناچار ژانت انداختم و با خنده از اتاق بیرونشون کشیدم _بیاید بریم بابا از بعد ناهار چیزی نخوردید شما هم تعارف کردن رو یاد گرفتیدا! کسی نیست که خجالت میکشید خودمونیم دیگه کتایون با خنده گفت: آخه خودتون خیلی زیادید! رضوان همون طور که در اتاق رضا رو می‌بست با خنده گفت: بگو ماشاالله! ولی الان کسی اینجا نیست فقط عمو زن عمو بقیه خونه مان ژانت هم طرف ما بود: کتی میگم نکنه اگر نریم ناراحت بشن؟ حالا بریم اگر سیری چیزی نخور ممکنه به مامانش اینا بربخوره! کتایون ناچار سر تکان داد: از دست شما باشه ولی فقط همین امشب اونم برای اینکه کسی ناراحت نشه ولی اگر قراره یکی دو هفته اینجا بمونیم واقعا راحت نیستم ترجیح میدیم یه حاضری بگیریم و تو اتاق بخوریم! گفتم: حالا تو یه بار دستپخت حاج خانوم ما رو بخور بعد اگر تونستی برو حاضری بخور! ولی باشه اگر معذبید من بعد غذاتونو براتون میارم بالا از پله ها پایین رفتیم و از کنار آشپزخانه وارد پذیرایی شدیم سفره پهن بود و زوج نازنین و عزیزدل من دور سفره نشسته آقاجون توی جاش نیم خیز شد و با دست به سفره اشاره کرد: بسم الله به ترتیب بخش خالی کنار سفره رو پر کردیم و کتایون با خجالت کمتری نسبت به ژانت تشکر کرد: ببخشید خیلی مزاحم شدیم مامان فوری جواب داد: این چه حرفیه راحت باشید آقاجون هم با خوشحالی گفت: خوبه دیگه یه پسر دادیم سه تا دختر گرفتیم! خان داداش ضرر کرد ژانت گنگ تماشاش میکرد تا بالاخره کتایون از خنده فارغ شد و براش ترجمه کرد اونوقت راضی شد خجالت رو کنار بگذاره و با لبخند ملیحی تشکر کرد دلمه های برگ موی مامان و سفره قلمکار کوچیکش هر سیری رو به اشتها می آورد چه برسه به کتایون که فقط اظهار سیری میکرد ژانت با تعجب کمی بین کتایون که گفته بود میل به شام نداره و کمی بین سفره چشم میچرخوند و ریز ریز لقمه های کوچیکش رو میجوید و من خوشحال و راضی دلمه میخوردم و به حرفهای مامان گوش میدادم: _غذای سبک درست کردم که تعارف نکنید و راحت باشید سفره ما چند قلم و شلوغ نیست اما غذاش گرمه وجود مهمون هم خیلی برامون عزیزه شنیدم از رضوان جون که گفتید نمیخواید با ما غذا بخورید! خیلی ناراحت شدم... کتایون فوری آخرین لقمه رو فرو داد و گفت: نه تو رو خدا ناراحت نشید ما برای اینکه شما هم راحتتر باشید و مزاحمت کمتر باشه... مامان قاطع حرفش رو قطع کرد: مزاحمت یعنی چی دخترم! گفتم که راحت باشید اینجا خونه خودتونه حالا شماره تلفن مادرت رو هم بده زنگ بزنم برای فردا ناهار دعوتش کنم کتایون با چشم های گرد شده گفت: اینجا؟ نه من قرار میذارم می‌بینمش نیازی به زحمت شما نیست! و بعد با چشم غره از رضوان که با سرعتی باورنکردنی اطلاعات منتقل کرده بود تشکر کرد! مامان جدی تر از قبل گفت: _غیر ممکنه من سعادت آشنایی با ایشون و دیدن لحظه دیدار یه مادر و دختر ببرای اولین بار رو از دست نمیدم! شماره اش رو بده ضحی که همین امشب زنگ بزنم دعوتش کنم حتما طفلی دل تو دلش نیست با لبخند و چشم و ابرو به کتایون اشاره کردم که حریفش نمیشی و بجاش جواب دادم: باشه چشم حالا شامتونو بخورید از دهن افتاد ... مامان مصمم بود و مقاومت کتایون فایده ای نداشت پس شماره رو به من داد تا بهش برسونم من هم همین کار رو کردم و همگی با هم روی پله ها