eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ 🤔 ▫️همه‌ ما یکساله‌ در قرنطینه‌ به‌ سر میبریم خونه نشین شدیم... اما؛ آقای ما(؏ـج) '' 13 '' قرنِ‌ خونه‌نشینِ‌ گناهان ماست!'😓 😔 حالا می‌فهمیم‌ قرنطینه یعنی‌ چی!؟ قدری به خودمون بیایم ..بسه دیگه!
😂 شبڪہ نمایش ، چند دقیقہ ماندہ تا اذان رو گذاشتہ گوشہ تصویر تلوزیون ، با رنگ قرمز! احساس تایمر بمب بہ من دست داده😐😂 نماز و روزتون قبول باشه🌱
🌺͜͡🌱』 🦋 ❈‏هیچ‌مؤمن‌روزه‌دارۍنیست‌ڪه درهنگام‌خوردن‌سحرۍوافطارش را بخواند، مگرآنڪہ‌بین‌این‌دو‌زمان‌ثواب‌ڪسۍرا خواهدداشت‌ڪه در راه‌خدا درخون‌خودغلطیده‌باشد...🕊🌻 {علیہ‌السلام}❤️ {✾ بحــار‌الانوار.ج۹۷}🍃
♥️🖇 زندگے مثل جلسه امتحان است! بارها غلط مےنویسیم پاک مےکنیم🌿 و دوباره غلط مےنویسیم :) غافل از اینکه ناگهان فریاد میزند؛ برگه ها بالـا✩🙂
وقتےعقل‌عاشق‌شود عشق‌عاقل‌مےشود آنگاه؛ شهیدمےشوۍ✨
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
وقتےعقل‌عاشق‌شود عشق‌عاقل‌مےشود آنگاه؛ شهیدمےشوۍ✨ #شهیدحس
❤️🖇 پدر شهید می گوید: از حسین پرسیدم حرف حقوق دادن به شماهاست. آیا صحت دارد؟ فوری گفت من مرخصی بدون حقوق می‌گیرم، چون برای دلم می‌روم. اینکه مدافعان حرم برای پول می‌روند، شایعه‌ای بیش نیست. حسین کاری انجام داده بود که در عملیات تدمر شهر را آزاد می‌کنند و دشمن ناپدید می‌شود. او متوجه می‌شود در آنجا تونل‌های زیرزمینی حفر شده، چون در این زمینه تخصص داشت. حسین چند اسیر داعشی را که گرفته بود با رفتار مناسبش موجب توبه آن‌ها شد و با کسب اطلاعاتی از اسیران داعشی تونل‌ها را منفجر می‌کند که انبار زاغه و تعداد زیادی از دشمنان از بین می‌روند. وقتی از او می‌پرسند چه احساسی داری؟ می‌گوید همان احساسی که روز اول آمدم و گفتم می‌روم تا انتقام سیلی مادر را بگیرم.
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
وقتےعقل‌عاشق‌شود عشق‌عاقل‌مےشود آنگاه؛ شهیدمےشوۍ✨ #شهیدحس
❤️🖇 درست است در گوشه ذهنم شهادت هست و آرزوی شهادت دارم و شب عاشورا امام رضا(ع) امضا کرده است، اما هدفم این نیست بروم برای شهادت، هدفم این است که شر دشمن‌ها را از سر مردم مظلوم سوریه و منطقه و ایران کم کنم. بخشی از وصیت نامه شهید خطاب به خانواده👇 ومبارزه با نفس را همیشه در خود تقویت کنیدکه سرلوحه ی همه ی اعمال،انجام واجبات و ترک محرمات میباشد.
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
وقتےعقل‌عاشق‌شود عشق‌عاقل‌مےشود آنگاه؛ شهیدمےشوۍ✨ #شهیدحس
❤️🖇 نام: حسین‌هریری محل‌تولد: مشهد تاریخ‌تولد:۱۳۶۸/۰۸/۰۳ تاریخ‌شهادت:۱۳۹۵/۰۸/۲۰ محل‌شهادت:حلب آدرس‌مزار:بهشت‌رضای‌مشهد وضعیت‌تاهل:متاهل نام کتاب:پرواز از حلب نام‌جهادی:سید‌عمار کودکی‌👇🌱 حسین در خانواده‌ای پرجمعیت به دنیا آمد و ۱۱ خواهر و برادر داشت. آخرین پسر این خانواده بود و گوش به فرمان پدر و مادر، آنها را احترام می‌کرد خصوصیات‌اخلاقی‌شهید👇🌱 . قرآن‌خوان بود و هر روز مسجد می‌رفت و در کلاس‌های قرآن شرکت و قرآن تلاوت می‌کرد. دوران کودکی حسین در محله امامزاده زید(ع) گذشت. از همان کودکی فعالیت‌های مذهبی مسجد و امامزاده شرکت می‌کرد و به یاد دارم روز عاشورا از صبح اول وقت که دسته‌های مختلف عزاداری به امامزاده می‌آمدند برای آنها اسفند دود می‌کرد و از عزاداران پذیرایی می‌کرد. حسین از همان دوران، تلاوت قرآن را شروع کرد و در مسجد محل قرآن می‌خواند. وی جوانی ساده، سر به زیر و مطیع بود و هرگاه کاری از او می‌خواستیم فوراً اطاعت می‌کرد. نحوه‌شهادت‌شهید👇🌱 حسین به عنوان تخریبچی در سوریه فعالیت داشت. دقیقاً بعد از شهادت او تعدادی از همرزمانش اعلام می‌کنند «حلب آزاد شد». یکی از همرزمان شهید تعریف کرد: دشمن در قسمتی از حلب عقب‌نشینی کرده بود. حسین با دو نفر دیگر از دوستانش از جمله شهید بشیری و شهید جهانی برای پاکسازی به آن قسمت منطقه حلب می‌روند. سه تا تله انفجاری در یک خانه بوده که می‌خواستند خنثی کنند. حسین فکر می‌کند این تله‌ها جدا از یکدیگر کار شده‌اند، اصلی را خنثی می‌کند. در صورتی که تله‌های دیگر به صورت مخفی در خانه کار شده بودند. آنها منفجر می‌شوند. اول حسین به شهادت می‌رسد که در حال خنثی کردن تله انفجاری بود و در کنار او هم شهید بشیری و شهید جهانی و نیز به شهادت میرسند🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرتِ‌آقآمیگن: 「من‌نمیتونم‌اون‌نوشتہ‌هاے رودستتون‌روبخونم🙁!」 یڪۍازاون‌وسط‌دادزد:🗣 『نوشتیم‌جانم‌فداےرهبر♥✋🏼🤭』 آقآمیگن: ...😁‌
🗓 امروز یکشنبه ↯ ☀️ ۲۹ فروردین 1400 🌙 ۵ رمضان ١۴۴٢ 🎄 ۱۸ آوریل ۲۰۲۱ 📿 ذکر روز : یا ذوالجلال و الاکرام حدیث_روز 🍃🌸 هر كه به ياد مردم سرگرم شود، خداوند سبحان او را از ياد خود جدا كند
🌙 دعای روز ماه مبارک
8⃣یاران حضرت مهدی(علیه‌السلام) ۲از۳_ویژگی های نفسانی 3⃣عـلم و مـعـرفـت: بـدیـهی است که کابینه مهدی برای اداره حکومت جهانی اش از تـمـام آنـچـه لازمـه مـدیـریـت ایـده آل اسـت بـرخوردارند. از جمله شاخصه های مهم در این عـرصـه عـلم و دانـش اسـت . آنـچـه در بـعضی روایات ذکر شد که هر کدام از آنان قوت و تـوان چـهـل تـن را دارد عـلاوه بـر تـوان جـسـمـانـی،تـوان اداره و تـدبـیـر امـور را نیز شامل می شود که علم و آگاهی لازمه آن است. شاخصه علم و دانش در همه سطوح مدیریت اعم از سطوح بالا، میانی و رده های پایین باید مـورد تـوجـه قـرار گـیرد و هر مدیری باید علم و آگاهی ویژه حوزه کاری و مدیریتی را بر اساس ‍ آموزه های دینی و مکتبی داشته باشد. یـاران خـاص حـضـرت مـهـدی در حـوزه مـسـئولیتی خویش مدیریت علمی خواهندکرد. با مـدیـریـت غیر علمی نمی توان جهان را اداره کرد. جالب این است که مدیریت علمی آنان بر اساس موازین اسلامی و منطبق بر کتاب و سنّت است . چنانکه : ای مردم ! سزاوارترین کس در امر حکومت و مدیریت،قوی ترین آنان و آگاه ترین آنها به امر خدا در آن است. آنـان از نـظـر عـلمی در بالاترین درجه قرار دارند و از جام حکمت الهی و معرفت دینی به طـور شـایـسـتـه سـیـراب گـشـتـه انـد.هـمـان حـضـرت مـراتـب فضل و کمال علمی آنان را چنین توصیف می کند: پـس در آن فـتـنـه هـا آخـرالزمـان گـروهـی صـیـقـلی مـی شـونـد مـانـنـد صـیـقـل یـافـتـن شـمـشیر به دست آهنگر،دیده های آنان به نور قرآن جلا داده و تفسیر در گـوشـهـایـشـان جـا گـرفته شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•○●﷽●○ 🌸 بعد چند لحظه سکوت گفتم: _چیزی که داری ازم پنهون میکنی چیه؟ +من چیزی پنهون نمیکنم از شما _محمد بگو بهم.خواهش میکنم این یک بار و بگو فقط. دستم رو گرفت و گفت: +کارای بیرون از خونه با منه. نمیتونم‌اجازه بدم‌تو هم بخاطرشون غصه بخوری،افکارت بهم بریزه،نپرس چیزی ازم. _محمد خواهش کردم یه نفس عمیق کشید و پلک هاش رو روی هم فشرد و گفت : +مهم نیست،خدا کمک میکنه میگذره. منتظر نگاش کردم که گفت : +یخورده مشکل مالی به وجود اومد که خدا درستش میکنه،تو غصه نخور. _چه مشکلی؟ +چندتا قسط عقب مونده دارم یخورده الان سخت شد برام. _مگه برای خونمون و مخارج عروسی زمین روستای پدرت رو نفروخته بودی؟ +چرا ولی همش که برای من نبود. ما سه تا خواهروبرادریم.تقسیم‌کردیم ریحانه که باهاش خرج عروسی و جهزیه اش و داد.داداش علی هم سهمش رو باید میگرفت،پولی هم که من گرفتم خیلی نبود،بیشترش رو وام گرفتم یخورده هم پس انداز داشتم، خلاصه با اینا تونستم اینجا رو بخرم _چرا اصرار کردی خونه بخریم ؟میرفتیم یه خونه اجاره میکردیم تا بعد که پولش جور شد بخریم +نه دیگه این شرط بابات بود.من دلم‌نمیومد تورو تو سختی بیارم.الانم که اتفاقی نیافتاده. این همه مدت خبر نداشتی چون چیز خاصی نبود.دیدی که تا الان‌جور شد و خدا رسوند . سکوت کردم و به انگشتانم زل زده بودم که دستش و زیر چونه ام گرفت و سرم و بالا اورد و گفت : +دیگه هیچی رو بهت نمیگم. این‌چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟مگه نگفتم نباید نگران شی؟ زندگی همینه دیگه،اگه مشکلی نباشه که بهش زندگی نمیگن بخند ببینم،بدو بخند تا قلقلکت ندادم انقدر تلاش کرد تا بالاخره تونست من و بخندونه اون شب تا صبح ذهنم مشغول بود. تصمیمم و گرفته بودم،با اینکه میدونستم ممکنه محمد خیلی از کارم ناراحت شه چند روزی بود که سکه ها و طلاهام رو فروخته بودم ولی میترسیدم سر صبحت رو با محمد باز کنم.میدونستم با ویژگی های اخلاقی که داره از کار من خوشش نمیاد و راضی کردنش خیلی سخته بلاخره یه روز دل و زدم به دریا و بهش گفتم. تا چند دقیقه فقط نگام کرد و هیچی نگفت. از همون لحظه به بعد دیگه حتی نگام هم نکرد هرکاری کردم از دلش در بیارم فایده ای نداشت ناهار و شاممون و کنار هم‌میخوردیم. ازم تشکر میکرد و خودش ظرف ها رو جمع میکرد و میشست.نمیزاشت کار کنم ولی با این حال باهام‌حرف نمیزد و مثل قبل رفتار نمیکرد تا اینکه یه روز از سرکار اومد وگفت: +بهم ماموریت خورده و احتمالا تا اول محرم نیستم.با مادر و پدرت صحبت کردم و ازشون عذر خواهی کردم که نیستم. چون شما تو این شرایطی نمیتونم خونه تنهات بزارم یا بگم ریحانه وقت کرد بیاد بهت سر بزنه. لباسات رو جمع کن این ده دوازده روز و خونه ی بابات بمون تا من برگردم از رفتارش کلافه بودم‌و یجورایی از سر لج گفتم: _من خونه ی خودم راحتم. جایی هم نمیرم،به کمک کسی هم نیازندارم،تازه شرایط بدی هم ندارم. شما نمیخواد نگران من باشی برو به کارت برس نگاه سنگینش رو حس میکردم. بدون‌اینکه نگاش کنم رفتم تو اتاق و روی تخت نشستم. اومد تو اتاق. چمدونم رو برداشت و در کمدم رو باز کرد و لباسام روبرداشت.یکی یکی لباس هارو تا می کرد و تو چمدون میگذاشت* ادامــہ‌دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 @dokhtaranzeinabi00
°•○●﷽●○ 🌸 بی تفاوتی محمد بدترین تنبیه بود برای من ،خودش میدونست نمیتونم تحمل کنم. رفتم کنارش نشستم،داشت لباس و تا میکرد که دستش رو گرفتم‌ و با یه لحن مظلوم گفتم : داری من و از خونت بیرون میکنی؟ لباسام‌و جمع میکنی که بفرستیم خونه ی بابام؟چیکار کردم مگه من؟ چیزی نگفت و به کارش ادامه داد. بیشتر لباسم و که برداشت در چمدون و بست و گوشه ی اتاق گذاشتش. اومد نشست کنارم،بعد چند روز با لبخند نگام کرد و گفت:از خونه ام بیرونت کنم؟ اینجا خونه ی ماست.خونه ما دوتا. میخواست ادامه بده که گفتم :پس قبول داری که هرچی اینجاست مال هر دومونه ؟ +بله که قبول دارم _قبول داری که هرچی تو داری و هرچی من دارم مال دوتامونه و در حقیقت ما دوتا یه نفریم ؟ +آره _خب پس چرا چند روزه اینطوری شدی؟ مگه من چیکار کردم؟چیزایی که فروختم واسه دوتامون بود.وقتی حرف زندگی مشترک میشه ،همچی مشترکه. دردای تو دردای منه،غم و غصه ها و نگرانی هات نگرانی های منه،مشکلاتت مشکلات منه.من حق ندارم واسه حلشون بهت کمک کنم ؟ یه نفس عمیق کشید و گفت : باید قبلش حداقل به من میگفتی. اونا هدیه عروسیت بود... _فدای سرت،بعد برام میخری. طلا و جواهر و این چیزا اونقدر که برای بقیه خانوم ها مهمه برای من نیست،اتفاقا من چون تنوع ودوست دارم بدلیجات و بیشتر میپسندم +حلقه ات و هم فروختی؟ _نه بابا.حلقه ام و چرا بفروشم!؟ تو کمده از لبخندی که زد دلم گرم شد. گونه اش و بوسیدم و گفتم :دیگه هم‌نگاهت و از من نگیر،هلاک میشما. در ضمن خونه ی بابا هم نمیرم ساختگی اخم کرد و گفت:قبلا روحرفم حرف نمی آوردی !اینطوری من نگران میشم. یه چند روز بمون، قول میدم زود برگردم،خب؟ به ناچار قبول کردم.پیشونیم و بوسید و گفت: ببخش که تنهات میزارم. راستی برات نوبت سونوگرافی گرفتم.متاسفانه هفته دیگه است و نیستم‌که باهات بیام. _با مامان میرم اشکالی نداره شونه ام و از روی میز برداشت. نشست پشت سرم موهام و که اطرافم پخش بود جمع کردو شونه میزد. +فاطمه خیلی بیشتر از قبل مراقب خودت باش خب؟تحت هیچ شرایطی نزار چیزی حالت و بد کنه. _چشم +فاطمه اگه بچه امون دختر بود، دلم میخواد مثل خودت بشه.