• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت101
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
این لباس براۍ رفیقاشِ که شهید شدن ..
+واقعا ؟ چقدر قشنگه !
_میخواۍ یدونه اشو بپوشے ؟
+من ؟
سرشو تکون دادو بلند شد ..
منم خودم از خدام بود که بپوشم آخه طرح چریکے بودو منم که عاشق این مدل لباس ها ..
تازه فهمیدم به این مدل علاقه دارم !
چه جالب ..
صداۍ زنگ گوشیم بلند شد ..
رفتم سمت کیفم و برداشتمش عاطفه بود ¡
اۍ واۍ کلا یادم رفت دوباره براش زنگ بزنم ..
با احتیاط جواب دادم :+جانم ..
_الو سلام عزیزم خوبے ؟
+سلام آجے جونم ممنونم تو خوبے !
_چے بگم .. بهترم ..
+اون قضیه پسرعموت چیشد ؟
_فعلا هیچے .. با پدر مادرم صحبت کردم .. که گفتن نمیشه و از قدیم قرار بود شما با هم ازدواج کنید ..
با داداشمم صحبت کردم وقتے فهمید ناراضیم غیرتے شد و گفت نمیزارم این وصلت صورت بگیره ..
+واقعا ؟ خب خداروشکر کن که برادرت پشتته .. دیگه نگران چے هستے ..
_منم میسپارمش به خدا .. ولے اۍ کاش یه خواستگار خوب مثل چند وقت پیش چے بود اسمش ..
+مجتبے!..
_عا آره آقا مجتبے ، رفیق برادرت پیدا میشد تا از دست این خلاص میشدم ..
با شنیدن این حرف ها خونم به جوش اومد ...
قطعا اگه عاطفه میدونست من دلم رو باختم دیگه جرئت نمیکرد در مورد ازدواج آینده خودش با مجتبے حرف بزنه ..
دیگه جرئت نمیکرد غیر مستقیم بهم بگه اۍ کاش میتونستم با مجتبے ازدواج کنم ..
یکم که چه عرض کنم خیلے عصبے شدمو براۍ اینکه عاطفه متوجه نشه خداحافظے کنم ..
به مائده نگاه کردم که داره میاد ..
لبخندۍ زدم که نشستو گفت :_با کے صحبت میکردۍ ؟
+با دوستم .. اسمش عاطفه اس ..
لبخندۍ زدو لباسو گرفت رو به روم ..
گرفتمش .. یه بوۍ خاصے داشت ..
ولے آشنا بود .. خیلے آشنا !
یکم که گذشت ناخودآگاه اشکم در اومد .
دست خودم نبود ، هیچے دست خودم نبود ..
سعے کردم اشکم رو نبینه و به هر سختے که بود بغضم رو خوردم ¡
_آیـه جون ! نمیپوشیش ؟ نکنه .. اگه دوست ندارۍ نمیخواد ها .. مجبورت نمیکنم عزیزم
+نه نه ... الان میپوشمش .. فقط کجا باید بپوشم ؟
یه نگاه به بیرون اتاق کردو با دستش به یه اتاق اشاره کرد :_اومم برو اونجا ..
بلند شدمو :+خدا بخیر بگذرونه .. فکر تکنم بهم بیاد !
اصلا اندازم هست ؟
خندیدو :_آره .. یعنے فکر کنم .. ولے مطمئت باش بهت میاد ..
سرۍ تکون دادمو رفتم ..
……
﴿مجتبے﴾
با کمک حیدر آقاجون رو نشوندیم تو ماشین ..
خیلے اصرار کردم تا بیاد جلو بشینه اما گفت نه زشته و این حرفا ..
تا بیمارستان تقریبا بیست دقیقه اۍ راه بود ..!
یه پنج دقیقه راه رو که رفتیم تازه یادم اومد دفترچه آقاجون رو برنداشتم ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
↯
@dokhtaranzeinabi00
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •