eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت _بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟ 😥 _من تو مدتی که سوریه بودم،.. آدمهایی دیدم که آرزوی شهادت داشتن ولی شهید نشدن..😔بعضی ها هم بودن که حتی خوابش هم دیده بودن.😢اوایل خیلی مراقب کسانی بودم که میگفتن حتما شهید میشن.بارها تو موقعیت های مختلف،فهمیدم هر کاری هم بکنم،هر کی باشه،میره.😞👣نه اینکه من مراقب نیرو هام نباشم،نه.مراقب نیرو هام هستم ولی وقتی بخواد من دیگه کاری بکنم. بخاطر شهادت امین عذاب وجدان نداشتم،گرچه خیلی دلم سوخت.😣😞واقعا انگار دوباره برادرمو از دست داده بودم. ولی برای اینکه نتونستم زودتر برگردونمش عذاب وجدان دارم.😓 -شما دنبال شهادت نیستید؟😥 -نه..من دنبال هستم.گرچه دوست دارم شهادت باشه ولی هر وقت که .الان من مفید تره تا من. -شما میخواین با من ازدواج کنین؟🙁 _اگه اشکالی نداره دلیلشو اگه خدا خواست و شما راضی بودید و ازدواج کردیم، بعد ازدواج میگم.👌 -ولی من میخوام الان بدونم. -پس مختصر میگم.اول از یه شروع شد ولی بعد که بیشتر شد،هم جنبه ی هم احساسی قوی تر شد.دوست داشتم باور کنم.البته دلیلی هم برای باور نکردن نبود. -اگه من بگم با شغل شما مشکل دارم،چکار میکنید؟😟 چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت: _قبلا به این موضوع فکر کردم.نمیگم بخاطر شما شغلمو میذارم کنار.من دربرابر هایی که خدا بهم داده و باید جوابگوی خدا باشم....اما ...بخاطر شما...از زندگی ...میگذرم. دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم: _من میخوام پیش امین بمونم.ماشین آوردم، خودم برمیگردم.اگه شما حرفی ندارید، بفرمایید.من بیشتر از این مزاحمتون نمیشم. خداحافظی کرد و رفت.... مطمئن بودم پسر خوبیه، 😊مطمئن بودم دوستش دارم ولی میترسیدم بخاطر دوست داشتنم انجام وظیفه ش بشم.😥من خودمو خوب میشناسم.وقتی به کسی علاقه مند بشم،تحمل نبودنش کنارم،تحمل حتی یک روز ندیدنش برام خیلی سخته. ولی کار وحید طوریه که حتی اگه شهید هم نشه،خیلی وقتها نیست.😧☝️ با خودم کلنجار میرفتم، بالا پایین میکردم،سبک سنگین میکردم.این من بود. بعد یک ماه بالاخره به نتیجه رسیدم.... خیلی دعا کردم.گفتم: خدایا*هر چی تو بخوای*.خیلی کمکم کن.💖🙏 رفتم پیش عمه زیبا،عمه ی امین.با کلی شرمندگی و خجالت گفتم: _امین قبل رفتنش ازم خواسته بود بعد شهادتش ازدواج کنم.🙈 عمه زیبا بغلم کرد و گفت: _امین بهم گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواست ازدواج کنه،بغلش کن و براش آرزوی خوشبختی کن.خوشبخت باشی دخترم.😊🤗 فرداش رفتم پیش خاله مهناز.همون حرفهایی که به عمه زیبا گفته بودم بهش گفتم.خاله مهناز هم گفت: _امین گفته بود اگه یه روزی زهرا اومد پیشت و ازت اجازه خواست که ازدواج کنه بهش بگو دعای خیر امین همیشه خوشبختی توئه.😊🤗 روز بعدش گل نرگس خریدم.🌼رفتم پیش امین.🌷🇮🇷اول مزارشو با گلاب🌸 شستم.بعد گل نرگس رو مثل همیشه روی مزارش چیدم.یه کم ساکت فقط نگاه میکردم. گفتم: _سلام...دلم برات تنگ شده...روزهایی که با هم بودیم برام مثل برق و باد گذشت،روزهایی که بدون تو گذشت برام یه عمر بود.😒همیشه عاشقانه دوست داشتم.😊💝هیچ وقت نگفتم کاش بجای امین با یکی دیگه ازدواج میکردم.هیچ وقت نگفتم کاش با امین ازدواج نکرده بودم.یادته روز آخر بهم گفتی... ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت _.... یادته روز آخر بهم گفتی ازدواج کن؟😒 اون موقع خیلی دلم گرفت.ازت ناراحت شدم.ولی حالا بعد دو سال و چهار ماه از شهادتت دارم ازدواج میکنم.😊واقعا دو سال از نبودنت میگذره؟!!! نه.خیلی بیشتره.دو قرن و دو سال گذشته.😒این زهرا،زهرایی که تو باهاش ازدواج کردی.از اون دختر شوخ و خنده رو و به قول خودت خوش اخلاق،باحیا، زیبا، مؤدب و مهربون دیگه خبری نیست...من هنوز هم این خصوصیات رو دارم.حتی سعی کردم بهتر از قبل باشم،ولی یه چیزایی کرده..یادته آخرین باری که کلاس استادشمس رفتم درمورد عشق صحبت کردم؟ گفتم مثل نخ تو اسکناسه که اگه نباشه اسکناس زندگی ارزشی نداره..نخ تو اسکناس زندگیم تغییر کرده،عشقی که داشتم یه جور دیگه شده.هم شده هم فرق داره.اسکناس زندگیم شده.اون موقع بهترین دوستم خدا بود.الان همه ی زندگیم خداست.. وقتی تو رفتی خیلی خوب فهمیدم همه چیز جز خدا ..خدا تنها کسیه که همیشه باهام میمونه...امین برام دعا کن.😒😭🙏 دیگه گریه م گرفته بود... -میخوام ازدواج کنم...با وحید.😭❤️میشناسیش دیگه..بابا میگه مرد خوبیه.کارش سخته ولی میتونه خوشبختم کنه...قبلا میگفتم خوشبختی یعنی اینکه آدم با کسی زندگی کنه که دوستش داره.الان به نظرم یعنی اینکه آدم تو موقعیتی باشه...دعا کن همیشه خوشبخت باشم... تو برام خاطره ی شیرینی هستی.خیلی چیزها ازت یاد گرفتم که تو روزهای بدون تو خیلی به دردم خورد..یه زمانی خدا منو کرد،حالا هم میخواد امتحانم کنه.امتحانات با وحید برام.از خدا خواسته بودم یا وحید فراموشم کنه یا کاری کنه که عاشقش بشم،خیلی بیشتر از عشقی که به تو دارم.😒خدا دعای دوم منو اجابت کرده.امین،من الان وحید رو بیشتر از تو دوست دارم.خودت گفتی اینطوری راضی تری وگرنه من راحت تر بودم که تا آخر عمرم با خیال و خاطراتت زندگی کنم... من راضیم،از زندگیم،از اینکه تو خاطره ای و وحید حال.✨من .✨ امین خیلی برام دعا کن.به حرمت روزهای خوبی که با هم داشتیم برام خیلی دعا کن. رفتم پیش بابا تو اتاقش... با جون کندن بهش گفتم جوابم مثبته.🙈🙊مامان اومد تو اتاق، چشمهاش پر اشک بود.گفت: _اگه وحید هم بره چی؟😢 گفتم: _شاید هم من زودتر از وحید رفتم.کی میدونه کی قراره بمیره؟😊 مامان بغلم کرد 🤗😢و برام آرزوی خوشبختی کرد. محمد وقتی فهمید به گوشیم زنگ زد.صداش ناراحت بود.گفت: _امیدوارم خوشبخت بشی.😒 شب علی اومد خونه ما.ناراحت بود.تو هال،پیش مامان و بابا گفت: _شغل وحید بدتره که.زهرا دق میکنه از دست این پسره.😒😠 تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم: _داداش،خیالت راحت.این زهرا دیگه اون زهرای که تو سختی ها کم بیاره.😊👌 خیالش راحت نبود.بعد شهادت امین بیشترین کسی که اذیت شده بود علی بود.😒 میفهمیدمش.خیلی وقت ها با خودم گفتم کاش پیش علی اونجوری گریه نمیکردم. وقتی جواب مثبت منو به خانواده ی موحد گفتن، وحید مأموریت بود... تو اولین فرصت باهام تماس گرفت. گفت: _سلام منم جواب میدادم: _سلام نمیدونست چی بگه.منم نمیدونستم.بعد از سکوت طولانی گفت: _مادرم گفت جواب شما مثبته...درسته؟ ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت _مادرم گفت جواب شما مثبته...درسته؟ -درسته. -نمیدونم چی بگم...ممنونم. -کی برمیگردید؟ خندید و گفت: _این سؤالا چه زود شروع شد...احتمالا چهار روز دیگه.😁 -موفق باشید.خداحافظ. -خانم روشن -بفرمایید. -واقعا ممنوم.خداحافظ. سریع قطع کرد.... 😅🙈 خانواده موحد قرار بود شب برای صحبت های آخر بیان...☺️ من تا ظهر بیرون کار داشتم.باماشین برمیگشتم خونه،سر راه رفتم سوپرمارکت. فروشنده خانم بود و با مردی که ظاهرا مشتری بود،بحث شدید لفظی داشتن.🙁😟 چیزهایی که میخواستم بخرم،برداشتم. صبر کردم مشکلشون حل بشه تا پول بدم و برم.از فریادهاشون متوجه شدم حق با خانم فروشنده ست و مرد داره زور میگه.😐اما دخالت نکردم تا خودشون مشکلشون رو حل کنن.👌خانمه رو به من گفت: _شما بگو حق با کیه؟😠☝️ اون آقا هم منتظر حرف من بود.دوست نداشتم تو بحثشون وارد بشم ولی وقتی خودشون خواستن دخالت کردم.گفتم: _حق با شماست.ایشون اشتباه میکنن. آقا عصبانی شد... سر من داد میزد.😠🗣با آرامش گفتم: _چرا داد میزنی.فکر میکنی حق با شماست؟ خب برو شکایت کن.داد زدن نداره. با فریاد گفت: _من خودم حق خودمو میگیرم.😡 هرچی از دهانش دراومد به من گفت.من با آرامش حرف میزدم ولی اون عصبی تر میشد.😡بهم حمله کرد اما من از مغازه رفتم بیرون.🚶نمیخواستم باهاش درگیر بشم.مرده دوباره حمله کرد. منم بسم الله گفتم و از خودم دفاع کردم.😠👊دستش شکست.گفتم: _اشتباه کردی با من درافتادی.من حرف زور تو گوشم نمیره.چه به خودم زور بگن چه به کس دیگه ای،من جلوی حرف زور می ایستم.✋ خانمه زنگ زده بود به پلیس...📲🚓 پلیس هم اومد.براشون توضیح دادم چه اتفاقی افتاده.آمبولانس اومد مرده رو جمع کرد و برد. منم راهی کلانتری شدم... من همه چیز رو توضیح دادم ولی چون فقط یه خانم شاهد بود،حرفمو قبول نکردن.😐اون مرده هم ازم شکایت کرد و دیه میخواست.منم گفتم _مقصر نیستم و دیه نمیدم.😕 تو راهروی کلانتری دستبند⛓ به دست نشسته بودم و فکر میکردم که چرا همین امروز باید اینجوری بشه.😔 دیدم یه جفت کفش مردانه👞👞 جلوم ایستاد.سرمو آوردم بالا.خدایا بازهم شوخی؟ 😥 سردار موحد بود؛رییس کلانتری. گفت: _زهرا خانوم!!!😳 بلند شدم و سلام کردم.جواب سلاممو داد و گفت: _شما اینجا چکار میکنی؟!!شما باید الان خونه...😨😳 حرفشو ادامه نداد،چون چشمش به دستم که دستبند داشت افتاد.گفت: _چی شده؟!😐 من مقصر نبودم ولی نمیخواستم از موقعیتشون برای من استفاده کنن.گفتم: _چیز مهمی نیست.همکاراتون رسیدگی میکنن.شما بفرمایید.😔 به خانم پلیسی که کنار من ایستاده بود نگاه کرد و گفت: _چی شده؟😐 گفتم: _جناب موحد مشکلی نیست.شما بفرمایید.حل میشه.😔 آقای موحد منتظر توضیح خانم پلیس بود.خانمه مرده رو نشون داد و گفت: _ایشون با اون آقا درگیر شدن.👈👤 مرده هیکل بزرگی داشت که یه دستش تو گچ بود و صورتش کبودی و کوفتگی🤕 داشت. آقای موحد یه نگاهی به مرده کرد و یه نگاهی به من کرد.خنده م گرفته بود.😅🙊دوباره نگاهی به مرده کرد.با تعجب گفت: _شما این بلا رو سرش آوردی؟!!!😳😧 سرمو انداختم پایین و به سختی جلوی خنده مو میگرفتم.آقای موحد گیج شده بود.به خانم پلیس سؤالی نگاه کرد. خانم پلیس گفت: _بله قربان.ایشون کمربند مشکی کاراته دارن.😊 آقای موحد با تعجب نگاهم کرد و گفت: _واقعا؟؟!!!!😳😳 گفتم: _بله.😊 گفت:_وحید میدونه؟!!😳 از حرفش خنده م گرفت. -نمیدونم.😅 بالبخند گفت: _معمولا عصبانی میشین؟😊 -بعضی وقتها.😊 -وقتی عصبانی میشین کاراته بازی میکنین؟😁 دیگه نمیتونستم خنده مو جمع کنم.دستمو جلوی دهانم گرفتم.🙊😄 گفت:_بشین. رفت سمت اتاق مسئول پرونده.گفتم: _جناب موحد نگاهم کرد. -نیازی نیست شما دخالت کنید،حل میشه. همونجوری که نگاهم میکرد درو باز کرد و رفت داخل. بعد چند دقیقه صدام کردن داخل.مرده که ترسیده بود،داد میزد دارن پارتی بازی میکنن. مسئول پرونده داشت توضیح میداد که اون مغازه دوربین🖲 داشته.یکی رو فرستاده فیلم شو بیاره.بعد از بیرون صداش کردن و رفت.آقای موحد به من گفت: _به پدرومادرت خبر دادی اینجا هستی؟😐 -نه.گفتم شاید بتونم تا شب برگردم.😔 -پس وحید هم نمیدونه؟😕 سرمو انداختم پایین و گفتم:نه.😔 -وحید بعدا بفهمه خیلی ناراحت میشه.😒 گوشیش رو از جیبش درآورد و شماره گرفت. همون موقع صداشون کردن بیرون. یک ساعت بعد با مسئول پرونده اومدن. داشتن صحنه رو تماشا میکردن که در باز شد و وحید اومد داخل. نفس نفس میزد.🏃💓..... ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷 🌷 قسمت نفس نفس میزد....🏃💓 معلوم بود دویده.آقای موحد بهش گفت: _بیا اینجا اینو ببین.😁 وحید پشت پدرش ایستاد.من نمیدیدم چی میبینن ولی معلوم بود خیلی اکشنه.👊👊وحید باتعجب گفت: _این شمایین؟!!!😳😳 آقای موحد گفت: _تازه اولاشو باید میدیدی.پسرم،مواظب باش زهراخانوم رو عصبانی نکنی. بعد بلند خندید.😂 تا روال پرونده طی بشه،شب شده بود.🌃 رفتم خونه... همه نگاهم میکردن. محمد به شوخی گفت: _حتما باید گربه رو الان میکشتی؟!😂 همه خندیدیم.😅😄😃😂😁😀مامان بغلم کرد و گفت: _خداروشکر سالمی.🤗😄 مهمان ها رسیده بودن.... برخورد مادر و خواهرهای وحید هم دست کمی از خانواده خودم نداشت.😅پدروحید با هیجان از لحظه درگیری و شجاعت و ضربات حرفه ای من تعریف میکرد.😬🙈همه باتعجب😳 و لبخند😊 به من نگاه میکردن.منم سرمو انداختم پایین و لبخند میزدم... قرار شد تو محضر 💍عقد کنیم و جشن عروسی سه ماه بعدش تو تالار باشه. وحید اصرار داشت زودتر باشه ولی زودتر از سه ماه نمیشد.چون باید خونه پیدا میکرد برای اجاره، چیدن وسایل،هماهنگی تالار و خیلی کارهای دیگه. بحث مهریه شد.... بابا به من نگاه کرد.بعد به پدروحید گفت: _میخواستم امروز درمورد مهریه ازش بپرسم که نشد. دوباره به من نگاه کرد و گفت: _حالا هرچی نظر خودته بگو.😊 همه به من نگاه کردن.با شرمندگی گفتم: _هرچی باشه قبول میکنید؟😊 بابا گفت:_بله پدروحید گفت: _بله،هر چی که باشه.😊 گفتم: _آقای موحد هم قبول میکنن؟ نگاهش نمیکردم.پدروحید بهش گفت: _وحید جان،شما باید مهریه رو تقدیم کنی. هرچی زهرا خانوم بگن قبول میکنی؟ وحید گفت: سبله.ولی...جنبه ی مادی هم داشته باشه حتما.☺️☝️ تازه همه متوجه منظور من شده بودن.از اینکه وحید اینقدر خوب فهمیده بود خوشم اومد.😊 گفتم: _مهریه من همینه که میگم.نمیخوام تو عقدنامه چیزی بیشتر از این باشه.حتی شاخه نبات و اینجور چیزها هم نباشه. پدروحید گفت: _حالا شما بفرمایید،ما ببینیم اصلا در توان ما هست.😁 گفتم: _بیست و دو✨ دور ختم کامل قرآن✨ با ترجمه.😊✨ همه ساکت بودن... وحید تمام مدت به من نگاه نمیکرد حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم حتی وقتی باهاش حرف میزدم. وحید گفت: _حالا چرا بیست و دو تا؟🤔😊 گفتم: _هر دور ختم قرآن به نیت کسیه. -به نیت کی؟ -چهارده تا به نیت چهارده معصوم(ع).مابقی به نیت حضرت خدیجه(س)، حضرت زینب(س)، حضرت ابالفضل(ع)، مادرشون ام البنین، خانم ربابه،مادر امام زمان(س)،حضرت معصومه(س) و....آخریش خودم. سکوت بود.گفت: _باشه.قبول.😊قبول کردن هدیه هم ازدستورات اسلامه.منم به عنوان هدیه👌 صدوچهارده «١١۴ 🎁» تا سکه اضافه میکنم.قبوله؟ داشتم فکر میکردم... نمیدونستم چی بگم.به بابا نگاه کردم.بابا منتظر جواب من بود.به مامان نگاه کردم.با اشاره بهم گفت قبول کن.گفتم: _به عنوان هدیه اشکالی نداره ولی تو عقد نامه چیزی بیشتر از اونی که من گفتم اضافه نشه.😊👌 همه صلوات فرستادن و محمد با شیرینی پذیرایی کرد.☺️🍰 از فردای اون روز کارهای آزمایشگاه و خرید عقد شروع شد.... من و مامان بودیم و وحید و مادرش... لباس پوشیده و شیکی برای محضر انتخاب کردم.خسته شده بودیم.رفتیم جایی آبمیوه ای بخوریم و استراحت کنیم. مامانامون به بهانه خرید ما رو تنها گذاشتن.به آبمیوه م نگاه میکردم،گفتم: _آقای موحد -بفرمایید -یه مطلب خیلی مهمی رو فراموش کردم بهتون بگم. با تعجب و نگرانی گفت: _چه مطلبی؟!😳😥 ادامه دارد... 💓💓💓🌷🌷💓💓💓 اولین اثــر از؛ ✍
امیدوارم لذت ببرید 🌸 ببخشید دیر شد 🙏🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چقدر حالِ خوشی دارد حتی عکس هاے تو...🍃
✌️🏻 ■|یاد شهدا همیشه باید در فضای جامعه زنده باشد|■ 💙 💜🤲🏻 📿
مےنویسم‌عشقــ❣ بخوان‌خامنه‌اے ... 🌸🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🌱 توصیھ میڪنم خودم و شماࢪا کہ از بࢪکات ماه ࢪجب استفاده ڪنیم...(: 💕 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌
👱🏻‍♀️دختری یک تبلت خریده بود. 🧔🏻پدرش وقتی تبلت را دید پرسید: وقتی آنرا خریدی اولین کاری که کردی چی بود؟🤔 👱🏻‍♀️دختر گفت: روی صفحه اش را با برچسب ضدخش پوشاندم و یک کاور هم برای جلدش خریدم.☺️ 🧔🏻 پدر: کسی مجبورت کرد اینکار را بکنی؟ 🤔 👱🏻‍♀️دختر: نه!😕 🧔🏻پدر: به نظرت با این کارت به شرکت سازنده اش توهین شد؟ 🤔 👱🏻‍♀️دختر: نه پدر، اتفاقا خود شرکت توصیه میکند که از کاور استفاده کنیم☺️. 🧔🏻 پدر: چون تبلت زشت و بی ارزشی بود اینکار را کردی؟🤔 👱🏻‍♀️دختر: اتفاقا چون دلم نمیخواهد ضربه ای بهش بخوره و از قیمت بیفته این کار را کردم. ☺️ 🧔🏻پدر: کاور که کشیدی زشت شد؟ 🤔 👱🏻‍♀️دختر: به نظرم زشت نشد؛ ولی اگه زشت هم میشد، به حفاظتی که از تبلتم میکنه می ارزه.☺️ 🧔🏻 پدر نگاه با محبتی به چهره دخترش انداخت، و فقط گفت: "حجاب" یعنی همین"☺️ 🌼🌼🌼.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🏴اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ‌‌@dokhtaranzeinabi00
❗️ ⚠️چرا می ترسی چادری بشی؟ چرا خجالت می کشی جلو دیگران از چیزهایی که فکر می کنی درسته حرف بزنی؟ ⚠️چرا روت نمیشه جلوی دیگران اونی که خودت دوست داری باشی ، باشی؟ ⚠️چرا همه چیز برعکسه؟ مگه تو داری اشتباه میکنی که شرمنده ای؟ بذارید من یه چیزی به شما بگم.. شک ندارم ماها خیلی زیادیم.. شک ندارم ها خیلی بیشتر از چادری ها هستن.. خیلی ها هستن دلشون واقعا پاکه و ته قلبشون فقط دل به خدا و ائمه و شهدا و ... بستن💖💖 ‼️اما چرا بترسیم؟ چرا اعتماد بنفس نداشته باشیم؟ ⁉️چرا دچار بشیم؟ چرا احساس کنیم اگر بیایم تو تیم خدا، هم ظاهر هم باطن طرد میشیم؟ یوسف زندانی رو چه کسی عزیز مصر کرد؟ غیر از خدا؟ ♥️ رو چه کسی عزیز دل همه کرد؟ غیر از خدا؟ تو دست پست ترین افراد باشی خدا عزیز دلت میکنه! اگه پای خدا وایسی و کم نذاری براش اعتماد کن به خدا ♥️ و رو فریاد بزن..💪 ببینم چند نفر میگن و چادری میشن
اگر چادر زینب🍃 لباس یاری امام زمانش بود🕊 پس چادر من نذر زینب است🌾 ما در این‌راه پشت‌سر زینب میرویم ‌ 😍
تازه عروسی کرده بودند👰🏻🤵🏻 با چند تا از دوستان قرار گذاشتیم گل💐و شیرینی🍪بخریم و یه سری به خانشان🏠بزنیم خانهشان🏠کوچک بود. یک پذیرایی دوازده متری داشتند.روی دیوار بالای پذیرایی یک قاب بزرگ🖼خالی بود! برای هممان سوال❓شده بود. تا حالا ندیده بودیم کسی قاب خالی🖼به دیوار پذیرایی خانه اش🏠بچسباند! عاقبت من طاقت نیاوردم و به نمایندگی از همه پرسیدم:این قاب خالی🖼چیه؟ نکنه به زودی در این مکان عکس عروسیتون👰🏻🤵🏻نصب میشه؟ بچه ها خندیدند 😂 خودش هم لبخندی زد☺️ و گفت:نه...!این قاب جای خالی عکس امام زمان(عج)است.میخواییم وقتی حضرت ظهور کردند و چهرشون رو همه دیدند👀عکسشان را به دیوار خانمان بچسبانیم... هممان مات و مبهوت😵شدیم یکی پرسید:پس چرا از حالا قاب خالی به خانه ات زده ای؟🙄🤔هنوز که آقا ظهور نکرده اند! فوری جواب داد:همین دیگه...میخواییم همیشه یادمون باشه یه چیزی تو زندگیمون کم داریم.هر وقت این قاب خالی رو ببینیم یادمون می افته که منتظر ظهور باشیم...❤️ 💕«الهم عجل لولیک الفرج
⛔️گام اول مرد مجازی: سلام خواهرم زن مجازی: سلام (هر چه باشد جواب سلام واجب است!🤔) مرد مجازی: خواهری من قصد مزاحمت ندارم. فقط به‌عنوان برادرتان درخواستی دارم. زن مجازی: (باکمی تعلل و تأمل) خواهش می‌کنم، بفرمایید!😏 مرد مجازی: من رفتار شمارا در گروه‌ها دیده‌ام. شما واقعاً خانم موقر و فهمیده‌ای هستید. من در فضای مجازی به دنبال کسی مثل شما هستم که مثل خواهرم مواظبم باشد و نگذارد در لغزشگاه‌ها دچار لغزش شوم! به راهنمایی شما در این فضای آلوده در برخورد با نامحرمان خیلی نیاز دارم!😢 زن مجازی: حرف عجیبی می‌زنید! چه نیازی هست که شما با یک نامحرم ارتباط آلوده داشته باشد تا از ارتباط‌های آلوده دیگر در امان بمانید؟😐 مرد مجازی: نه این‌طور قضاوت نکنید! من به دنبال آلودگی و هوس و این حرف‌ها نیستم. از وقار شما در برخورد با دیگران خوشم آمده. خانم‌های زیادی سعی کرده‌اند با من ارتباط برقرار کنند اما من خودم را از همه آلودگی‌ها نجات داده‌ام شکر خدا. به دنبال نقطه اتکایی برای فرار از وسوسه‌های فضای مجازی می‌گردم!😞 زن مجازی: ببخشید من معذورم. من قبل از اینکه غریقی را نجات بدهم خودم به ورطه نابودی کشیده می‌شوم. لطفاً پیام ندهید چون بلاک می‌کنم!😡 مرد مجازی: اجازه می‌دهید فقط پیام‌های مذهبی برای شما ارسال کنم؟ زن مجازی: اشکال ندارد. من استفاده می‌کنم. اما حق چت کردن ندارید چون پاسخ نمی‌دهم!😒 مرد مجازی: حتماً! حتماً!… ⛔️گام دوم مرد مجازی: ببخشید خواهر سؤالی دارم. شما متأهل هستید؟ چون جواب هیچ‌کدام از سؤالاتی که از شما می‌پرسم نمی‌دهید! زن مجازی: بله. من متأهلم و همسرم از همه تعاملات من در این فضا خبر دارد. مرد مجازی: من هم متأهل هستم. زن مجازی: پس شما متأهل هستید؟ شرم‌آور است که با وجودیکه متأهل هستید به دنبال زن‌های دیگر هستید. ولی من ترجیح می‌دهم همه انرژی و وقتم را برای همسرم صرف کنم.😠 مرد مجازی: شما دوباره برگشتید به پله اول! من که گفتم دنبال یک مشاور روحی هستم. چرا از کمک به من مضایقه می‌کنید؟😭 ⛔️گام سوم مرد مجازی: آبجی لطفاً کمی درباره هدف زندگی برای من توضیح بدهید. من احساس پوچی می‌کنم… و پاسخ زن مجازی…😊 مرد مجازی: خیلی عالی توضیح دادید. کسانی مثل شما حقیقتاً کمیاب‌اند. من قدردان شما هستم! ⛔️گام چهارم: مرد مجازی: خواهرم رفتارهای خانمم جدیداً کلافه کننده است. نمی‌دانم چطور باید با او رفتار کنم تا زندگی‌ام لذت‌بخش شود…شما که خانم هستید لطفاً من را راهنمایی کنید! و پاسخ زن مجازی…😇 ⛔️گام پنجم: مرد مجازی: ای‌کاش به خانمم تفهیم می‌کردم که مثل شما فکر کند، مثل شما صحبت کند و مثل شما رفتار کند… و پاسخ زن مجازی درحالی‌که در دلش قند آب می‌شود…😌 ⛔️گام ششم…😌😌 ⛔️گام هفتم…😌😌😌♥️ ⛔️گام هشتم…♥️♥️♥️ …. 🔥💔گام آخر: اکنون دیگر زن، یک هویت مجازی نیست. واقعیتی است ویرانه که در کنجی نشسته و با حسرت تمام به خرابه‌های زندگی‌اش نگاه می‌کند؛ و هرازگاهی قطره اشکی، صورتش را خیس می‌کند… 😔 همه لحظات شاد زندگی او و همسرش از مقابل چشمان خیسش رژه می‌روند اما دیگر کار از کار از گذشته است… 💔💔😓😓 سرمایه‌های بزرگی را به خاطر چیزی ازدست‌داده است که واقعیتی جز گناه و خیانت و دروغ نداشته است… ♨️❌♨️❌💯💯 نویسنده؛ این داستان واقعی بود. برای یکی از آشنایان اتفاق افتاده است و روال رابطه ناصحیح به همین صورت بازسازی‌شده در داستان بوده است؛ و هرروز این داستان‌های واقعی تکرار خواهد شد اگر یقین نداشته باشم که شیطان گام‌به‌گام ما را به نیستی و فنا نزدیک می‌کند… یَا أَیُّهَا الَّذِینَ امَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ وَمَن یَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ فَإِنَّهُ یَأْمُرُ بِالْفَحْشَاء وَالْمُنكَرِ (سوره نور، آیه 21) 👆این اتفاقی هست که متاسفانه واسه خیلیا داره تو فضای مجازی میوفته ❌ خصوصا ضربه رو خانوم های متاهل زمانی میخورن که واقعا دیگه دیر شده خیلی طول میکشه تا بخوان دل بکنن و ارتباط رو قطع کنن و دوباره مثل قبل بشن وبه آرامش قبل برسن ... ✅ تو این فضا خیلییی آماده باشید برای وسوسه های شیطان....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️بسم الله الرحمن الرحیم ✨پروردگارا ❤️کسیکه در دامان ✨تو پناه گرفت، ❤️طعم بی‌پناهی را نمی‌چشد ✨هرکس ❤️که مدد از تو گرفت ✨بی‌یاور نمی‌ماند ❤️آنکه ✨بتو پیوست، تنها نمی‌شود ❤️خداوندا کنارمان باش ✨قرارمان باش و یارمان باش @dokhtaranzeinabi00
‍ ‍ ✍قرار امروزمون این باشه: موقع عصبانیت قبل از هررررررر حرفی فقط "۱۰ ثانیه "سڪوت کنیم 🤐 این اصولے ترین راه حله کنترل خشمه بعدش هم تغییر موقعیت بدیم 🚶🚶 تمرین کنیم با وضو باشیم💦 جنس خشم از آتشه و وضو آب بر آتش! کینه ها و گناه هامون بد سنگینی میکنن رفقا بندازیمشون زمین‌↯ تا بتونیم اوج بگیریم↻ خیلی وقته پایین مایینا گیر افتادیم😔 باید یه کاری کنیم ❗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باسلام واحترام پیشنهاد شده درسراسر ایران این آیه برای نزول باران خونده بشه.... لطفا پخش کنین،مخصوصا تو گروههاتون : 🌧️🌧️🌧️🌧️🌧️🌧️🌧️🌧️🌧️🌧️ *بسم الله الرحمن الرحيم* *وَ هُوَ الَّذي يُنَزِّلُ الْغَيْثَ مِنْ بَعْدِ ما قَنَطُوا وَ يَنْشُرُ رَحْمَتَهُ وَ هُوَ الْوَلِيُّ الْحَميدُ* (۲۸شوری) ☔☔☔☔☔☔☔☔☔☔ و اوست كسى كه باران را -پس از آنكه [مردم‏] نا اميد شدند- فرود مى ‏آورد، و رحمت خويش را مى گسترد.... خدايا هرکس در نشر این پیام تلاش کرد و قدمی برای خواندن حداکثری این دعا برداشت راعاقبت بخیرکن..‌‌ .. @dokhtaranzeinabi00
بزرگواران چالش ساعت ۵ برگزار میشود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📲 هادی اگر تویی...😌♥️ (؏) (؏)