میخوام زهرایی تربیتش کنی. خیلی مراقبش باش،راه درست و نشونش بده،نزار کج بره. از همون نوزادیش به چیزای درست عادتش بده. اگه پسر بود مثل اون شخصیت هایی که کتاباشون و میخونی تربیتش کن _تو هستی دیگه خودت تربیتش میکنی، اه چرا اینجوری حرف میزنی،اصلا نمیخوام بری. چیزی نگفت. قبلا بهش یاد داده بودم چجوری مو و ببافه. موهام و بافت و با کش موی گل گلیم تهش و بست. هنوز گیسم و ندیده بودم +راستی فاطمه اگه دختر بود موهاش و کوتاه نکن.چله ترک گناهمون و هم یادت نره _حواسم هست کار موهام که تموم شد اومد رو به روم نشست و بهم‌زل زد +خیلی نورانی شدی زدم زیر خنده که گفت:چرا میخندی؟ میگم هر بار میبینمت خوشگل تر از قبلی باورت نمیشه که!حالا اینبار هم خوشگل تر شدی و هم نورانی یهو عجیب نگاه کرد و به صورتم دست کشید و گفت :عه نکنه چیز زدی،چی میگن بهش؟میزنن صورت و سفید میکنه؟ پنتِک؟پنکِت؟ بلند خندیدم وگفتم :نه عشقم پنتک نزدم.پنکک هم نزدم +نخندا.حالا خیلی هم‌فرق نمیکرد. با خنده گفتم :بله بله کاملا حق با شماست. رفت پشت سرم.موهام و که بافته شده بود دستش گرفت و گفت:این چرا اینجوری شد؟ _چجوری شد؟ +حس میکنم عجیب شد ولی مدلش جدیده. برو حالش و ببر. با تعجب موهام و آوردم جلو. تا نگام بهش خورد بلند خندیدم.از خنده شکمم درد گرفته بود. نمیدونست چیشد با تعجب گفت :چرا میخندی؟ _محمد جان مگه گفتم فرش ببافی؟ این تار موعه عشقم،مو دوباره خندم گرفت و نتونستم‌ادامه بدم +خب چیشد مگه؟ _چیزی نشد ولی اینجوری که تو بافتیش، گیس نشد فرش شد از موهام که به شکل های عجیب و غریب بهم گره اش زده بود عکس گرفتم و گفتم :این شاهکارت و باید ثبت کنم بعد نشون بچه ات بدم ببینه باباش چقدر هنرمنده تا دوساعت بعد تا نگاهم به موهام میافتاد میزدم زیر خنده. دلمم نمیومد بازش کنم.
ادامه نبودش اوایل زندگی خیلی سخت بود با اینکه عادت کردم به رفتن یهوییش هنوز هم سخت و مشکل بود.وقتایی که محمد نیست انقدر خودم و مشغول میکنم‌که از شدت خستگی نای فکر کردن نداشته باشم. ولی نمیدونستم اینبار باید چیکار کنم که نبود زندگیم و کنارم حس نکنم هرچقدر کتاب میخوندم که صبرم بیشتر و وابستگیم کمتر شه،هیچ فایده ای نداشت.فقط به ترسی که تو وجودم‌ شکل گرفته بود دامن میزدم.از اینجور حرفا زیاد میزد،از نبودش زیاد میگفت ولی اونقدر برام تحملش سخت بود که نمیزاشتم ادامه بده و سریع فراموش میکردم شب اول محرم بود خیلی منتظر موندم محمد برگرده و با هم بریم هیئت ،ولی خبری ازش نبود وقت هایی که نبود حوصله هیچ کاری و نداشتم و همش تو اتاقم مینشستم. اینبار خیلی کم‌صداش و شنیده بودم‌دفعه های قبلی که ماموریت میرفت خیلی بیشتر زنگ میزد* ادامـہ دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 @dokhtaranzeinabi00
°•○●﷽●○ 🌸 خیلی گرفته و ناراحت بودم. دلم‌میخواست خودم پیراهن سیاهش و براش بپوشم . مامانم برای صدمین بار صدام زد. به ناچار لباس مشکی هام و پوشیدم وهمراهشون رفتم. نگاهم به صفحه گوشی بود تا اگه زنگ زد متوجه شم. رفتیم مسجدشون،کنار ریحانه و نرگس نشستم.اوناهم میدونستن که وقتی محمد نیست فاطمه حتی حوصله ی حرف زدن و هم نداره واسه همین فقط یه احوال پرسی مختصر کردیم و دیگه چیزی نپرسیدن.چند دقیقه مونده بود مراسم شروع شه که یکی از دختر بچه های هیئت که من و میشناخت اومد کنارم و در گوشم گفت: یکی اون بیرون منتظر شماست.گفت خیلی واجبه حتما همین الان برین. بعد تموم شدن حرفش رفت و نشد چیزی بپرسم. با تعجب از جام بلند شدم که ریحانه گفت :چی میخوای آجی. بلند نشو بگو بیارم برات. _چیزی نمیخوام،باید برم بیرون.میام میگم بهت رفتم بیرون. برام سوال شد کیه که با من کار واجبی داره.یخورده تو حیاط مسجد گشتم هرچی به اطراف نگاه کردم آشنایی و ندیدم که منتظر من باشه. گفتم لابد اون دختره من و با یکی دیگه اشتباه گرفته. با این حال از حیاط مسجد بیرون رفتم و به اطراف نگاه کردم. تقریبا شلوغ بود،یخورده ایستادم و وقتی کسی و ندیدم داشتم بر میگشتم که یکی صدام زد :خانم دهقان فرد صدای محمد بود. با ذوق برگشتم عقب و دیدم پشت سرم ایستاده. لباس چریکیش تنش بود و با چهره ای خندون و چشمایی خسته نگام میکرد. بدون اینکه چیزی بگم و چیزی بگه دستم و گرفت و تند تند به سمت ماشینش که تو کوچه پارک شده بود قدم برداشت. با نگاه کردن به چهره اش تازه عمق دلتنگیم و درک کرده بودم. نشستیم تو ماشین و گفت :سلام مامان خوشگله.خوبی دورت بگردم؟ +سلام تاج سرم. قربون چشمای خسته ات برم. کی رسیدی؟ ماشین و روشن کرد و همونطور که به سمت خونه حرکت میکرد گفت : همین الان. _الهی فدات شم پس چرا اومدی اینجا ؟ +خدانکنه.اومدم عشقم و ببینم خب. نمیدونی چقدر دلم تنگ شد برات. تا برسیم به خونه چشم ازش برنداشتم. حس میکردم اونقدر دلتنگم که هرچی نگاش کنم سیر نمیشم. رفتیم خونه. تا دوش بگیره لباس مشکیش و براش اتو زدم و تو دستم گرفتم. خوشحال بودم که مثل همیشه سر حرفش مونده. خیلی زود اومد بیرون‌ تا زودتر به مراسم برسیم +ببخش کشوندمت خونه نزاشتم از مراسم استفاده کنی. _نگران نباش اون زمان که اومدی هنوز شروع نشده بود. میرسم. یه تیشرت مشکی که روش با خط قرمز (عشق علیه السلام) نوشته شده بود تنش کرد و پیراهنش و روش پوشید. دوست داشت یه پیراهن بخره که روش یاحسین نوشته باشه،ولی بعد گفت که چون سینه میزنه و روی نوشته اش ضربه میخورده درست نیست،واسه همین به جاش این و خریده بود. دکمه هاش و براش بستم و یقه اش و درست کردم. پیشونیم و بوسید و برگشتیم‌تو ماشین که بریم هیئت. یهو یاد ریحانه افتادم و موبایل و از جیبم در اوردم که دیدم ده تا تماس بی پاسخ از مامان،پونزده تا از ریحانه و سه تا از نرگس دارم. زدم رو صورتم و گفتم : ای وای محمد یادم رفت بهشون اطلاع بدم ،بیست و هشت بار زنگ زدن شماره ی ریحانه رو گرفتم که با عصبانیت جواب داد: هیچ معلوم هست تو کجایی؟چرا به گوشیت جواب نمیدی؟ زهرمون ترکید. فاطمه ی بیشعور مگه با تو نیستم؟ کجایی؟گفتم لابد مردی داشتیم فکر میکردیم چجوری جواب محمد و بدیم با تصور قیافه اش خندم گرفته بود. محمد که بخاطر صدای بلند ریحانه متوجه حرفاش شده بود موبایل و ازم گرفت و کنار گوشش گذاشت وبه شوخی گفت : ای دختر بی تربیت. این چه طرز حرف زدن با خانوم منه؟من نیستم اینجوری مراقبشی؟ .. +سلام عزیزم. اره برگشتم داریم میایم هیئت.خواهرکم من الان پشت فرمونم،اومدم خبرت میکنم افتخار میدم بهت بیای من و ببینی نمیدونم ریحانه چی گفت ولی محمد یه لبخند زد و گوشی و داد به من رفتار همه عجیب بود. محمد خیلی وقت ها بهش ماموریت میخورد و چند روز پیشمون نبود. اینبار بیست و پنج روز نبود مدت زیادی بود همه حق داشتن براش دلتنگ باشن،ولی بازم حس میکردم رفتارشون عجیبه. مامانم محمد و که دید چند دقیقه بغلش کرد و چندین بار صورتش و بوسید. ریحانه هم با دیدن برادرش یه نفس عمیق کشید و مثل مامان چند دقیقه رفت بغلش.گریه اش گرفته بود.با اینکه خیلی تعجب کرده بودم چیزی نگفتم.از محمد جدا شدیم و رفتیم داخل مسجد مراسم تموم شده بود.نشستیم تو ماشین و داشتیم بر میگشتیم خونه. به حرف محمد گوش کردم و وقتایی که نبود رفتم خونه ی بابام ولی هر یک روز در میون میومدم خونه ونیم ساعت میموندم‌وقتایی که خونه خودم بودم دلتنگیم برای محمد کمتر میشد. نگاهم افتاد به دستش که روی فرمون بود.یه تسبیح خوشرنگ با دونه های ظریف داشت،اون تسبیح و همیشه دور مچش میبست ولی الان دستش نبود _تسبیحت کو؟ +یکی از رفقا ازش خوشش اومد دادم بهش _چرا؟دوستش داشتی که؟ * ادامــہ‌دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 @dokhtaranzeinabi00
°•○●﷽●○ 🌸 +تسبیح هدیه دادن خیلی خوبه.توهم اگه خواستی یه وقتی تسبیح هدیه کنی به طرف بگو که تسبیح و میدم به تو ولی هرچی ذکر گفتی باهاش، ثوابش باید به منم برسه،منم اینطوری هدیه کردم. با لبخند نگاش کردم و گفتم‌: گاهی وقتا برای خودمم سوال میشه چجوری میتونم نبودت و طاقت بیارم. محمد خیلی دلم برات تنگ شد. نگاهش به جاده بود. +من خیلی بیشتر ازتو دلم تنگ شد،باور کن. دیگه چیزی نگفتم و زل زدم بهش. تو فکر بود _به چی فکر میکنی؟ +یه پسر شونزده هفده ساله ای از آشناهامون برگشت بهم گفت چرا شما فقط دنبال گریه و غمین؟مردم افسرده میشن.چرا شادی و تبلیغ نمیکنید؟ سر حرفش درباره ی محرم و هیئت های مذهبی بود.خلاصه کلی حرف زدیم و گفتم که این مراسمات از سر غم وغصه یا افسردگی نیست ولی خب مدام حرف های خودش و تکرار میکرد.حرفمون که تموم شد رفتم عکس های صفحه اش و چک کردم.فاطمه همه ی پروفایل هاش راجب خودکشی و بی وفایی و تنهایی و خسته شدن از دنیا و خیانت و از این چیزا بود. بعد واقعا برام سوال شد گفتم تو که باید آدم شادی باشی این فاز منفی تو پروفایلهات چیکار میکنه؟ هیئت و روضه اهل بیت محل تربیت آدم هاست و نه فقط تخلیه احساسات...امیدوارم قانع شده باشه. ولی خیلی عجیب بود برام،امشبم یکی یه چیزی گفت دوباره یادم‌افتاد _تصور خیلی از آدما نسبت به آدمایی مثل ماها اشتباهه.حیف که نمیشه به تک تکشون توضیح داد که باور کنن اونجوری که فکر میکنن نیستیم. راستش چون خودم هم یه همچین تصوراتی داشتم الان خیلی خوب درک میکنم. رسیدیم خونه.خیلی حالم خوب بود که دوباره کنار محمدم تو خونه ی خودم. از چشماش خستگی موج میزد. داشت دکمه های پیراهنش و باز میکرد که روبه روش ایستادم و با لبخند نگاش کردم. از طرز نگاه کردنم خنده اش گرفته بود. +جانم؟ دست هاش و تو دستام گرفتم و همونطور که به چشماش زل زده بودم‌گفتم :دعا کردی واسه من ؟ +امکان داره من برای شما دعا نکنم‌؟ کف دست راستش و بوسیدم که با تعجب نگام کرد.بغلش کردم و روی سینه اش وهم بوسیدم. سرم و بوسید و گفت:فاطمه جان قضیه چیه مهربون شدی؟ از دلتنگیه؟ _من مهربون بودم. اینم از روی دلتنگی نبود. دست همسری که واسه امام حسین سینه میزنه رو باید بوسید. توی یکی از این کتاب ها هم خوندم که دست و سینه ی کسی که واسه امام حسین سینه میزنه،هیچ وقت نمیسوزه. +بابا حرفه ای شدیا!!باید بشینم از شما درس اخلاق بگیرم باخنده گفتم: اختیار دارین جناب، درس پس میدم __ شب پنجم محرم بود،از هیات اومدم بیرون تا با ریحانه بریم آشپزخونه مسجد. تازه سخنرانی تموم شده بود.محمد و دیدم که از در مسجد خارج شد، سوار ماشینش شد و رفت. برام سوال شد ولی چیزی نگفتم. دو شب دیگه هم محمد و دیدم که داره بعد از سخنرانی از مسجد میره وقتی اومد دنبالم تا بریم خونه بلاخره ازش بپرسیدم _شب ها مسجد نیستی؟ +هستم ولی نه تا پایان مراسم _اشکالی داره بپرسم کجا میری؟ +میرم یه مسجد دیگه. _نمیپرسم چرا چون اگه میخواستی بگی خودت بهم میگفتی ولی منم میام باهات هر جا که میری +باشه دلم میخواست برام توضیح بده خیلی کنجکاو بودم. سکوتش ناراحتم کرد ولی سعی کردم زود قضاوت نکنم. شبِ بعد به گفته ی من،محمد اومد دنبالم و رفتیم جایی که شب ها بدون اینکه به کسی بگه میرفت. مسیر طولانی و گذروندیم و به آخر شهر رسیدیم +این مسجد و افراد این محل به کمک یه خیّر تازه ساختن،یکی از رفقا ازم کمک خواست و خواهش کرد که این چند شب که مراسم دارن بیام اینجا چیزی نگفتم. وقتی دید نمیخوام سوالی بپرسم از ماشین پیاده شد. منم پیاده شدم و همراهش رفتم. داشتم میرفتم طرف خانوم ها که محمد گفت: دلخور که نیستی از من ؟ لبخندی زدم و گفتم :نه بابا،دلخور برای چی؟واسه منم دعا کن اینو از ته دلم‌گفته بودم. من هیچ وقت نمیتونستم بیشتر از چند ثانیه از محمد دلخور باشم یخورده که گذشت جمعیت تو مسجد تازه ساخت بیشتر شد. بعد از سخنرانی بیشتر چراغ هارو خاموش کردن. از کیفم دستمال برداشتم و به دستام خیره شدم که صدای محمد از بلندگو ها به گوشم‌رسید.اولش شک کردم‌ ولی وقتی با دقت بیشتر گوش کردم‌مطمئن شدم که این صدای محمد منه! لبخندی روی لبم نشست،خوشحال شدم از اینکه یکی از کار های پنهونی محمد و کشف کردم روضه خوند و بی صدا اشک ریختم
ادامه بعد از اتمام مراسم رفتم سمت خانومی که دم مسجد ایستاده بود و خادمی میکرد _ببخشیدخانوم، میخواستم بپرسم اسم این مداحتون چیه؟ خندید و گفت:شما الان چندمین نفری هستین که از شب اول این سوال وازمن میپرسه.بنده اطلاعی ندارم. ایشون خودشون و معرفی نکرده.کسی هم که میشناستشون چیزی از ایشون نمیگه.ولی شنیدم که خیلی به مسجد کمک کردن مردم اینجاهم دوستش دارن، جمعیتم که میبینید به لطفشون از شب های قبل بیشتر شده.چطور شد که پرسیدین؟ _هیچی همینطوری،برام سوال شده بودبه هر حال ممنونم از شما،قبول باشه ان شالله خدانگهدار* ادامــہ‌دارد... نویسنده✍ 🧡 💚 @dokhtaranzeinabi00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا