eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
⛓📖 آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند. همین کیسه های آرد و جعبه های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود. از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسن ترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند. حالاچشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می- گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند؛ احتمالا او هم رؤیای وصالمان را لحظه لحظه تصور می- کرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بالخره تماس گرفت. به گمانم حنجره اش را با تیغ غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :»کجایی نرجس؟« با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :»خونه.« و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می- کرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :»عباس میگه مردم میخوان مقاومت کنن.« به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب- هایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریه هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم. شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که به سختی شنیده میشد، پرسید :»نمیترسی که؟« مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :»داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!« و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه لَه میزد. فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره گذشته مردانه به میدان آمد :»نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست قمر بنی هاشم  داعش رو نابود میکنیم!« احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :»آیت الله سیستانی حکم جهاد داده؛ امروز امام جمعه کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچه هاشو رسوندم بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!« 📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