مقام معظم رهبری:
بر پا داشتن نماز نخستین ثمره و نشانه حکومت
صالحان است.
#نمازاولوقت_الٺمآسدعآ 🌱
.
السلامُعلیکَیٰااباعبدالله
میبینی؟
یهبار دیگه هم بیرون از حرمت باهات سلام کردم
برای بارِ ...
شمارش از دستم در رفته :)
.
عیب نداره چون از قدیم گفتن
"هر چه از دوست رسد نیکوست"
ما هم شما هر چی برا ما بخوایرو
رو چشِمون میذاریم ..
.
آخه ما
یدونه
آقا
که
بیشتر
نداریم :)
.
خلاصه کنم
بازم دلم افتاد سمت حرمت و دلم رفت به دو سالِ پیش ؛ اربعینِ دو سالِ پیش :)
هعی...
میفرمان که : وقتی یکی دلش برا شما تنگ بشه
قبلش شما دلتون براش تنگ شده :)
نمیدونم ..
اما من میدونم این دل
فقط برا شما میتپه ♥️
.
آقای من ..
یا بهقول رفیقمون
#آقایحرفایپشتدر ..
.
تا همیشه نوکرتم
#حَضرتصدُبیستُهشت
سلام علیکم
پدر مظلوم ایران ........
☑نام : سید علی
☑نام خانوادگی : حسینی خامنه ای
☑نام پدر : سید جواد
☑تاریخ تولد به فرموده خودشان :
٢٩ / ٠١/ ١٣١٨
☑تاریخ تولد در شناسنامه :
٢٤ / ٠٤ / ١٣١٨
☑محل تولد : خراسان
💠بعضیا بهش میگن " آیت الله "
💠بعضیا میگن " آقای خامنه ای "
💠بعضیا هم مثل برادر های لبنان و سوریه و عراق میگن: "سیدنا القائد"، اما ما بهش میگیم " آقا "
💠ما بهش میگیم "آقا"...
"آقا" رو از هر طرف که بخونی آقاست!
✅فدایی زیاد داره.
💠پابرهنه ها بیشتر دوستش دارن ۳۰ ساله داره ایرانو با تمام شرایط عجیب غریبش رهبری میکنه، هرکی جاش بود پنج سال اول جا میزد!
💠🔴تو کشور خودش مظلومه اما تو دنیا کلی طرفدار داره.
💠400هزار نفر تو نیویورک و کالیفرنیا، مقلدشن.
💠شخص اول حکومته اما وقتی لعیا زنگنه و الهام چرخنده تو برنامه سال تحویل تلویزیون، عیدو بهش تبریک گفتن، به خاطر این حرفشون، کلی هزینه دادن. چه حرفا که نثارشون نشد.
💠همون که هیشکی عکسای منتشر شده از خونه شو، باور نکرد.
💠زندگیش آدمو به قلب تاریخ میبره، علی بن ابیطالب و زندگی ساده و...
💠همون که همیشه خرابکاری های دولت ها و مسئولین به حسابش گذاشته میشه.
💠همون که رهبری "سینه سپر کرده ها" رو مقابل اسراییل بچه کش به عهده داره.
💠همون که لب تر کنه عاشقاش براش جون میدن.
💠همون که اشاره کنه، تلاویو و حیفا با خاک یکسانه.
💠همون که هیچ وقت کم نمیاره، مث مرد، وایساده پای حرفش.
💠همون که نزدیکترین دوستاش، دشمن ترین دوستاشن.
💠همون که سالهاست سایه سنگین "بعضیا" رو، رو دوشش تحمل میکنه.
💠همون که تو سابقه ی مبارزاتی ش، کسی به پاش نمیرسه.
💠اصلا کدوم رهبر دنیا، روی موکت و فرش جهیزیه خانومش زندگی میکنه بدون اینکه تو بوق و کرنا کنه، با فقیر بیچاره ها دمپره؟
💠همون که بدترین توهین ها و تهمت ها رو بهش میزنن درحالیکه حتی یه جمله هم راجع بهش اطلاع ندارن. و اون میشنوه و تحمل میکنه و همچنان لبخند" آقایی" ...؟
💠همون که مظلومیت "علی"ها رو به ارث برده؟
💠کدوم سیاست مداری تو دنیا بچه هاش اینقد سالم و پاکن؟ جالبه حتی مردم نمیدونن چندتا بچه داره، چی ان، اسماشون چیه؟
💠همون که "پاکترین" آدما، جونشونو کف دست گرفتن و فداش شدن.
💠همون که از پست ترین مفتی های وهابی و بی ادب ترین رئیس جمهورهای غربی، تا بدترین آدمای روزگار دشمن خونی شن.
💠همون که واسه بدحجابا گفت: او یک نقصی دارد. مگر من نقص ندارم؟ نقص او ظاهر است. نقصهای من باطن است. با این رفتارش خیلیا محجبه شدن.
💠سلامتیش صلوات بفرستید.
اگه دوست داشتید این ذکر خوبیهای آقامون رو برای دیگران هم بفرستید.
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_نود_و_نهم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
با صدای مژده به خودم اومدم و از ماشین پیاده شدم .
رنگم زرد زرد شده بود ، حالت تهوع شدیدی داشتم ، صورتم بی روح بود و توان راه رفتن نداشتم .
مدام پاهام سست میشد و مثل یک مُرده متحرک بودم .
پشت سر مژده ایستادم و چادرم رو بیشتر جلوی صورتم کشیدم .
کاوه با یه یا الله وارد خونه شد و من هم همراه مژده وارد شدم .
حیاط خیلی زیبا و با صفایی داشتند ، یه باغچه بزرگ سمت چپ حیاط و دور تا دورش هم گلدون های رنگارنگ چیده شده بود .
درخت خیلی بزرگی هم داخل باغچه کاشته بودند که سایش کل حیاط رو پوشونده بود.
چند تا خانوم مسن توی حیاط مشغول تمیز کردن سبزی ها بودند .
کاوه کنار گوش مژده چیزایی گفت و نگاهی به من انداخت و از خونه خارج شد .
به در هال که رسیدیم همین که خواستم دستگیره رو فشار بدم در باز شد .
خجالت زده سرم رو پایین انداختم که با شنیدن صدای آشنایی کل بدنم به لرزه افتاد.
حجتی با تته پته گفت .
+ سلام خانم محمدی ، تبریک میگم .
خوش اومدید ، شرمنده برای مراسم شما بنده ماموریت بودم و قسمت نشد که بیام .
با شنیدن صداش اشک به چشمام هجوم آورد ولی سرم رو بلند نکردم و همون جوری به زمین زل زدم .
مژده تشکری کرد و گفت :
+ مروا جان یکم میری اون ورتر .
درست جلوی در ایستاده بودم و اینجوری نه حجتی می تونست بیاد بیرون نه مژده میتونست بره داخل .
سرم رو که بلند کردم باهاش چشم تو چشم شدم ، دهنش از تعجب باز موند ، فکرش رو نمی کرد که دختر چادری روبروش همون مروای گستاخ راهیان نور باشه .
با دیدنش توی کت و شلوار مشکی قطره اشکی از چشمم پایین افتاد و باعث شد که خجالت زده سرم رو پایین بندازم .
با صدایی که پر از بغض بود و میلرزید گفتم :
- سلام ، تبریک میگم آقای حجتی ، خوشبخت بشید .
بدون اینکه اجازه بدم حرفی بزنه از کنارش رد شدم و توی راهرو ایستادم ، چند قطره اشک از چشمم پایین اومد که سریع با دستم پاکشون کردم .
+ مروا خوبی تو ؟!
چت شد یهو ؟
لبخند بی روحی زدم .
- هیچی نیست بابا ، صبحونه نخوردم یکم معده درد دارم .
نگاهم رو به خونه دوختم .
