eitaa logo
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
222 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
926 ویدیو
63 فایل
ڪاناݪ‌اول @Delgoye851 ڪاناݪ دوم( ࢪمانمۆن) @romankademazhabe کانال روبیکامون https://rubika.ir/moontazeranzohor ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16586937022736 همسايه هامۆن @DukhtaranBahishty نذر عمه زینب❤🌛
مشاهده در ایتا
دانلود
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹 🦋🦋 🌹 #عشق اجباری #پارت_دوم -چ بیمارییییی😨 +بیماری قلبی
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹 🦋🦋 🌹 -بابا میخوام در مورد یک موضوعی باهاتون صحبت کنم +چ جالب😁 -بابا چیش جالبه!!!! +آخه منم میخوام در مورد یک موضوعی باهات صحبت کنم😍 -حالا اول من بگم؟ +بگو عزیز دل بابا❤️ -بابا..... +جون بابا -مامان..... +مامان چی؟؟؟ -قول میدی حالت بد نشه +حالا بگو -مامان بیماری.... +بیماری چی داره😳 -قلبی +مامان بیماری قلبی داره😳 -اوهوم😭💔 -امروز حالش بد شده ریحانه میخواسته بیاد اینجا که با من ریاضی کار کنه میبیننن مامان این وسط حالش بد شده بابا من هنوز به مامانم نگفتم😭 اصلا نمیدونم چجوری با این موضوع مواجهش کنم😞 +غصه نخور.درست میشه -چجوری؟😭 حس کردم بابا با حرف من قلبش شکست💔 صندلی رو چرخوند من هم فهمیدم که میخواد تنها باشه رفتم داخل اتاقم اما همش فکر میکردم بابا میخواسته درمورد چی باهام صحبت کنه؟؟؟ بلاخره بعد از فکر هاییی که کردم رفتم پایین مامان داشت غذا درست میکرد😍 -سلام مامان قشنگم +سلام دخترم +دخترم دکتر بهت چی گفت -اِ گفت که مامانتون مرخصه +اینرو که پرستاراهم میتونن بگن🙂 -ولی اینو گفت🙃 -حالا برو بشین بقیشو من درست میکنم🙃❤️ +دستت درد نکنه دخترم +بابات چرا نمیاد تو -گفت میخاد هوا بخوره -مامان نری بیروناااااا سرما میخوری +نه نمیرم🙂 سریع یک آب پرتغال برای مامانم گرفتم و رفتم بهش دادم تا بخوره🙃 رفتم داخل حیاط -باباجون نمیخوای بیای داخل +دخترم من که هنوز حرفم تموم نشده من که هنوز حرفم رو بهت نگفتم😞 -خب بفرمایید❤️🙂 +ببین دخترم..... ادامه دارد........ کپی حرام🚫 فوروارد آزاد✅
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹 🦋🦋 🌹 رفتم در رو باز کردم دیدم بابا هست -سلام بابا +سلام دخترم +فکراتو کردی؟ -نه +نه +من فردا به عموت چی بگم؟ -بگو جوابش خیر بوده +پووووووف +باشه.ولی کیس خیلی خوبی رو از دست دادی -شما اینطوری فکر کن😒 +شبت بخیر -شب خوش روی تختم دراز کشیدم و به اینکه چرا بابا این همه اصرار داره من با رهام ازدواج کنم فکر میکردم تا اینکه پلکام سنگین شد و خوابم برد😴 صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم بلند شدم و دیدم ساعت ۷ هست باید ساعت ۸ دانشگاه بودم سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین صبحانه خوردم و راهی دانشگاه شدم🙃 رسیدم دانشگاه ریحانه جلوی دانشگاه منتظر من بود -به به ریحانه خانم😊 +اِ سلام -سلام عزیزم +خوبی -نه☹️ +چرا؟ -یعنی تو نمیدونی +مامانت؟ -هم مامانم هم بابام +عمو چی شده😯 -بابام گیر داده با برادر شما ازدواج کنم🤦🏻‍♀ +داداش من؟؟؟؟ -بله بابات گفته به من بگه🤦🏻‍♀ +ای بابا.بیا بریم سر کلاس -هوفففف.باشه بریم رفتیم سر کلاس هیچی متوجه نمیشدم انقدر که سَرم مشغول بود🤦🏻‍♀ تا اینکه کلاس تمام شد🙃 رفتیم بیرون به ریحانه گفتم -میخوای برسونمت +نه.میخوام برم خرید -اها.خوش بگذره +ممنون😊 +تو نمیای -نه. باید برم خونه مواظب مامانم باشم🙂 +اها +هدی یه چیزی میخوام بهت بگم -چی بگو😊 +من..... ادامه دارد........ کپی حرام🚫 فوروارد آزاد✅ الزینب
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹 🦋🦋 🌹 -ببین دخترم +جانم بفرمایید -امروز یک نفر تو رو از من خواستگاری کرد +من!!!! -بله +کی؟ -انگار بدت نمیااااداااا😁 +فقط میخوام بدونم کی؟ -پسرعموت +رهام؟؟ +بابا رهام کجاش به من میخوره -تو میتونی آدمش کنید +بابا واقعا نمیفههممممم😐 +من من من اون رو آدمش کنم🤦🏻‍♀ +چی فکر کردین نکنه به مامانم گفتین اینطوری شده😞 +واقعا برای عمو متاسفم💔 -دخترم وایسا +بابا واقعا نمیفهممممم با سرعت زیاد رفتم توی اتاقم یک ساعت داشتم گریه میکردم تا صدای در اتاق رو شنیدم تق تق تق -کیه؟ +مهمون نمیخای؟ -داداش توییی😍 +اوهوم -بیا تو +سلام آبجی خلم😐 -سلام کوفته بیا بشین😐 +چرا گریه کردی -هیچی +چرا یه طوریت شده -از سربازی اومدی خلاص شدی نَ +بحث رو عوض نکن😐 -باشه میگم کل ماجرا رو براش تعریف کردم...خیلی ناراحت شد به سرعت رفت توی اتاقش💔 دوباره اومدم دراز بکشم که صدای تق تق تق در رو شنیدم رفتم به سمت در که در رو باز کنم ادامه دارد........ کپی حرام🚫 فوروارد آزاد✅ الزینب
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹 🦋🦋 🌹 +من...... -توچی به من بگو +اِ -بگو +من.ولش کن -بگوووووو +من عاشق داداشت شدم -چی داداشم😆😆 +آره مگه چیه؟ +نخند به عشق من😢 -باشه بهش میگم😁 +ممنون🙈🌹 -خواهش +خدانگهدارت👋🏻 -خداحافظ زن داداش🤣 +بی نمک!! بلاخره بعد از خواهرشوهر بازی رفتیم خونه هامون رسیدم خونه... به سرعت رفتم اتاق هادی😂 تق تق تق -کیه؟ +منم هدی -اِ بیا تو +سلام داداش گلم -سلام آبجی خانم +ببین میخوام در مورد یک موردی باهات صحبت کنم -چی؟ +تو نمیخوای ازدواج کنی از دستت راحت شیم؟ -نه +ببین یکی عاشقته -کی +ریحانه -ریحانه؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! +اره باورت نمیشد -ن +حالا ک شده تا شب فکر کن جوابتو بهم بگو از اتاقش رفتم بیرون مامان گفت -دخترم برای شام الویه درست کن +چشم مامان❤️🙂 در حال درست کردن الویه بودم که دوباره بابا اومد -دخترم نظرت چیه +درمورد چی پدر -رهام +منفی -ای بابا +بابا من نمیخوام اصلا ازدواج کنم تمام😐 -باشه به سرعت الویه رو درست کردم و تزئین کردم و گفتن خانواده بیان تا شام بخوریم بعد از خوردن شام در حال ظرف شستن بودم که هادی اومد -سلام +سلام داداش -من فکرام رو کردم +چیه؟ -من....... ادامه دارد........ کپی حرام🚫 فوروارد آزاد✅ الزینب
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹 🦋🦋 🌹 -من... +مثل ریحانه جون به لبم نکن بگو -جوابم اِمممممممممممممممم +کوفت😐بگو - خودم بهش پیام میدم😊 +دردبگیری انشاالله -باشه.باشه +بگووو هادی -میخوام کرم بریزم😛 +بی تربیت🙁 پاشُد و رفت توی اتاقش چه پسریه🙁 بعد از اتمام شستن ظرف ها رفتم دم اتاقش🤩 تق تق تق -کیستی ای سیاهییی +منم در رو باز کن -شناخته نشدی +بی نمک! در رو باز کن😬 -بفرما - سلام +علیک +جواب چی شد -مثبت.به سلااااااااااااااااااااامت +واو.خدانگهدار🤥👋🏻 رفتم داخل اتاقم اصلا هیچی نفهمیدم و خوابم برد😴 صبح با صدای تق تق در از جا پریدم😑 ادامه دارد........ کپی حرام🚫 فوروارد آزاد✅ الزینب
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹 🦋🦋 🌹 صبح با صدای تق تق در از جا پریدم پاشدم رفتم و در رو باز کردم بابا بود -سلام دخترم +سلام باباقشنگم -فکراتو بیشتر نکردی +ن فقط در مورد یک موضوعی میخوام باهاتون صحبت کنم -چه موضوعی؟ +درمورد هادی هست -خب بگو +بابا ریحانه و هادی هم دیگر رو دوست دارن -چی!! +ریحانه و هادی همدیگر رو دوست دارن چیز جالبیه😁 -نه اما من یک شرطی دارم +چه شرطی -تو باید با رُهام ازدواج کنی +بابا موضوع من و رهام چه ربطی به ریحانه و هادی داره آخه -داره!! +باشه فکرامومیکنم -باشه فکرا تو بکن خدانگهدارت +خداحافظ رفتم نشستم روی تختم و به ریحانه و هادی فکر میکردم تا اینکه صدای مامان من رو هوشیار کرد.....سریع به سمت پایین رفتم دیدم مامان اون وسط هست و روی زمین افتاده با صدای خیلی بلند گفتم هاااااااااادی بیاااااااااااااا پایین مامان حالش بد شده.... هادی به سرعت اومد پایین و مامان رو بردیم بیمارستان پرستار اومد و گفت: آقای دکتر گفتن یکی از همراهان بیمار بیاد اتاق دکتر من به داداش گفتم: -من میرم.تو پیش مامان بمون +باشه می مانم به سمت اتاق دکتر رفتم...پیدا کردم و در زدم و وارد شدم - سلام آقای دکتر +به به سلام بفرمائید -آقای دکتر مادرم طوریش شد +چی بگم والا -آقای دکتر بگید لطفا +بیماری مادرتون زیاد تر شده😔 متاسفم -یعنی خیلی زیاد +متاسفانه بله😔 -آخه آقای دکتر من هنوز به مادرم نگفتم.بنظرتون بهش بگم؟ +بهتره بهش بگین -میگم‌.اما خیلی کار سختیه +بله فقط یکدفعه نگید‌.ممکن بد باشه براشون -چشم آرام میگم - مامانم مرخصه؟ +خیر ۲۴ ساعت تحت نظر دکتر باشن - بله چَشم -ببخشید من دیگه باید برم‌.خدانگهدار +خدانگهدارتون به سرعت به سمت اتاق مامان رفتم.....به هادی تمام موضوع رو گفتم و هادی رفت منزلمون مامانم از من پرسید -مگه من چه بیماری دارم که باید۲۴ساعت اینجا باشم +هیچی مامان.بیا کمپوت بخور -بحث رو عوض نکن دختر +گفتم که هیچی - باشه دکتر به سمت اتاق مامانم اومد -به به مریض ما چطوره؟ +بهترم آقای دکتر -الحمدالله -میخوام در مورد یک موضوعی باهاتون صحبت کنم +بفرمائید -هرکسی یه بیماری میگیره درسته +بله -من هم خودم ۲ سال بیماری قلبی داشتم شما هم یک بیماری دارید😔 +وای چه بیماریییی - بیماری قلبی نیاز به عمل دارید اگرنه بهتون نمی گفتم +نه خوب کردید گفتید دکتر از اتاق خارج شد...مامان شروع کرد به گریه کردن و وصیت کردن...اون شب با هم کلی گریه کردیم....تا بلاخره مامان خوابید و من باز هم گریه می کردم و به آینده ی هادی و ریحانه فکر میکردم تا فردا شد زن عمو و ریحانه و عمو اومدن ملاقات مامانم ریحانه من رو آورد بیرون و گفت : -به بابات گفتی +بعله +اما شرط گذاشت -چه شرطی +گفت: باید با رهام ازدواج کنی -یاخدا.نظر تو چیه؟ +..... ادامه دارد........ کپی حرام🚫 فوروارد آزاد✅ الزینب
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹🌹🌹 🦋🦋🦋🦋 🌹🌹🌹 🦋🦋 🌹 #پارت_هشتم #عشق_اجباری صبح با صدای تق تق در
-یاخدا.نظر تو چیه +به شما ربطی داره؟ -بله +خیلی پرویییی😐 -خودم میدونم +خیلی خیلی پرویییی -میدونم عجقم +بروتو.من حریف این زبون تو نمیشم -خخخخخ +کوفت بلاخره بعد از کلی بحث با ریحانه رفتیم تو اتاق🤦🏻‍♀ زن عمو گفت -زن عمو میخوای با رهام ازدواج کنی +بله اِ چه خوب پس فردا میاییم خواستگاری مامان گفت: تشریف بیارید مامان مرخص شد و به سرعت راهی خونه شدیم به سرعت رفتم توی اتاقم و یک دوش ۲۰ دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون داشتم به آیندم فکر میکردم که صدای در اتاقم من رو هوشیار کرد رفتم و در رو باز کردم -سلام بابا +سلام دخترم +دخترم تو بلاخره فکر عاقلانه کردی آفرین -بابا من خودم رو دارم میندازم تو آتش چرا منو درک نمیکنی من اصلا رهام رو دوست ندارم و فقط فقط به خاطر هادی و ریحانه دارم ازدواج میکنم با اون پسره ی بابا خیلی شرط تون +ساکت شو خیلی هم شرطم خوبه تا دلت بخواد😌 -شما اینطوری فکر کن😬 +فکر میکنم بابا از اتاقم خارج شد و من باز تو فکر بودم که گوشیم به صدا در اومد یک شماره ناشناس بود رد تماس زدم و به سرعت رفتم پایین به مامان و بابا و هادی سلام کردم و اون ها هم جواب دادن مامان گفت: -کجا میری دخترم +میرم خرید -با کی؟ +با نورا -وا مگه داییت اینا از ترکیه اومدن +بله من به دکترت گفتم گفت فعلا بهش نگید -اهان رو کرد به بابا و گفت: داداشم اینا هم دعوت کنم؟ +مامان خواستگاریه هااااا🤦🏻‍♀ ×راست میگه زن -باشه هر طور راحتی +من برم دیگه.خدانگهدار رفتم توی کوچه ایستادم تا نورا بیاید نورا به طوری که من نفهمم اومد کنارم -هلو +سلام +فکر کردی اینجا هم خارجه -آره😁 +ماشینت کجاست -سر کوچه بیا بریم حالا برای چی میخوای بری خرید +خواستگاری -وات؟ +داستانش طولانیه🤦🏻‍♀ -اوکی +بریم توی ماشین برات تعریف میکنم رسیدیم دم ماشین و کل ماجرا رو براش تعریف کردم....و گفت: -من باورم نمیشه شوهر عمه این کار رو کرده باشه🤦🏻‍♀ +حالا که شده -ما توی خارج عشق اجباری نداریم +کاشکی ما هم نداشتیم -من نمیتونم شوهر عمه رو راضی کنم +مامانم نتونسته😞💔 -ای بابا.خیلی بد شد -غصه نخور درست میشه +به امید خدا رفتیم داخل پاساژ و از یک مغازه بلوز و دامن صورتی و یک دمپاییی و روسری همرنگ لباس خریدیم نورا گفت: -بریم؟ +بریم راهی ماشین شدیم داخل ماشین باز هم درد و دل کردیم وقتی رسیدیم خونه بهش تعارف کردم که بیاد داخل اما نیومد قضیه قلب مامان رو که تعریف کردم با سر آمد داخل😍❤️ زنگ زدم و گفتم: مهمان داریم:) مامان در رو زد و از دیدن نورا شگفت زده شد😍 نورا به سمت مامانم دوید و کلی وقت مامانم رو بغل کرده بود😍 زنگ زد به مادرش و گفت : مامان من شب اینجا میمونم و مادرش اجازه داد رفتیم داخل اتاق و کلی با هم درد دل کردیم * یک روز بعد -دخترم دخترم +بله مامان -لباساتو بپوش الان میان +باشه با نورا لباس هامون رو پوشیدیم و من چادر سفید که حاشیه ی صورتی داشت رو سر کردم و با نورا رفتیم داخل آشپزخانه بابا صدام زد و چایی رو آوُردم عمو گفت: -دختر و پسر گل برن با هم صحبت کنند ما هم قبول کردیم رفتیم سمت اتاق من . با هم کلی صحبت کردیم اما وقتی اومدیدم پایین همه تو فکر بودن به نورا اشاره کردم که بیاید -نورا جان +جان -چی شد +صحبت کردم اما هنوز نظر ندادند میدونی این اتاق که میری همدیگر رو عاشق میکنه من دیگه ازدواجم زوری نیست😁❤️ -ای کلک نورا گفت : همدیگر رو پسندیدن💃💃💃💃💃💃💃 💟مبااااااارکههههههه💟 تاریخ عقد مون هم مشخص شد تقریبا ۱ هفته دیگه بود😍 اما یک عاقد آوردن و سیغه ی محرمیت خوند توی این یک هفته خیلی بهم خوش گذشت❤️ آنقدر که مریضی مامان رو فراموش کرده بودم🤦🏻‍♀ هر روز یک جا میرفتیم😍❤️ تا اینکه یک روز مونده بود تا عقد و رفتیم خرید حلقه خریدیم و لباس * روز عقد سرکار خانم هدی پور باقری آیا بنده وکالت میدهید شما را به عقد دائمی آقای رهام پور باقری در بیاورم عروس رفته گل بچینه برای بار دوم عرض میکنم بنده وکالت میدهیدعروس رفته گلاب بچینه برای بار سوم عرض میکنم با اجازه امام زمان و پدر و مادرم بله مبارکههههههههه🕺💃🕺💃🕺💃🕺 رفتم گلم رو دادم ریحانه و گفتم آقای عاقد میشه یک سیغه ی محرمیت برای این دوتا کفتر عاشق بخونید بله چرا نشه هادی و ریحانه هم به هم محرم شدند هر روز رهام میومد و من رو این ور و اون ور میبرد تا اینکه یک روز من رو برد برای دیدن خونه😍 کلی خونه دیدیم تا آخرش من یک خونه رو پسندیدم حیاط داشت و ۳ تا اتاق اتاق و ۴ تا اتاق خواب و آشپزخانه سرویس بهداشتی هم بیرون بود🙃 همین خونه رو خریدیم😍❤️ * یک هفته بعد تقریبا همه ی اساس هام رو برده و در حال چیدن بودیم😍 ۲روز دیگه عروسیم بود رهام اومد و گفت -هدی جان +جان هدی -لباس تو آوردن ببرن آرایشگاه یا تحویل بگیرم +ببرن آرایشگاه🙃 -باشه عزیزم +نپصمی😁❤️ -عخشی