eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
969 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 ❤️🌿 قسمت بیست و چهارم تعریف می کرد در دوره دانشکده، یک بار اسماعیل هنیة ، رهبر حرکت (نخست وزیر فعلی تشکیلات خوگردان) به جمع آنها آمده بود.... مي گفت: آمد سخنرانی کرد و چون حرف هایش ضبط نمی ‌شد صریح حرف مى زد.... وقتی صحبت از پیروزی در جنگ ۳۳روزه شد گفت: ما هم سال ها در برابر اسرائیل مقاومت ‌کرده‌‌ایم، اما ما این پیروزی‌ را که حزب‌الله در جنگ ۳۳روزه به‌ دست آورد، هیچ وقت نتوانسته‌ایم به‌ دست بیاوریم.... اگر دنبال رمز پیروزی حزب‌الله و علت موفق‌ نشدن ما هستید، رمزش این است که آنها دارند و ما نداریم.... راوی : برادر شهید .... 💫قدس را هم به ياد شهداى محور مقاومت، با رمز يا زهراء آزاد خواهيم كرد ان شاء الله.
🕊 ❤️🌿 قسمت بیست و پنجم یک ‌بار به اخوی گفتم این بار که برمی‌گردی برایم از آنجا سوغاتی بیاور.... سوغاتی‌اش یک رنگ بود که رویش نوشته بود: که آن را بعد از رفتنش روی دیوار نصب کردم و الان یادگاری ست که از او باقی مانده و حرف‌های زیادی با من می‌زند....😔 غیر از این یعنی علیهم السلام انگار چیزی در دل یا ذهنشان خطور نمی‌کرده است و به چیز دیگری فکر نمی‌کرده‌اند. عنوان این شهدا که مشهور شده است. این عنوان خیلی معنادار است... محمودرضا می‌گفت این‌ها می‌خواهند در منطقه را با جایگزین کنند. می‌گفت حقیقت داستان سوریه همین است، باقی را رها کن.... گفتم خب اگر جمع‌اش کردند بعدش چه؟ می‌خواهند اسرائیل را به رسمیت بشناسند؟ گفت در این گام می‌خواهند که مقاومت باشد اما مقاومت شیعی دیگر باقی نماند.... راوی : برادر شهید ....
🕊 ❤️🌿 قسمت بیست و ششم برای تعیین گرا ، از نرم افزار گوگل ارث کمک می گرفت اما خمپاره ها هیچ کدام به جایی که باید می خورد ، نمی خوردند.... روی این برنامه .... می گفت گوگل ارث روی نقشه سوریه و عراق خطا دارد و معتقد بود این خطا است.... نشسته بود مقدار خطا را در آورده بود و بعد از آن ، مقدار خطا را دخالت می داد و می زد و خمپاره ها می خوردند به . راوی : همرزم شهید ....
🕊 ❤️🌿 قسمت بیست و هفتم ✨به یاد همرزم و رفیق محمودرضا ✨شهید مرتضی مسیب زاده بعد از شهادت محمودرضا آمد تبریز . آمد سر خاک محمودرضا نشست و بلند بلند گریه کرد.... بعد بلند شد آمد کنار . حاج بهزاد اصرار می کرد یکی از بچه‌ها حرف بزند. هیچکس حاضر نشد حرف بزند.... کنار مرتضی ایستاده بودم. اصرار کردم حرف بزند. قبول نکرد.... گفت: میشه کوثرو بگیری بیاری؟ گفتم: بله. رفتم کوثر را از مادر معززش گرفتم و آوردم دادم بغل مرتضی.... یکی دو دقیقه کوثر را به حرف گرفت بعد دادش به من و شروع کرد مثل آدمهای حیران دور خودش چرخیدن و با گریه حرف زدن. گفت: خدا... داغ جدایی رو تحمل کنم یا داغ موندنو؟ 😔 گفتم کوثرو بغل کنم شاید آروم شم اما نشدم....😔 و های های گریه کرد.....😭😭😭 راوی : برادر شهید
🕊 ❤️🌿 قسمت بیست و هشتم ✨به یاد دوست و همرزم محمودرضا ✨شهید مرتضی مسیب زاده سال ۸۳ یا ۸۴ رفته بودم دیدن محمودرضا. توی دانشکده. مرتضی را اولین بار آنجا با محمودرضا و جمع باصفای پاسداران در حال آموزش نیروی قدس دیدم. موقع گرفتن عکس دسته جمعی نشست ردیف اول آن وسط. اما یکهو بلند شد و گفت: .... شش گوشه... شش گوشه کو؟! رفت و پوستر بزرگی از تصویر ضریح مقدس امام حسین (ع) را آورد گرفت جلو جمع و عکس گرفتیم با مرتضی و با شش گوشه. بعد از شهادت محمودرضا.... حاج مرتضی باهام تماس گرفت و یکی از لباس های محمودرضا را یادگاری خواست.... با شرمندگی گفتم چیزی از لباس های محمودرضا دست من نیست. ولی گفتم که برایش گیر می آورم. دو سه بار تلفنی پیگیر لباس ها شد.... برایش نمی توانستم بیاورم. هربار قول دادم برایش تهیه کنم.... گرمکن ورزشی محمودرضا را می خواست و به یکی از عکس هایش اشاره میکرد که محمو.درضا آن گرمکن را به تن داشت. نمى‌دانم چرا آنرا می خواست.... قولش را داده بودم در هر حال. اما هیچ وقت نشد. حالا منم که باید بروم و از لباس های یادگاری مرتضی درخواست تبرکی بکنم.... شهادتت مبارک برادر! راوی : برادر شهید ....
🕊 ❤️🌿 قسمت بیست و نهم یادم هست محمودرضا ، سال ٨٨ براى فتنه تعبیر خاصی بکار می‌ برد؛ می‌گفت: ! و راست می گفت.... من اعتقاد دارم این اتفاق باز هم تکرار خواهد شد. انقلاب ، هیچ آشغالی را درون خود نگه نخواهد داشت و آنچه را ناپرهیزها به خورد او داده اند رو خواهد کرد.... نمی شود (ره) با وجود وطن فروش ها به راه خود ادامه بدهد. غیرت شهدای انقلاب اسلامی این اجازه را نخواهد داد.... دیروز در سالگرد عملیات کربلای چهار عده ای به ترامپ نامه نوشتند و از او خواستند مردم ایران را تحریم کند.... غیرت غواصان نهر خیّن ، دیروز در سکوت بی غیرت های سیاسی ، وطن فروش ها را رسوا کرد.... سید شهیدان اهل قلم نوشته است: حب الوطن من الایمان صدق محض است. تمامیت ملی ما را نیز در جنگ هشت ساله، مؤمن ترین مردمان به دین اسلام حفظ کردند.... اگر به ملی گرایی هم باشد ، شهدا ملی گراترین آدمهای این مملکتند . و به بی دینی باشد ، وطن فروش ها، بی دین‌ترین آدم هایش. راوی : برادر شهید ....
🕊 ❤️🌿 قسمت سی ام به بچه های بسیج خیلی اعتقاد داشت.... در روزهای فتنه ۸۸ با همه ی جوّ سنگینی که آن روزها علیه بچه های بسیج وجود داشت ، به شدت از تأثیر حضور بسیج در خاتمه دادن به غائله ی فتنه تعریف می کرد.... محمودرضا بود...!! در ایام اغتشاشات خیابان های تهران، کنار بچه های بسیج بود. کسی به او تکلیف نمی کرد که برود، اما موتور سیکلتش را بر می داشت و تنهایی می رفت. چند بار هم خودش را به خطر انداخته بود.... یک بار خودش تعریف کرد که به خاطر ظاهر بسیجی اش ، پشت چراغ قرمز ، اراذل و اوباش هجوم آورده بودند که موتورش را زمین بزنند اما نتوانسته بودند....ش آن روزها نگرانش می شدم.... در یکی دو هفته اول بعد از انتخابات که خیابان انقلاب و آزادی و بعضی خیابان های اطراف اغتشاش بود ، یک بار با او تماس گرفتم و پرسیدم : کجایی؟ گفت : توی خیابان . گفتم : چه خبر است آن جا؟ گفت : و امان . گفتم : این چیزهایی که من دارم توی اینترنت می بینم ، آن قدر ها هم امن و امان نیست ! گفت : نگران نباش . گفتم : چرا ؟ گفت : زیاد است . راوی : برادر شهید ....
🕊 ❤️🌿 قسمت سی و یکم محمودرضا هرچه داشت از فرهنگ ایثار و شهادت بود....‌ میراث فرهنگی دفاع مقدس را دوست داشت ، مجموعه کتاب‌هایش را خوانده بود.... را واو به واو خوانده بود. تقریبا همه‌کتابخانه‌اش به جز چند کتاب ، کتاب‌های دفاع مقدسی بود.... را با علاقه بسیاری خواند ، سری ، ‌ ، ، و این کتاب‌هایی که در دسترس همه است..... تقریبا تا آخرین کتاب‌هایی را که در حوزه دفاع مقدس منتشر شده داشت و گرفته بود.... را به من توصیه کرده بود که بخوانم و من هنوز آن را نخوانده‌ام. خواندن این کتاب را چند بار به من توصیه کرد. خیلی او را به وجد آورده بود..... به لحاظ روحی ارتباط تنگاتنگی با شهدا داشت. علاقه ی خاصی به بهشت زهرا و مزار شهدا داشت. راوی : برادر شهید ....
🕊 ❤️🌿 قسمت سی و دوم مشتی بود . سنگ تمام می گذاشت.... بارها در خانه اش مهمانش شدم . معمولا دیر از سر کار می‌رسید و معمولا دیروقت مهمانش می شدم ، آخر شب.... گاهی هم با هم می رفتیم خانه . این جور مواقع در بین راه چند جا نگه می داشت و شیرینی یا میوه و آب میوه می خرید.... یک بار نگه داشت پیاده شد برود گوشت بخرد ، گفتم : ول کن بابا آخر شبی چکار داری میکنی ؛ یک نان و پنیری می خوریم با هم.... گفت : نمی‌شود ! نان و پنیر چیه ؛ من بخور هستم باید کباب بخورم ! می دانستم که شوخی می‌کند.... خودش بی تعلق بود . بارها می‌گفت : اگر مجرد بودم زندگیم روی ترکه موتورم بود.... اهل تشریفات نبود و با من هم که برادرش بودم تعارف نداشت اما وقتی مهمانش بودم ، سنگ تمام می گذاشت و مفصل پذیرایی می‌کرد. راوی : برادر شهید ....
🕊 ❤️🌿 قسمت سی و سوم یکی از همکاراش تعریف میکرد که: سرشون حسابی شلوغ بود و کارشون خیلی زیاد.... بارها شده بود که یه هفته ، ده روز خونه نمی رفتن ، تازه وقتی هم که برمی گشتن خونه ، شب بهشون زنگ میزدن که پاشید بیاین دوباره کار داریم.... این وسط کار محمود از همه بیشتر بود.... محمود مسئول شده بود و حالا اون باید بچه هاش رو هماهنگ می کرد. بعضی از بچه ها هم گاها وقتی برمی گشتن خونه دیگه جواب تلفناشون رو نمیدادن اما وقتی محمود زنگ میزد... . به محمود می گفت لامصب هردفعه زنگ میزنی به خودم میگم جوابت رو ندم ولی اینقدر زبون می ریزی که آدم خر میشه.... . مسئول بود ، فرمانده بود ، ولی دستور نمی داد.... قلب بچه ها دستش بود ، ناز بچه ها رو می خرید ، منتشون رو میکشید... . این جوری بود که بچه هاش همه کاری براش میکردن.... چون محمود بود... آه فاتح قلبم... چقدر جات خالیه محمود چقدر جات خالیه رفیق راوی : دوست و همرزم شهید ....
🕊 ❤️🌿 قسمت سی و چهارم اسفند سال هشتاد و نه ، درست یک هفته مانده به عید ، از پایان نامه ی دکترای تخصصی دفاع کردم . روز بسیار سختی بود...‌‌‌‌‌.. بعد از دو ترم تمدید مهلت دفاع ، حالا در آخرین مهلتم در روز دفاع به یک مشکل ناخواسته برخورده بودم و احتمال لغو جلسه دفاعیه از طرف آموزش دانشگاه بود..... آن روز آن قدر درگیر حل این مشکل و بالا و پایین رفتن از پله های دانشکده بودم که برای وسایل پذیرایی جلسه جز خریدن یک جعبه ی شیرینی که آن را هم با عجله ی زیاد رفتم و از خیابان کارگر شمالی خریدم ، نتوانسته بودم هیچ تدارک دیگری ببینم..... را آن روز از خرید میوه و آب میوه تا آوردن سِت لیوان و بشقاب و ظروف بلوری میوه و شیرینی ، همه را محمودرضا برایم حل کرد..... را برایم آورد تا با کت و شلوار اتو شده بروم سر جلسه..... آن پایان نامه را بخاطر ارادتی که به شهید مهدی باکری داشتم به روح بلند او تقدیم کردم اما دوست دارم اگر گذرم دوباره به کتابخانه ی دانشکده دامپزشکی دانشگاه تهران بیفتد پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صفحه ، نام را هم با خودکار کنار نام بلند آقا مهدی اضافه کنم..... آن جلسه را از محمودرضا دارم. راوی : برادر شهید ....
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•|💔🕊|• مینویسم تا یادم نرود: تمام اقتدار میهنم را از پرواز شما دارم... با شهدا بودن سخت نیست، باشهدا ماندن سخته..