وقتی در هال رو باز میکردی سمت چپش یه راه پله بود که به طبقه بالا ختم میشد و روبروی در هال هم یعنی زیر راه پله ها یه سالن خیلی بزرگ بود .
دکوراسیون خونه سفید و طوسی بود ، از کنار پله ها رد شدیم و وارد سالن شدیم ، درست زیر راه پله و سمت چپ سالن یه آشپزخونه خیلی بزرگ بود ، میز ناهارخوریشون هم سفید و طوسی بود .
نگاهم رو از خونه گرفتم و به مژده دوختم .
در همین حین آیه با یه لباس ساتن نقره ای رنگ خیلی بلند جلومون ظاهر شد .
لبخند پهنی زدم .
- سلام بر آیه جان .
چه خوشگل شدی عزیزم .
آیه در آغوش گرفتم که من هم دستام رو دور کمرش حلقه کردم .
× سلام عزیزم ، خوش اومدی .
از آغوشش جدا شدم که رو به مژده گفت :
× چرا اومدین اینجا ؟!
اینجا که کسی نیست ، مامان اینا طبقه بالا هستن .
همراه با آیه هم قدم شدیم و به سمت طبقه بالا رفتیم .
روی هر پله که پا میذاشتم قلبم فشرده و فشرده تر می شد و نفس کشیدن برام سخت تر .
وقتی صدای خنده هاشون رو از بالا میشنیدم حالت تهوعم بیشتر میشد .
ادامه دارد ...
♥️↯
@dokhtaranzeinabi00
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_ام
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
چند تا از خانوم ها روی زمین نشسته بودند و در حال خوش و بش کردن بودند.
بچه ها هم در حال سر و صدا کردن و شلوغ کاری بودن که اگر دست خودم بود چنان کشیده ای میزدمشون که سر جاشون بشینن .
مثل دیوونه ها یکی یکی چهره ها رو آنالیز میکردم تا کوثر رو پیدا کنم .
با دیدنش بغض کردم ، الحق که حسابی جذاب بود .
چادرم رو توی دستم گرفتم و با دستی مشت شده به سمتش قدم برداشتم.
با دیدن من از روی صندلی بلند شد و با لبخند نگاهم کرد .
لبخند پوزخند مانندی زدم و دستم رو به سمتش گرفتم .
- سلام .
تبریک میگم .
ان شاءالله خوشبخت بشید ، به پای هم پیر بشید .
با مهربونی دستم رو فشرد و تشکری کرد که با نفرت نگاهش کردم .
برای کسی که عشقم رو تصاحب کرد آرزوی خوشبختی کردم !
آره من عاشق آرادم ، خیلی وقته که عاشقش شدم .
میدونم گناهه همه این چیزا رو میدونم ولی هنوز نتونستم با این موضوع کنار بیام .
نتونستم خوب هضمش کنم .
دیگه گریه نمیکردم حتی بغض هم نمی کردم فقط و فقط به کوثر خیره شده بودم .
یعنی من چیم از اون کمتر بود که اون لایق این عشق پاک شد ؟!
اگر از دید آراد بخوام نگاه کنم از همه نظر باهاش فرق داشتم .
من از خودم در برابر آراد یه دختر گستاخ ، سمج ، بی ادب و بی حیا ساخته بودم و باعث میشدم
هر دقیقه عصبانیش کنم .
من نه نماز میخوندم نه خدا رو قبول داشتم نه شهدا رو قبول داشتم ، تباه تباه بودم اما این چی ؟!
این از همه نظر پیش آراد یک فرشته به تمام معنا به حساب می اومد .
الان داره تک به تک آرزوهاش تعبیر میشه و دل تو دلش نیست که خطبه رو بخونن و به هم محرم بشن !
دل تو دلش نیست دستای آراد رو بگیره ، اما من چی ؟!
صدای خانوم ها بلند شد و شروع کردن به کِل کشیدن و دست زدن ، یکی از بچه ها گفت :
+ داماد اومد داماد اومد .
برای بار آخر نگاهی رو به کوثر کردم و سرم رو پایین انداختم .
نمی خواستم برای آخرین بار با آراد چشم تو چشم بشم چون توان کنترل احساساتم رو نداشتم .
ادامه دارد ...
♥️↯
@dokhtaranzeinabi00
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_یکم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
یه خانم با صدای کلفتی گفت :
+ خانومای گل حجاب هاتون رو رعایت کنید الان آقایون و حاج آقا تشریف میارن .
روسریم رو کمی جلو کشیدم و به زمین خیره شدم ، قطره اشکی از چشمم پایین افتاد که سریع پاکش کردم .
خیلی آروم با بغض گفتم :
دیگر نکنم ز روی نادانی قربانی عشق او غرورم را .
شاید که چو بگذرم از او یابم آن گم شده شادی و سرورم را .
لب گزیدم و با دستم گونه های خیسم رو پاک کردم .
صدای همهمه جمع بلند شد و این نشون می داد که مَردا و حاج آقا اومدن .
صدای حاج آقا به قدری بلند بود که با کلمه به کلمه ای که از دهنش خارج میشد کل تار و پودم به لرزه می افتاد .
بسم الهی گفت و شروع کرد به خوندن خطبه عقد ، چشمام رو بستم و دستام رو مشت کردم .
تمام خاطرات سفر راهیان نور مثل یک فیلم جلوی چشمم تداعی شد ، بغض کردم ، یاد جمله ای افتادم و با بغض گفتم :
مسافر بی بدرقه من
آنقدر بیصدا رفتی که از وداع جا ماندم
باز به غیرت چشمانم
که آبی پشت سرت ریختند .
لبخند خیلی تلخی زدم و به اشک هام اجازه باریدن دادم .
با صدای حاج آقا که یک مرتبه اوج گرفت تمام حواسم رو بهش دادم .
+ آیا به بنده وکالت میدهید که با مهریه یک جلد کلام ا... مجید ، یک دسته آینه و شمعدان ، صد و چهارده عدد شاخه گل رز ...
چشمام رو محکم روی هم فشار دادم و بی صدا اشک ریختم ، نباید کسی متوجه حالم میشد ، به هیچ عنوان !
دستی به دماغم کشیدم و اشک های اطرافش رو پاک کردم ، بدون اینکه سرم رو بلند کنم حواسم رو به صدای حاج آقا دادم .
+ و تعداد ۱۴ عدد سکه بهار آزادی شما را به عقد دائم جناب آقای امیر حجتی فرزند محسن حجتی در بیاورم ...
در کسری از ثانیه چنان جور سرم رو بلند کردم که صدای تقه گردنم رو شنیدم .
با همون چشمای خیس اشکم به صندلی ها نگاه کردم .
ا ... این ک ... که آراد نیست !
شکه شدم ، دستی به شقیقم کشیدم و دوباره به کسی که روی صندلی کنار کوثر نشسته بود نگاه کردم ، امیر حجتی !
امیر ! امیر نه آراد !
حسابی هنگ کرده بودم و مخم هیچ جوره کار نمی کرد .
پس آ ... آراد !
چشم چرخوندم که با چشمای آبی آراد روبرو شدم .
زل زدم بهش ، به دیوار تکیه کرده بود و با چهره ی آشفتش بهم نگاه می کرد .
ی ... یعنی این همه مدت من اشتباه می کردم !
یعنی حجتی ، امیر حجتی بوده برادر آراد !
نه خود آراد !
ی ... یعنی ...
همه چیز برام مثل روز روشن شد .
به قدری حالم بد بود که بوی اسپند زیر دماغم زد و باعث شد که محتوایات معدم به دهنم هجوم بیارن ، دست مژده رو فشردم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و از سالن خارج شدم .
ادامه دارد ...
♥️↯
@dokhtaranzeinabi00
• 💛🌻💛🌻💛 •
پایان فعالیت 🌿
وضو قبل خواب فراموش نشه رفقــا 🌹
برامون دعا کنیـد 💔
یا علــے مدد 🍃
#بهکجاچنینشتابان❗️
تودوره،زمونہایهستیم
ڪہنمازصبحمونقضامیشہ💔🚶♂
چرا؟😯
چونمیخواستیمتادیࢪوقت
ڪاررسانہاےانجامبدیم!
تادݪمولاشادبشه:/🤭
#همینقدرتباه!🖐🏻
↷
#اربابمن
منتشنہییڪلحظہ
تماشاےتوهستم
افسوسڪہیڪلحظہتماشاےتو
رویاست..💔!
#تلنگر
🍂🍁🍂🥀🥀🍂🍁🍂
این روزها میبینیم
که کاربرهای دنیای مجازی
پر شده از آبجی ها 💁و داداش ها
کاش بدانیم حریم بین آنها پرده ی نازکی بیش نیست❗️
به نام 👈 حیا
که با این الفاظ شکسته میشود✔️
نکند حریممان در خیابان با اینجا فرقی داشته باشد
👈که خدای دنیای مجازی همان خدای دنیای واقعیست❗️❗️❗️
♡خواهرم که در خیابانها رخ از نامحرم میپوشانی!!!
و عکست را در مجازی میگذاری به بهانه اینکه حجاب داری!!
آیا نشستن تو سر راه و دلبری کردن با حجاب برای مردان با گذاشتن عکست در ملع عام فرقی دارد❗️
❌حیا را که نفهمی چادر سیاه هم تورا محجبه نخواهد کرد❌
رابرت مرداک سیاستمدار اسراییلی:👇
(به زودی حیا را از زنان ایرانی خواهم گرفت)❗️
خواهرم کمی به خودت بیا برای حجاب و حیایت خونها ریخته اند🙌
و اما ♡برادرم که چشم از نامحرم میگیری!!!!!
آیا زل زدنت به دختران خیابانی ولذت بردن از آنها 👭با نگاه به عکس مجازیشان فرقی دارد❗️
خبرگذار شبکه ای ماهواره ای:👇
(مردان ایران را بی غیرت خواهیم کرد
طوری که خودشان
زنهایشان را به خیابان بکشند)❗️
برادرم توهم به خودت بیا
تو وارث هیبت شیران اسلامی🙌
بترس از روزی که الله متعال رخ از تو بگیرد
و مجازی هایت به دادت نرسند
پدرت از راه میرسد تا گوشیت را چک کند
سریع حذف چت❌
حذف عکس❌
حذف .....❌
فکرش را بکن فرشته مرگ از راه برسد
هرچه پاک کنی نزد خدا همه باقیست📖❗️مکتوب و محفوظ!!!
و خوشا بحال آنکه
سهمش باقیات الصالحات است
خواهرم برادرم منو تو مسلمانیم ✌️
و نخ تسبیحمان 📿حیاست✔️،
👈مواظب مجازی هایت 📲باش👉
🌱🌸
حجابوعفتوحیاوآبروۍخودرا
بهچهقیمتیمیفروشیم
قیمتمحبتودلدادگۍبهحضرتزهرا
ویاپیروۍازمدهاۍغربی...!
اندڪیبهقیمتواقعۍمانبیندیشیم
وخودرادرحراجۍهاارزاننفروشیم:)💔
ࢪسم خوبےداشتیم...
ماهࢪمضونهابعضےشبهاچندتاازمࢪبیےهاجمع
میشدیمافطاࢪےمیࢪفتیمخونہۍدانشآموزا..
یہباࢪتویڪےازشباتوتࢪافیڪگیࢪڪردیم...
اذانگفتند🗣
علےگفت:وحیدبࢪیمنمازبخونیم؟وقت نمازِ
منگفتمپنجدقیقہبیشتࢪنموندهعلےجانبزاࢪبࢪیم اونجامیخونیم
نشونبہاوننشونڪہیڪساعتونیمبعدࢪسیدیم به خونہۍبندهخدا!
از ماشینڪہپیادهشدیمزدࢪوشونموگفت:
ڪاࢪےموقعِنمازاولوقتانجامبشہابتࢪمیمونہ!
