زکات زیبایی عفت و پاکدامنی است 🦋💕
#حدیث 👑
دخترونــــــ⭐️ ــــه خاص
🌈 https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69🌈
یه شروع خوب 🧡🍁
#انگیزشی 👘
دخترونـــــ🍊 ـــــه خاص
🥕🥕https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69🥕🥕
بچه ها امروز بعد از ظهر توی گروه طهورا گفتگو داریما یادتون نره 😉
راستی موضوع امروزمون هم اینه 👇
چند تا دلیل محکم برای باحجاب بودنت داری؟ 🤔
🌈🎀حتما در مورد موضوع امروز مطالعه کنید و از ذهنتون ننویسین میتونید درمورد این موضوع کتاب بخونید یا سایت ها رو نگاه کنید و.. ☘🦋💎
#طرح_طهورا 💕
#حجاب 🐳 🐚
دخترونــــــ⭐️ ــــه خاص
💎https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69 💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛📛حتما شما هم کلیپ های طنز و دابسمش که با شعر های مداحی و عزاداری ساخته میشه رو دیدین😏
و این شده غیر مستقیم وسیله ای برای تمسخر محرم و عزاداری امام حسین ع
اما وظیفه ما چیه ؟ 🤔
#پیشنهاد_دانلود 👌
#ایستگاه_فکر
🌸 دخترونــــــــــه خاص 🌸
https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
انگار مرد سن و سال دار و مجربی باشد که یک عمر را در متن جامعه👥 زندگی کرده و گره از کار خلق گشوده و یا این که مثلا چهره ای سرشناس و مشهور است که هرجا میرود، حتما چند نفر آشنا پیدا می شوند که باعجله پا پیش بگذارند و در سلام و علیک و احوال پرسی با او شتاب کنند!😍🤝
هر جا میرفتیم اوضاع بر همین منوال بود ، بزرگ🧔🏻 و کوچک👦🏻 هم نداشت . انگار همه جا افرادی بودند که او را بشناسند و به شخصیتش علاقه مند باشند.☺️
یکبار موقع پیاده روی ، ماشین ۲۰۶ خوش رنگ و لعابی🚗 با صدای موسیقی بلند و جلف 🎶، ناگهان جلویمان سبز شد و نزدیک ما ترمز زد. همه برگشتند نگاهمان کردند ، یک لحظه جا خوردم و گفتم لابد می خواهد اتفاقی بیفتد.😥 جوانی سانتی مانتال و فَشَن😎 از آن پایین پرید و بی معطلی صالح را در آغوش کشید 😳. صالح هم گل از گلش شکفت و حسابی با او گرم کرفت 😉. کنجکاو شدم بدانم این دیگر کیست که با صالح من این طور صمیمیت دارد ؟! 🤔وقتی که رفت ، صالح نگاه مبهوت مرا که دید ، خندید و گفت:" خدمت سربازی را پیش من گذراند."😅 از این دست افراد را بارها مشاهده کردم . گاه جوانهایی به او ارادت می ورزیدند که شمایلشان دیدنی بود .🧐 صالح اما اصلا با ظاهر آنها کاری نداشت ❌. یک بار چند جوان دعوتش کردند که موقع کشیدن قلیان کنارشان بنشیند 😳. صالح هم با روی باز پذیرفت . چند دقیقه ای بی آنکه دست به قليان بزند ، کنارشان نشست ، خوش و بشی کرد و بلند شد .😇 معتقد بود همین که خاطره ای خوش از بچه های مذهبی در ذهن جوانها بماند روی فکرشان تأثیر گذاشته و زمینه اصلاحشان را فراهم خواهد کرد.☺️😌
راوی : همسر شهید💗
منبع: کتاب عبدصالح🌹
شادی روح شهدا صلوات💝
#شهیدانه
#شهید_عبدالصالح_زارع
🌱دخترونــــــــــه خاص🌱
https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
سفر عمره که قسمتش شد ، تردید داشت برود یا نه . از قبل به او سفارش کرده بودم فرصت سفرهای زیارتی را از دست ندهد . سال ۸۸ بود که از طرف سپاه به سفر عمره دعوت شد🕋 . دو دلی اش را که دیدم حدس زدم به خاطر بی پولی اش باشد ، پانصد هزار تومانی💵 را که برای ثبت نام نیاز بود ، خودم به اصرار به دستش رساندم . تشویقش کردم برود و دعاگوی همه باشد.🤲🏻
برای این همه فامیل و دوست و قوم و خویشی که داشتیم ، هیچ سوغاتی🛍 نیاورد! دست از پا درازتر برگشت ؛ یک ظرف چند لیتری پلاستیکی دستش بود که پر کرده بود از آب زمزم و آورده بود که به همه جرعه ای تبرک بدهد✨. تعجب کردم . رسم است مسافر از راه دور که می آید، چیزی برای هدیه🎁 به دوست و آشنا با خودش بیاورد ، آن هم سفر خانه ی خدا که همه انتظار دارند بی سوغاتی نمانند.🧐
خیلی ها هم وقتی پایشان به آن طرف می رسد ، فامیل و آشنا و همسایه که سر جای خود ، بازار🛍 مکه و مدینه را شخم می زنند تا کالای بیشتری با خودشان بیاورند ، شاید روزی به کارشان بیاید 😐. عبد الصالح با دست خالی برگشت.😳
تعجب مرا که دید پولی آورد و گفت:« زحمتش با شما .☺️ همین جا بازار خودمان هر چه که لازم بود و صلاح دانستید برای هر کس که فکر می کنید ، خرید کنید تا به عنوان هدیه تقدیمشان کنم .💐 اینجا دیگر کشور خودمان است ، بازار خودمان . هر چه خرید کنید نفعش می رود به جیب یک جوان مؤمن . میشود نان🥖 حلال یک خانواده مسلمان . آنجا برای من هیچ رغبتی نبود که بخواهم سودی به جیب چند وهابی😡 برسانم . دشمن اسلام را تقویت کنم که بعد بلای جان مسلمانی مظلوم در گوشه ای از دنیا بشود.😰 آنجا که رفتم با خودم می گفتم کاش از ایران ، با خودم ظرفی آورده بودم تا حتی به خاطر خرید همین یک ظرف پلاستیکی هم نفعی به وهابیت نرسد.»😕
به فامیل هم سپرده بود که اگر سفر حج یا عمرہ نصیبشان شد و خواستند به او سوغاتی بدهند از عربستان سعودی چیزی برایش نخرند😖 . اگر هم بیاورند او استفاده نخواهد کرد . بیایند ایران🇮🇷 و از همین جا هدیه ای بخرند.🍃🌸
راوی : مادر شهید❤️
منبع: کتاب عبدصالح🌹
شادی روح شهدا صلوات💝
#شهیدانه
#شهید_عبدالصالح_زارع
🌴دخترونــــــــــه خاص🌴
https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃
یک بار با هم به سفر 💛مشهد💛 رفتیم ، سر راهمان فقیری آمد و گفت که چند روز است غذایی نخورده. 😓من باور نکردم و به صالح گفتم :مطمئن باش دروغ می گوید ، اینها برای خودشان باند و گروه و تشکیلات دارند و بساطشان همیشه به راه است.😏
گفت :« باشد پولی به او نمیدهم ، مبادا در بیراهه خرج کند😦 ؛ اما گرسنگی اش را که نمی توانم نادیده بگیرم.»🤫
فقیر را با خودش به رستوران🍽 برد و پرسید : « چه غذایی دوست داری ؟! » غذا را به سفارش او خرید و جلویش گذاشت🍲. ماست و نوشابه🥤 هم برایش گرفت . خیالش که راحت شد باهم به سمت حرم راه افتادیم . بعدها متوجه شدم که چند نفر دیگر از دوستان و آشنایان عبدالصالح نیز شبیه به این اتفاق را نقل می کنند.😇
راوی: حمزه منتظری (دوست و همرزم شهید)🌺
منبع: کتاب عبدصالح🌹
شادی روح شهدا صلوات💝
#شهیدانه
#شهید_عبدالصالح_زارع
🍦 دخترونــــــــــه خاص🍦
https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
تلاوت روزانه قرآن به نیت شهدا ❤️🍃
تلاوت صفحات ۱۱ و ۱۲ قرآن کریم به نیت شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع ❤️🌹
#شهید_عبدالصالح_زارع
#تلاوت_قرآن_بهنیت_شهدا
⭐️دخترونــــــــــه خاص⭐️
https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
بچه ها جونم☺️
امروز سالروز شهادت شهید مدافع حرم محسن حججی و روز بزرگداشت مدافعان حرم هستش❤️🌹⭐️
یادی کنیم از تمام شهدای مدافع حرم؛ مخصوصا شهید محسن حججی♥️
شادی روح شهدا فاتحه بخونیم😊
و برای سلامتی و پیروزی رزمندگان اسلام دعا کنیم🤲🏻🌹
#شهیدانه
♥️دخترونــــــــــه خاص♥️
https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
#پروفایل های محرمی 🖤 ✨
#قشنگ ☘
دخترونـــــ 🦋 ـــــه خاص
🎩https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69🎩
May 11
☘ #راضِ_بابا ☘
#قسمت_سیزدهم🌸
در این چند سال، سختی زیادی کشیده بودیم؛ اما با غریبی چه می کردیم؟
_ من می خوام بچه هامون توی جامعه برای خودشون کسی بشن. برای شیراز رفتن برنامه دارم.
یک لحظه همین طور بچه ها را که جلوی تلویزیون دراز کشیده بودند، از نظر گذراند و فکرش را به زبان آورد.
_ بچه ها! بریم شیراز دوست دارین. ببرمتون ورزش رزمی؟
نگاه و لبخندی برایش فرستادم. بچه ها دوره اش کردند. راضیه و علی دستانش را گرفتند و مرضیه هم خندان، مقابلش نشست.
_ آره بابا، خیلی دوست داریم.
وقتی ذوق بچه ها را دیدم، گفتم:《حالا چرا ورزش رزمی؟ یه ورزش آروم تری مثل والیبال.》
تیمور بچه ها را به آغوشش کشید و گفت:《باید برن ورشی که بتونن از خودشون دفاع کنن و گلیم خودشون رو از آب بیرون بکشن.》
ناگهان با لبخند بهم زل زد و گفت:《پس به رفتن راضی هستی؟》
من هم به بچه ها نگاهی انداختم و سری به پایین تکان دادم. و حالا حرف های تیمور به عمل نشسته بود و هر روز برای شیراز آمدن، خداراشکر می کردم؛ اما چرا یک دفعه همه چیز بهم ریخت؟
در نیمه تاریکی راهروی حسینیه، خیسی چشمانم را با سر انگشتان گرفتم و با پاهای خسته از حسینیه بیرون رفتم.
ادامه دارد ...
کپی داستان #راضِ_بابا ممنوع است❌❌
دخترونـــــ 🦋 💕 ــــه خاص
https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
☘ #راضِ_بابا ☘
#قسمت_چهاردهم🌸
ازدحام جمعیت و رفت و آمد آمبولانس ها بیشتر از قبل شده بود. از کنار دیوار، جمعیت را کنار زدم و به سمت چهار راه رفتم. ماشین آتش نشانی ای کنار خیابان ایستاده بود و چند آمبولانس و ماشین شخصی هم مقابل دَر ورودی برادران منتظر بودند.
وسط چهار راه ایستادم وبا نگاه، دور و برم را گشتم تا شاید تیمور را ببینم. صداهای درهم پیچیده ای به گوشم رسید. جلوتر رفتم. چند نفر را که صدای ناله شان بلند و کوتاه می شد، ردی برانکارد با قالی یا پتو پیچیده بودند و بیرون می آوردند.
تعدادی دیگر هم بی هیچ صدایی با پارچه ای که رویشان کشیده بودند، بدرقه می شدند. لرزش دستانم لحظه به لحظه بیشتر می شد و به پاهایم سرایت می کرد.
تحمل دیدن آن صحنه هارا نداشتم. نگاهم را چرخاندم و یک دفعه از چیزی که دیدم، سستی پاهایم از بین رفت و انگار بال در آوردم. بین جمعیت، کُند دویدم و صدایم را بین جیغ آژیر و همهمه مردم بلند کردم.
_ آقای باصری ...!
نگاهش را از حسینیه برید و با صورت رنگ پریده اش به سمتم برگشت.
اطرافش را نگاه کردم و با دلهره ای که در تمام بدنم موج می زد، پرسیدم:《پس راضیه کو؟》
_ راضیه؟! مگه پیداش نکردین؟
ناخودگاه صورتم گُر گرفت و با صدای گرفته گفتم:《نه! هرجا گشتم نبود. ولی شما الان زود برین دنبال آقا تیمور، خیلی نگرانتون بود.》
بدون تاملی، سمت حسینیه دوید. من هم پریشان احوال، از چند نفر گوشی موبالیشان را گرفتم. اول شماره راضیه را وارد کردم و صدایی جز بوق ممتد نشنیدم.
با کلافگی، گوشی را قطع کردم. چند بار شماره را گرفتم اما جوابی نیامد. شماره مرضیه و خانه را هم هرچه وارد می کردم، بوق اشغال تحویلم می داد. صاحب موبایل، نگاهی به صورت به هم ریخته و پریشانم کرد و گفت:《به خاطر شلوغی، خط ها اشغاله.》
مبایلش را پس دادم و به همان جایی که آقای باصری را دیده بودم، برگشتم.
با چشمان نمناکم به هر سمتی که صدای ناله و ذکر یا حسین علیه السلام می شنیدم، بر می گشتم.
_راضیه؟!
ناگهان تپش قلبم، بیشتر شد و به سمت صدا برگشتم ...
ادامه دارد ...
کپی داستان #راضِ_بابا ممنوع است❌❌
دخترونـــــ 🦋 💕 ــــه خاص
https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69
سلام امام مهربونم 😍 🌸
#گناه_نمیکنم_تابیایی 🎉 🎂
#انتظار ⏰ 🌈 🍁
دخترونــــ 🦋 💕 ــــه خاص
🌈https://eitaa.com/joinchat/2602238003C2649197f69 🌈