• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت135
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
عکسش رو دانلود کردمو گذاشتم رو قفسه سینم ..
حس میکردم به حرف هاۍ دلم گوش میده ..
حس میکردم از هر کسے بهم نزدیکه ..
نمیدونم ساعت چند بود که خوابم برد ..
ساعت پنج صبح بلند شدم ، حدودا ده دقیقه اۍ از اذان گذشته بود و من متعجب که چرا داداش حیدر برا نماز بیدارم نکرده ..
خودم تعجب کردم که چطورۍ برا نماز بیدار شدم ..
آخه یه اخلاق بدۍ که داشتم اگه دیر میخوابیدم صبح براۍ نماز خیلے سخت بیدار میشدم ..!
بلند شدمو نمازمو خوندم ..
آروم آروم در اتاق رو باز کردم و رفتم پایین ..
دیدم مامان تو حال خوابیده ..
بابا هم رو کاناپه رو به روۍ تلویزیون خوابش برده !
رفتم سمت اتاق داداش که اگه نماز نخونده بیدارش کنم که دیدم تو اتاقش نیست ¡
تعجب کردم این موقع صبح کجا میتونه رفته باشه !
رفتم بالا اتاق خودم ، اما هر کارۍ کردم خوابم نبرد ..
رفتم تو گوگل و چندتا مداحے دانلود کردم
خیلے به دل میشستن ..
یکیشون رو پلے کردم ..
ناخودآگاه یه نگاه به دستم انداختم که دیدم انگشترۍ که نشون بود هنوز تو دستمه ..
یه دست روش کشیدم ؛ خواستم در بیارمش اما پشیمون شدم ..
فعلا دوست داشتم فقط به مراسم فردا فکر کنم ..
امیدوار بودم از اینکه بتونم مفصل با اون شهید گمنام صحبت کنم ..
……
﴿مجتبے﴾
صبح قبل اذان بلند شدم
قرار شد همراه رفقا پایگاه بسیج بریم کارهاۍ ورود شهید گمنام به استان رو هماهنگ کنیم ..
بعد از خوندن نماز ، راهے شدم ..
وقتے رسیدم حیدر رو دیدم که رو صندلے جلو در نشسته و سرشو گرفته تو دستش ..
رفتم جلو ؛ زدم رو شونه اش که سرشو بلند کرد ..
بلند شدو سلام و احوال پرسے کرد ..
بدون اینکه جواب بدم گفتم :+چیشده ؟
یه لبخند که انگار مجبور بود زدو :_هیچے ..!
+ولے تو یه چیزیت هست .. این چند وقت اصلا حال و روزت خوش نیست !
دستے به صورتش کشید :_نه چیز مهمے نیست ، تو دعا کن ان شاءالله حل بشه ..
از اینکه هنوز هم بهم اعتماد نداشت یکم کلافه بودم ، اما نشون ندادمو به داخل راهنماییش کردم ..
…
کارها انقدر طول کشید که وقتے به ساعت نگاه کردم ؛ ¹²:³⁰ ظهر بود
برنامه ساعت دو شروع میشد ولے از همین الان تعدادۍ از افراد اومده بودند ..
با چند تا از دوستان بسیج رفتیم داخل حسینیه ..
دیدم حیدر نشسته کنار تابوت شهید ..
سرشو گذاشته رو تابوتش و زیر لب یه چیزایے میگه ..
رفتم نشستم کنارش ، دوتایے تا تونستیم با شهید صحبت کردیم ..
هرکدوممون از دردامون گفتیم ؛ من از درد دورۍ .. اون از دردۍ که نمیدونستم چیه !..
بعد از نیم ساعت گوشے حیدر به صدا در اومد ، قبل اینکه جواب بده بلند شد و رفت منم بعد از ده دقیقه بلند شدم ..
رفتم بیرون که دیدم حیدر کنار یه خانم ایستاده ..
بیشتر که توجه کردم .. دیدم .. آیـه خانمِ !..
یکم که گذشت یه آقایے اومد کنارشون وایستاد و شروع کرد به حرف زدن ..
دقت که کردم دیدم حسینِ !
حیدر از کنارشون جدا شدو رفت تو حسینیه !..
این کیه که راحت داره با آیـه خانم صحبت میکنه ؟
برا چے هے میگن و میخندن ؟؟
……
﴿آیـه﴾
ساعت ۹ بود که رفتم برا صبحونه ..
از مامان پرسیدم که داداش کجاست که گفت رفته براۍ هماهنگے آوردن شهید گمنام ..
این چند ساعتے که وقت داشتم خودمو با کارهاۍ مختلف سرگرم کردم و یه نگاه به ساعت انداختم ؛تقریبا یک ظهر بود ..
لباس پوشیدمو آماده شدم ..
اول خواستم زنگ بزنم برا داداش تا بیاد دنبالم ..
اما میدونستم درگیر کارِ ..
خودم راه افتادم ؛ تا اونجا راه زیادۍ نبود
تصمیم گرفتم پیاده برم
ساعت یک و نیم بود که با حیدر تماس گرفتم
وقتے اومد بیرون چشاش قرمز بود ، لبخندۍ زدم که اونم لبخند زد ..!
+سلام به داداش خودم ..
_سلام به آبجے خودم ..
خندیدمو :+به این آبجیت اجازه میدۍ بیاد چند دقیقه با اون شهیدۍ که تازه خودت باهاش درد و دل میکردۍ درد و دل کنه !
یه نگاه به عقب انداختو :_یعنے برۍ اون تو ؟
+اوهوم ..
_نمیشه که .. اونجا همه آقایون هستن ..
+داداششش .. خواهش میکنم !
_خواهر من ، اجازه اشو ندارم ..
آب دهنمو قورت دادمو دلخور گفتم :+خب برو از فرمانده اتون اجازه بگیر ..
با اتمام حرفم دیدم یه آقایے داره میاد سمتمون ..
یکم که توجه کردم حسین آقا بود !...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •