eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• ماشین رو ، روبروی خونه آنالی خاموش کردم و چندتا بوق براش زدم . دو هفته ای از عقد آقای حجتی می گذشت و توی این مدت هیچ خبری ازشون نداشتم . امروز هم خونه مژده اینا به مناسبت تاسوعا نذری داشتند و قرار بر این بود که من و آنالی بریم کمکشون . در ماشین باز شد و آنالی دستپاچه گفت : + سلام ، خوبی تو ؟ ببخشید معطل شدی ، روشن کن بریم. استارت زدم و گفتم : - سلام قربانت ممنون . بعد از یک ساعت رانندگی روبروی خونه مژده پارک کردم و از ماشین پیاده شدم . در حیاطشون باز بود ، چند باری به در زدم و با یه یالله وارد شدم . دور تا دور حیاطشون پرچم های سیاه رنگی نصب شده بود و مداحی خیلی زیبایی در حال پخش شدن بود . قابلمه های بزرگی روی زمین گذاشته بودن و چند تا خانوم مسن هم در حال شستن سبزی ها بودن ، به سمت مامان مژده رفتم و سلام علیکی کردم . به گفته مامانش دخترا داخل بودن ، وارد هال شدم و چند باری صداشون زدم . مژده کفگیر به دست از آشپزخونه خارج شد . + ‌‌سلام خواهر شوهر جان ، خوش اومدی . سلام فاطمه خانوم خوب هستید ؟ خوش اومدید . آنالی لبخندی زد و در جوابش تشکری کرد . آیه و کوثر مداحی گذاشته بودند و در همین حین هم مشغول کار کردن بودند . رو به مژده گفتم : - من چه کنم مژی جون ؟! به روی اُپن اشاره کرد و گفت : + اون سبزی ها رو بیار پایین و بی زحمت تمیزشون کن . بلند شدم و به سمت اُپن رفتم همین که سبزی ها رو برداشتم در هال با ضرب باز شد و آقا مرتضی با چهره ی آشفته ای اومد داخل و با صدایی که میلرزید گفت : + مژده خبری از راحیل نداری ؟ آخرین بار کی باهم در تماس بودید ؟! مژده کفگیر رو توی سینک گذاشت و هراسون به سمت مرتضی دوید . - حدود یک ساعت قبل از حرکتش باهام تماس گرفت ، چطور ؟! + دقیقا چه ساعتی بود ؟! مژده نگاهی به ساعت انداخت . + حدودای هفت صبح بود ‌، اتفاقی افتاده مرتضی ؟ همین که آقا مرتضی خواست حرفی بزنه صدای جیغ خانوم های توی حیاط بلند شد . آقا مرتضی به سمت حیاط دوید و همون جا روی زمین افتاد . پلاستیک سبزی ها از دستم افتاد و با گفتن یا حسینی به سمت حیاط دویدم . همه ی خانوم ها کارهاشون رو رها کردن و دور آقا مرتضی و مادرش جمع شدند . ادامه دارد ... • 💛🌻💛🌻💛 •