هدایت شده از دخٺࢪان فاطمے ❥
بشیم ۳۵٠ پرداخت با مبلغ خیلی زیااااد میزارم😍❤️✨
#همسایه_ها_فورررررر
@dokhtranefatemi
هدایت شده از سارامرادی گرکانی
بشیم ۱۸۰تا یه سوپرایز خییییلییی ویژه انقدر خوب که تا نیای توکانال نمیفهمی🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
بیا اگر خوشت نیومد میتونی بری 😄
من که دلم آب شد بابا 😍😍😍
فقط سریع تر بشیم ۱۸۰ تا ما سوپرایز رو بذاریم تو کانال 😱🎉🎉🎉🎉🎉🎉
لینکمون وای که چقدر عالیییی
بابا بیاین دیگه نمیتونم صبر کنم😌😌😌😌😌
@dokhtaranegolnarges
#فوررررر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ مفهومی زیبای حجاب که میگن یعنی همین.......🙂✌️🏿
@dokhtranefatemi
دخٺࢪان فاطمے ❥
#مداحی #محرم #پیشنهاد_دانلود @dokhtranefatemi
صل الله علیک یه سلام که میدم رو به حرم ...😭💔
دخٺࢪان فاطمے ❥
#راض_بابا⛅️ #قسمت_بیست_وسوم✨ همه به طرف اتفاقات هجوم می بردند ک هر سوزنی بینشان می انداختی، بین ا
#راض_بابا🌻
#قسمت_بیست_وچهارم📒
... به هم ریخته بود،
دو طرف برانکارد را گرفته بودند.
از ماشین فرود آمدند و به سمت در اتفاقات دویدند. پرستار که قسمت پايش را گرفته بود برای لحظه ای نگاهش روی مجروح ماند و سرعتش را کم کرد.
_بذارش زمین.
نوجوان برافروخته گفت:《 برای چی؟ باید زود ببریمش حالش خیلی بده.》
صدایش را کمی بالا آورد.
_میگم بذارش زمین، باید نبضش رو بگیرم.
سریع برانکارد را زمین گذاشت و بالای سرش ایستاد. پرستار نشست و مچ مجروح را در دست گرفت و بعد از مکثی برخاست.
_چی شد؟
سرش را به آرامی تکان داد و آن طرف تر ایستاد. زانو های نوجوان کنار برانکارد شکست و صدای گرفته اش را آزاد کرد. جمعیت دورش حلقه زدند و بدون این که او را آرام کنند خودشان هم به هم ریختند. سر مجروح را در آغوش کشید و با دست، خون های صورتش را پاک کرد.
_پاشو! تروخدا پاشو! تو رو به امام حسین ( علیه السلام) به مامانت چی بگم؟!
در دلم بلوا به ما بود و دیگر رمقی برایم نمانده بود. سردرگم به کنار هر نگهبانی می رفتم، اجازه ورود نمی دادند. کم کم داشتم کنترلم را از دست می دادم. خشم تمام وجودم را پر کرده بود که جوانی بلند قامت، با چهره ای روشن و محاسنی بور، پوشیده با بلوز و شلوار جین از اتفاقات بیرون آمد و کنار نگهبانی ایستاد.
با انگشت به من و عمه اشاره و در گوشش نجوایی کرد. نگهبان به ما خیره شد و داد زد:《 خانواده کشاورز!》
@dokhtranefatemi
#راض_بابا🌱
#قسمت_بیست_وپنجم✨
من و عمه دستانمان را بالا گرفتیم و باصدای بلند گفتیم:《ما هستیم، ماهستیم!》
با سر به پشت حلقه محاصره اشاره کرد. دو نگهبان دستانشان را رها کردن و بالاخره از دیوار امنیتی گذشتیم. عنه دهانش را به گوشم رساند و گفت:《 این آقا کیه بود؟ ما رو از کجا می شناخت؟》
_نمی دونم شاید همونی باشه که زنگ زد خونمون.
جوان کنار در منتظر ایستاده بود و وقتی بهش رسیدیم در شیشه ای اتفاقات را باز کرد و گفت:《 پشت سر من بیاین.》
در سالن هر کس با عجله به سمتی می رفت. به دنبالش از پله ها بالا رفتیم.
_ببخشید اقا! خواهرم چِش شده؟
_طوریش نشده. فقط لگنش شکسته.
به صورت زیگزاگی راه رفتیم تا بتوانیم از بین جمعیت سریع تر بگذریم. به طبقه سوم و بخش آمادگی اتاق عمل رفتیم. مرد با اشاره به من رو به پرستاری که در ایستگاه پرستاری نشسته بود گفت:《 خانواده کشاورز هستن.》
پرستار نگاهی به من و عمه انداخت و فرمی را جلویش گذاشت.
_خواهرتون چند سالشونه؟
_پونزده سال.
_گروه خونی اش چیه؟
_ اُ منفی.
اطلاعات را وارد کرد و سرش را بالا اورد.
_خب می تونین برین پشت اتاق عمل و منتظر بمونین ...
ادامه دارد...
@dokhtranefatemi