﷽...✨
#برگےازخاطراتافلاڪیان🌷🕊
#اسراف
صبح تا شب دويده بوديم. آمديم سر سفره. نان نداشتيم. غذايمان هم حاضري بود. عمو حسن تمام نان خشك هايي را كه توي گوني ريخته بود آب زد و جلويمان گذاشت.
يكي گفت «عمو جون اگه صبح يه ساعت زودتر مي رفتي، نون بود.»
گفت «مي گيد خب اين ها رو چي كارشون كنم؟ بريزمشون دور؟ بخوريد. مريض نمي شيد. زمونه ي قحطي يادتون نمي آد.»
شروع كرد به داستان گفتن. سر و صداي شكم هايمان درآمده بود. عمو ول كن نبود. مي خواست هر طور شده اين نان ها را به خوردمان بدهد.
📚يادگاران، جلد 15 كتاب #شهيد_حسن_اميری (عموحسن)♥️
شادےروح شهدا #صلوات🍀
•
.
﷽...✨
#برگےازخاطراتافلاڪیان🌷🕊
🔸کم مانده بود مرا بزند..😥
🔹گفته بود بلیط اتوبوس بگیرم و خانواده اش راراهی اصفهان کنم🚌..
🔸وقتی دیدم ماشین سپاه بیکار افتاده از آن استفاده کردم و آن هارا به اصفهان رساندم..😎
🔹وقتی فهمیدخیلی از دستم عصبانی شد😠
🔸هیچوقت دوست نداشت از بیت المال استفاده شخصی بکند🙂
🔹این تنها یکی از خصوصیات خوبش بود..
#شهید_عبدالله_میثمی❤️🕊