#شهید_علی_خلیلی
امروزکهوضعیتفرهنگےرامیبینیم مےفهممکہچرارهبـریباعلامتِ
"چفیهروۍدوش" بہماتذکرمےدهند،
اینچفیـه "عَلَــــم" است..✌️🏼!'
-حاجقاسمسلیمانی🌱°
#امام_خامنه_ای
عارفۍ را گفتند:
کتابے درزمینه اخلاق معرفۍ کنید
فرمود: لازم نیست یک کتاب باشد
یک کلمہ کافیست
کھ بدانۍ خدا می بیند🌱
#پندانه
🔴هر روزت را خوب زندگی کن
✍️شخصی از عالمی پرسید:
برای خوب بودن کدام روز بهتر است؟
عالم فرمود:
یک روز قبل از مرگ.
شخص حیران شد و گفت:
ولی مرگ را هیچکس نمیداند!
عالم فرمود:
پس هر روز زندگی را روزِ آخر فکر کن و خوب باش
شاید فردایی نباشد.
🌴@yagolenarges313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد رائفی پور:بـرای امـام زمـان(عج)چکـار کنـم؟؟؟
10,948 بازدید
▪︎پاک دامنی .. !
▪︎شرط ظهور اینه که عباس باشی ☆♡
•┈••✾•✨🍁✨•✾••┈•
@dokhtaranzeinabi00
•┈••✾•✨🍁✨•✾••┈•
.
🌱ﺩﺧﺘﺮ ﺑﯽ ﺣﺠﺎبــے👱♀
ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﭼﺎﺩﺭﯾﺶ ﺑﺎ ﻃﻌﻨﻪ ﻣﯿﮕﻪ:
ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﺧﺎﻧﻤﺎ ﺑﺮﺍ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﺷﺘﯽ ﻫﺎﺷﻮﻥ رو ﺟﻠﻮﻩ ﻧﺪﻥ رﻭﺷﻮﻧﻮ ﻣﯿﭙﻮﺷﻮﻧﻦ...😏
ﺩﺧﺘﺮ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺑﺎ ﻣﻼﯾﻤﺖ ﻣﯿﮕﻪ:
ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﺭﻭ ﭘﯿﮑﺎﻥ 76 ﭼﺎﺩﺭ بکشن...🚗🌸
ﻭﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺎﺷﯿﻨﻬﺎﯼ ﻣﺪﻝ ﺑﺎﻻ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻥ ﺗﺎ ﻟﻄﻤﻪ ﺍﯼ ﻧﺨﻮﺭﻩ...!🎀
پس بدان که↓
چادرت امنیت تو استـــ بانو
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_دوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
از کنار آراد رد شدم و به سمت پله ها رفتم ، صدای پایی رو پشت سرم شنیدم به گمان اینکه مژده هست به سمتش برگشتم .
- چیزی نیست م ...
با دیدن آراد به تته پته افتادم و خجول سرم رو پایین انداختم .
بعد از چند ثانیه سکوت دستی به ته ریشش کشید و گفت :
+ پس دلیل اون رفتار ها توی راهیان نور برای این بود ؟!
شما فکر می کردید که بنده قرار هست ازدواج کنم ، درسته ؟!
با خودم میگفتم چرا دم به دقیقه بهم تبریک میگید پس به این خاطر بود ، سوء تفاهم پیش اومده بود .
از اینکه این همه رُک حرفش رو بهم زد عرق شرم روی پیشونیم نشست و حرارت بدنم بالا رفت ، متوجه همه چیز شده بود .
هیچی نگفتم و فقط به زمین خیره شدم .
کلافه گفت :
+ بنده یک عذر خواهی به شما بدهکارم ، اول برای اون روز کنار تانک ...
یعنی ...
واقعا شرمندم نمی دونم چی بگم چون اصلا حرفی برای گفتن ندارم ، فقط ازتون میخوام که حلالم کنید .
دست خودم نبود ، واقعا توی اون لحظه مغزم درست کار نمی کرد و نتونستم دستم رو کنترل کنم .
اون کارم فقط و فقط برای این بود که شما رو از حالت هپروت در بیارم چون طاقت دیدن ...
حرفش رو خورد و استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد .
جلوی اشک های لعنتیم رو نگرفتم و بدون هیچ ممانعتی بهشون اجازه باریدن دادم ، با همون صدای بغض دارم گفتم :
- کاری نکردید که بخوام حلالتون کنم ، یک یک شدیم .
سرم رو بلند کردم و برای آخرین بار توی چشمای آبیش زل زدم .
نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت پایین رفتم که صدام زد .
+ مروا خانوم .
به سمتش برگشتم .
- بله .
نگاهی به سالن کرد و کلافه دستی توی موهاش کشید .
لب باز کرد حرفی بزنه که صداش زدن ، نگاهی به من کرد و شرمنده ای زیر لب گفت و رفت .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_سوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
ماشین رو ، روبروی خونه آنالی خاموش کردم و چندتا بوق براش زدم .
دو هفته ای از عقد آقای حجتی می گذشت و توی این مدت هیچ خبری ازشون نداشتم .
امروز هم خونه مژده اینا به مناسبت تاسوعا نذری داشتند و قرار بر این بود که من و آنالی بریم کمکشون .
در ماشین باز شد و آنالی دستپاچه گفت :
+ سلام ، خوبی تو ؟
ببخشید معطل شدی ، روشن کن بریم.
استارت زدم و گفتم :
- سلام قربانت ممنون .
بعد از یک ساعت رانندگی روبروی خونه مژده پارک کردم و از ماشین پیاده شدم .
در حیاطشون باز بود ، چند باری به در زدم و با یه یالله وارد شدم .
دور تا دور حیاطشون پرچم های سیاه رنگی نصب شده بود و مداحی خیلی زیبایی در حال پخش شدن بود .
قابلمه های بزرگی روی زمین گذاشته بودن و چند تا خانوم مسن هم در حال شستن سبزی ها بودن ، به سمت مامان مژده رفتم و سلام علیکی کردم .
به گفته مامانش دخترا داخل بودن ، وارد هال شدم و چند باری صداشون زدم .
مژده کفگیر به دست از آشپزخونه خارج شد .
+ سلام خواهر شوهر جان ، خوش اومدی .
سلام فاطمه خانوم خوب هستید ؟ خوش اومدید .
آنالی لبخندی زد و در جوابش تشکری کرد .
آیه و کوثر مداحی گذاشته بودند و در همین حین هم مشغول کار کردن بودند .
رو به مژده گفتم :
- من چه کنم مژی جون ؟!
به روی اُپن اشاره کرد و گفت :
+ اون سبزی ها رو بیار پایین و بی زحمت تمیزشون کن .
بلند شدم و به سمت اُپن رفتم همین که سبزی ها رو برداشتم در هال با ضرب باز شد و آقا مرتضی با چهره ی آشفته ای اومد داخل و با صدایی که میلرزید گفت :
+ مژده خبری از راحیل نداری ؟
آخرین بار کی باهم در تماس بودید ؟!
مژده کفگیر رو توی سینک گذاشت و هراسون به سمت مرتضی دوید .
- حدود یک ساعت قبل از حرکتش باهام تماس گرفت ، چطور ؟!
+ دقیقا چه ساعتی بود ؟!
مژده نگاهی به ساعت انداخت .
+ حدودای هفت صبح بود ، اتفاقی افتاده مرتضی ؟
همین که آقا مرتضی خواست حرفی بزنه صدای جیغ خانوم های توی حیاط بلند شد .
آقا مرتضی به سمت حیاط دوید و همون جا روی زمین افتاد .
پلاستیک سبزی ها از دستم افتاد و با گفتن یا حسینی به سمت حیاط دویدم .
همه ی خانوم ها کارهاشون رو رها کردن و دور آقا مرتضی و مادرش جمع شدند .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •