❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #صدوبیست_وهشت
سردار عصبی به سمت او رفت و فریاد زد:
ــ داری همه چیزو خراب میکنی😠🗣
سرش را میان دو دستانش گرفت،
و فشرد، و عصبی پایش را بر روی پارکت خانه می کوبید.
ــ برا چی رفتی دنبالش؟؟برا چی هر جا میره اسکورتش میکنی؟ تو قول دادی! فقط یکبار اونو ببینی!! فقط یکبار،😠☝️اصلا برا چی جلو رفتی، و با اون صحبت کردی؟؟؟
ــ من میدونم دارم چیکار میکنم
ــ گوش بده چی میگم،اینجوری هم کار پرونده بهم میخوره، هم اون دختر به خطر میفته!
سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
ــ چرا آروم کردن دلت برات مهمتره از سلامتی سمانه است؟!
عصبی از جایش بلند شد، و با صدای خشمگین گفت:
ــ سلامتی سمانه از جونم هم مهمتره،فکر کنم، اینو تو این چند سال ثابت کردم، من میدونم دارم چیکار میکنم، سردار مطمئن باشید، اتفاقی بدی نمیفته، و این پرونده همین روزا بسته میشه!.
سردار ناراحت،
به چهره ناراحت و خشمگین و چشمان سرخ مرد روبه رویش نگاهی انداخت
ــ امیدوارم که اینطوری که میگی باشه کمیل!!!
💤💤💤😰💤💤😰😰😰💤💤
سمانه با ترس از خواب پرید،
از ترس نفس نفس می زد،سمیه خانم لیوان آبی را به سمتش گرفت و با نگرانی گفت:
ــ چیزی نشده مادر ،خواب دیدی
سمانه با صدای گرفته ای گفت:
ــ ساعت چنده؟
ــ سه شب مادر،خواب بدی دیدی؟
سمانه با یادآوری خوابش،
چشمان را محکم بر روی هم بست، و سری به علامت تائید تکان داد.
ــ بخواب عزیزم
ــ نمیتونم بخوابم،میترسم دوباره خواب ببینم
سمیه خانم روی تخت نشست، و به پایش اشاره کرد
ــ بخواب روی پاهام مادر
سمانه سر را روی پای سمیه خانم گذاشت، سمیه خانم موهای سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ وقتی کنارمی،حس میکنم کمیل کنارمه، وقتی دلتنگ کمیل میشم و بغلت میکنم، دلتنگیم رفع میشه، پسرم رفت، ولی یه دلخوشی کنارم گذاشت، امروز وقتی رفتی، و جواب تماسمو ندادی، داشتم میمردم، از دست دادن کمیل برام کافی بود، نمیخوام تورو هم از دست بدم!
بوسه ای بر روی موهای سمانه نشاند،
که قطره اشکی از چشمانش بر روی پیشانی سمانه سرازیر شد.
سمانه چشمانش را بست،
که دوباره خوابش را به یاد آورد،همان مرد با چفیه،به چشمانش خیره شده بود،
و فریاد می زد "باورم کن ،باورم کن" و سعی در گرفتن دست سمانه می کرد.
سمانه چشمانش را باز کرد،
و خودش را لعنت کرد،که چرا موقعی که مرد کنارش بود، احساس ترس نکرد،
چرا احساس می کرد،
چشمانش و نگاه سرخش #آشنا بود، چرا تا الان به اوفکر میکرد، حس می کند دارد به کمیل خیانت می کند.!
قطره اشکی از چشمانش جاری شد و آرام زمزمه کرد:
ــ منو ببخش کمیل😢😣
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
❂◆◈○•---------------------------❂◆◈○•
#تلنگرانه✍
حتما بخونید خیلی قشنگه ✨
سلام من جوانی بودم که سالها با رفتارم دل امام زمانم رو به درد آوردم😔و خیری برای خانوادهام نداشتم
همش با رفقای ناباب و اینترنت و ...
شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب
زمانی که فضای مجازی و شبکههای اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بینصیب نماندم
و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمیدهند😞
تا یه روز تو یکی از گروههای چت یه آقایی پستهای مذهبی میذاشت، مطالبش برام جالب بودند🤗
رفتم توی #پی_وی اون و مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم😐
#عکس_شهیدی دیدم که غرق در خون، بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش، افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود که حدس زدم باید بچههای او باشند😟
و زیر آن عکس یه جملهای نوشته شده بود:
"میروم تا #حیاوغیرت جوان ما نرود"✋🏼💔
ناخودآگاه اشکم سرازیر شد😭😭دلم شکست باورم نمیشد دارم گریه میکنم اونم من، کسی که غرق در گناه و شهواته، منه بیحیا و بیغیرت، منه چشم چرون هوس باز😔😔
از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نابابم #متنفر شدم😠
دلم به هیچ کاری نمیرفت
حتی موبایلم و دست نمیگرفتم🙂
تصمیم گرفتم برای اولین بار برم #مسجد
اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی میکردم، آرامشی که سالها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکههای اجتماعی✋🏼💔
از امام جماعت خواستم کمکم کنه
ایشان هم مثل یه پدر مهربان
همه چیز به من یاد میداد😇
نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و...
کتاب میخرید و به من هدیه میداد، منو در فعالیتهای بسیج و مراسمات شرکت میداد✌️
توی محله معروف شدم
و احترام ویژهای کسب کردم
توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای #خادمی معرفی شدم
نزدیکای #اربعین امام حسین، یکی از خادمین که پیر بود به من گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمیتونم، میشه شما به نیابت از من بری؟
پول و خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم، زبونم قفل شده بود!
من و کربلا؟ زیارت امام حسین؟💔
اشکم سرازیر شد😭
قبول کردم و باحال عجیبی رفتم🕊
هنوز باورم نشده که اومدم #کربلا🕌💔
پس از برگشت تصمیم گرفتم برم #حوزه_علمیه
که با مخالفتهای فامیل و دوستان مواجه شدم، اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمیگرفت قبول کرد✋🏼
حوزه قبول شدم و با کتابهای دینی انس گرفتم👌
در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو میکردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام و با خدا آشتی بدم😍✋🏼
یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن😭منم گریهام گرفت، تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه!
گفتم بابا چی شده؟
گفت پسرم ازت ممنونم
گفتم برای چی؟
گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم😔
تو رو میدیدیم با مرکبی از نور میبردن بهشت و ما رو میبردن #جهنم و هر چه به تو اصرار میکردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من✋🏼
👈یه آقای نورانی✨آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین #بهشت🌸 و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی😔
پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه #سعید_قبل نیستی همه دوستت دارن❤️تو الان آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم
میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی
به ما هم یاد بدی
منم نماز و قرآن یادشون دادم و بعد از آن خواب، پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند💔😍
چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم💍
یه روز توی خونشون #عکس_شهیدی دیدم که خیلی برام #آشنا بود گریهام گرفت😔 نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریههام بلند و بلندتر شد😭😭
👈این همون عکسی بود که تو #پروفایل بود👉
خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟
مگه صاحب این عکس و میشناسی؟😊
و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم😔✋🏼
خودش و حتی مادرش هم گریه کردند😭😭😭
مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟
گفتم: نه
گفت: این #پدرمه😊
منم مات و مبهوت، دیوانهوار فقط گریه میکردم
مگه میشه؟😳😭😭
آره شهیدی که منو هدایت کرد، آدمم کرد، آخر #دخترشو به عقد💍من درآورد💔😔
چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای #مدافعان_حرم اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزهها تعطیل شدند ما هم رفتیم
خانمم باردار بود و با گریه گفت:
وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی، پس چرا میخوای بری؟
همان جمله شهید یادم اومد و گفتم:
میرم تا #حیاوغیرت جوانان ایران بماند...✌️🏼🙂
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَــــرج🍃🌷