• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت3
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
+میدونے مثل چه کسانے هستے ؟
با تعجب بهم خیره شد لبخندۍ زدمو دستمو از رو شونهاش برداشتم و ادامه دادم :
+مثل این دختر بچههاۍ ⁹ یا ¹⁰ سالهاۍ که وقتے مادرشون به شوخے بهش میگه من خواهر یا برادرتو بیشتر دوست دارم حسودۍ میکنه ' دقیقا مثل اونا شدۍ !
و بعد هم زدم زیر خنده که رضا هم خندید
نگاهش کردمو گفتم :+داداش هیچ کس جاۍ خالے تو رو پیش من پر نمیکنه !
اخمے کردو :_چرا خالے مگه من ازت دورم که میگے جاۍ خالے تو رو کسی نمیتونه پر کنه ؟!
سوتے داده بودم نمےخواستم بفهمه که قصد دارم برم سوریه .. هر چند میدونه خیلے وقته منتظرم ولے الان دیگه تصمیمم قطعیه ..
یکم مِن مِن کردم که گفت :_مجتبے نگو که میخواۍ ...
حرفشو ادامه نداد بغض کرد که زود گفتم :+فقط ¹ ماهه قول میدم بیشتر طول نکشه !
آهی کشیدو گفت :_تو بگو ¹ روز میدونے که بدون تو تحمل نمیکنم ..
اومدم چیزۍ بگم که گفت :_بعداً راجبش صحبت میکنیم ..
وارد سازمان شدیم اول از همه به طرف اتاق اون خانمے که رضا گفته بود نیروۍ جدیده رفتم ، در زدم که با اجازهاۍ که داد وارد شدم
بدون اینکه سرم رو بلند کنم سلام کردم که جوابمو داد . با دست به صندلے اشتاره کردم و گفتم :
+بشینید لطفا !
وقتی داشت مینشست یه لحظه چشمم رفت طرفش
یک خانم با ' حجاب افتضاح ..
دستامو مشت کردم و زیر لب غر زدم :
رضا من میکشمت !
…
بعد از حدود ²⁰ دقیقه از اتاق اومدم بیرون ، باهاشون در مورد رشته و خانواده و خیلے چیزهاۍ دیگه صحبت کردم
خیلی عصبانی بدون در زدن وارد اتاق رضا شدم که زودۍ از صندلے بلند شد طفلکے ترسیده بود دستاشو برد بالا و گفت :
_آقا من تسلیم ..
خیلے جدّۍ گفتم :+الان وقت شوخے نیست رضا فهمیدۍ ! این کیه آوردۍ اینجا ؟
کلافه نفسشو بیرون داد و گفت :_درست میشه تو به اونش کار نداشته باش
عصبے چشمهامو برای کنترل خشمم بستم و بعد از چند ثانیه باز کردم ولی تاثییرۍ نداشت هیچ عصبے تر هم شدم
با عصبانیت بهش توپیدم :+آخه رضا جان ، برادر من آدم کم بود خب یکے رو میاوردۍ که حداقل اون موهاشو ... لا اله الا الله
رضا شرمنده سرشو ...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
↯
@dokhtaranzeinabi00
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •