• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت129
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
میخواستم برم به مائده سلام کنم که دیدم یه دختره کنارش وایستاده که خیلے باحجابه چادرۍ و ...
و دیدم که مجتباست که از راه رسید ؛ رو به روۍ خواهرش وایستاده بودو سرشم پایین بود ..
نمیدونستم اون دختره کیه اما نسبت بهش حس خوبے نداشتم ..
یکم که گذشت دیدم اون دختره داره باهاش صحبت میکنه ..
انگار داشتن سلام و احوال پرسے میکردن ، رگ غیرتم زد بیرون ..
یعنے کیه ؟
من با فاصله تقریبا پنج متر پشت مجتبے و جلو چشم مائده بودم ..
تصمیم گرفتم برم ..
برگشتم برم که صداۍ مائده باعث شد بایستم !..
دستپاچه اول نخواستم برگردم و خواستم بےتفاوت باشم اما نشد آخه چند بارۍ صدام زد ..
برگشتم که دیدم مجتبے هم با همون دست بسته شده ، نیمرخ برگشته به عقب ..
با دیدن مائده بهش سلام کردم که جوابم رو داد ..
اومد بغلمو گفت :
_تو کجایے دختر ! میدونے تو این بیست روزۍ که داداشم نبود چقدر منتظر تماست بودم ¡
لبخندۍ زدم :+شرمنده ام .. حالم زیاد مساعد نبود ..
_دشمنت شرمنده ..
منو همراه خودش کشوند بردم جاۍ قبلے که وایستاده بود ..
خجالت زده به دلیل حضور مجتبے ، فقط به مائده نگاه میکردم ..
چند ثانیه اۍ به سکوت گذشت که مجتبے گفت :_سلام علیکم ..
منم که انگار انتظار نداشتم خیلے شوکه و بدون برنامه ریزۍ گفتم :_سلام .. الحمدالله به سلامت برگشتین ..
خودم نفهمیدم فازم از این حرف چے بود !
اون فقط سلام کرد تو هم فقط باید جوابشو میدادۍ .. اه ..
_بله متاسفانه ..
با اتمام حرف مجتبے اون دختر خانم رو به مائده گفت :_مائده جون این خوشگل خانم رو معرفے نمیکنے ؟
مجتبے هم وقتے حرف این خانم تموم شد به مائده اشاره کردو رفت دقیقا همونجایے که من قبل ایستاده بودم وایستاد !
شاید رفت تا ما راحت باشیم ..
مائده یه نگاه به من انداختو :_ایشون آیـه خانم هستن خواهر رفیق مجتبے ..
منم لبخندۍ به روش زدم که با نگاه به رفیقش ادامه داد :_ایشون هم فاطمه خانم هستن ..
مکث کوتاهے کردو ادامه داد :_عروس آینده خانواده کرامتے ..
با این حرف مائده وا رفتم ..
پاهام سست شد ..
سرم گیج رفت ..
چے ! عروس خانواده کرامتے ؟
زن آینده مجتبے °¡
حالم خیلے خراب بود ..
مائده هم متوجه حال بدم شد اومد سمتمو با نگرانے گفت :_چیشدۍ ؟ خوبے آیـه !
با چشمایے که بےاختیار اشک جمع شده بود یه نگاهے بهش انداختمو سعے کردم لبخند بزنم تا چیزۍ نفهمه ..
+آره خوبم .. گفتم که حالم این چند روز مساعد نیست اگه میشه من برم روۍ صندلے بشینم ..
یه نگاه به اطراف انداختو :_آره حتما بیا بریم ..
دستمو گرفتو منو نشوند رو صندلے ...
مجتبے هم انگار یه چیزایے فهمید ، چون وقتے دید یه جورۍ راه میرمو ، نشستم رو صندلے ، اومد جلو
رو به مائده گفت :_اتفاقے افتاده ؟
بدون اینکه نگاش کنم یا سرمو بلند کنم فقط زیر چادر قلبم رو ماساژ میدادم تا از حرکت نیوفته ..
مائده یه نگاه بهم انداختو :_نمیدونم چیشده .. آیـه حالش بده !
چادرمو زد کنار تا صورتم رو کامل ببینه :_واۍ آیـه رنگت چرا پریده ..
نگران رو به مجتبے گفت :_داداش ماشینتو آوردۍ ؟
مجتبے هم مِن مِن کردو نگران گفت :_نه آخه .. اما چند لحظه منتظر بمون زنگ میزنم رضا بیاد ..
سریع با صدایے که میلرزید گفتم :+خیلے ممنون نیازۍ نیست .. من خوبم ..
بدون اینکه چیزۍ بگه رفت یکم اونورتر و دستے به سرش کشید که نفهمیدم چرا و دلیلش چیه !
به سختے بلند شدمو آروم گفتم :+ببخشید من باید برم .. مائده جان من باهات تماس میگیرم .. خداحافظ ..
انقدر این چند جمله رو زود گفتمو رفتم که مائده نتونست حتے خداحافظے کنه ¡
داشتم رد میشدم که مجتبے اومد جلوم وایستاد ..
قلبم یه لحظه لرزید ..
_کجا میخواید برید !
+بله ؟
_منظورم اینه که با این حالتون نمیتونید جایے برید صبر کنید حداقل با برادرتون تماس بگیرم ..!
خیلے خودخواهانه دیگه بدون هیچ هراسے گفتم :+من حالم خوبه .. دیگه نیاز نیست ..
اومدم برم که یاد یه چیزۍ افتادم ؛ هر چند با گفتن این حرف خودمو نابود میکردم اما باید بهش تبریک میگفتم ..
برگشتمو اینبار بدون هیچ خجالتے زل زدم تو چشاشو گفتم :+راستے .. ان شاءالله به پاۍ هم پیر بشید .. ان شاءالله که .. خوشبخت بشید ..
و رفتم ..
خدامیدونه تا وقتے برسم خونه چیا که نکشیدم ..
پس حال بد این چند روز ..
افسردگے هایے که ..
همه به این دلیل بود که قراره یه خبرۍ بشنوم ..
وقتے رسیدم خونه ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •