#پارت_پنجاه_نهم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
از پشت شیشه ماشین تابش
خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و
عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند که باران اشکم
جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :《نرجس!》 سرم
به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه
میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به
چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می-
لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست
دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانهام را به نرمی
بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که نگران حالم نفسش به تپش افتاد :《نرجس! تو اینجا چی-
کار میکنی؟》 باورم نمیشد این نگاه حیدر است که
آغوش گرمش را برای گریه هایم باز کرده، دوباره لحن
مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی
صورتم حس میکنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را
بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران
حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود. چانهام روی
دستش میلرزید و میدیداز این معجزه جانم به لب رسیده
که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و عاشقانه به
فدایم رفت :《بمیرم برات نرجس! چه بالایی سرت
اومده؟》و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت
بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم
اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم او زیر لب حضرت زهرا را صدا میزد. هر کس به
کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال
حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از
دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم
روی زمین نشست. هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت
خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی که سر
ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه
تنهایی و دلتنگی در جام جمالتم جا نمیشد که با اشک
چشمانم التماسش میکردم و او از بالایی که میترسید
سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی-
کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک
جمله گفتم :《دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!》و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون غیرت
در نگاهش پاشید، نفس هایش تندتر شد و خبر نداشت
عذاب عدنان را به چشم دیده ام که با صدایی شکسته
خیالش را راحت کردم :《قبل از اینکه دستش به من برسه،
مُرد!》 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل
امیرالمؤمنین داشتم که میان گریه زمزمه کردم :《مگه
نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین امانت سپردی؟ بهخدا
فقط یه قدم مونده بود...》از تصور تعرض عدنان ترسیدم،
زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم
نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از
نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید
:《زخمی بود، داعشیها داشتن فرار میکردن و نمی-
خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی
منو ندیدن!》 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده
بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم
را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :《دیگه
نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!》 و آنچه
من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که
سری تکان داد و تأیید کرد :《حمله سریع ما غافلگیرشون
کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن
سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!》
و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش
بردارم که عاشقانه نجوا کردم :《عباس برامون یه نارنجک
اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون
نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...》که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد
:《هیچی نگو نرجس!》 میدیدم چشمانش از عشقم به
لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود،
لاله های دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت
عاشقانه مان فراخ نبود که یکی از رزمنده ها به سمت
ماشین آمد و حیدر بالافاصله از جا بلند شد. رزمنده با
تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا
ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند.
ظاهراً از فرماندههان بودند که همه با عجله به سمتشان
میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع
شدند. با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز
از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت
و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