eitaa logo
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
203 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
929 ویدیو
63 فایل
کانال روبیکامون https://rubika.ir/moontazeranzohor ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16586937022736 نذر عمه زینب❤🌛
مشاهده در ایتا
دانلود
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_23 روی تخت نشسته بودم که در اتاق باز شد و
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 🌷 🌹 رفتم سمت میز و گوشیم برداشتم و عکسی که اون روز تو رستوران از شهاب و اون دختره گرفته بودم رو به سمت بابا بردم و نشونش دادم... بابا اول با تعجب نگاه میکرد...بعدش هم یه پوزخند بهم زد و به طرف در رفت...وقتی به در رسید به سمت من برگشت و گفت: -دادی به کی برات فتوشاپ کرده؟چقدر هم حرفه ای اما فکر کردی من با یه عکس باور میکنم؟ بعد از اینکه این حرف رو زد به بیرون رفت...ماهان هم کلافه بود و تو اتاق قدم میزد... +آبجی ناراحت نشو تو هیچوقت زن اون نمیشی -هه...معلومه که نمیشم اون شب کلی با ماهان درد و دل کردم و بالاخره از هم جدا شدیم و قصد خواب کردیم... خوابم نمیبرد...پاشدم وضو گرفتم و چادر نماز سرم کردم و جانماز پهن کردم و نماز شب خوندم... اون شب کلی با خدا راز و نیاز کردم که نفهمیدم کی خوابم برد... آروم لای چشم هام رو باز کردم که دیدم با چادر نماز روی جانماز خوابیده ام...خنده ام گرفت...بیدار شدم و نماز صبحم خوندم و رفتم روی تخت و دوباره خوابیدم... صبح با صدای مامان بیدار شدم... +دخترم امروز دانشگاه نمیری؟ -نه مامان جان امروز دانشگاه نداشتم...اما فردا امتحان داشتم... بعد اینکه صبحانه ام رو کامل خوردم به بالا اومدم و شروع به خوندن درسم کردم... درحال درس خوندن بودم که دیدم گوشیم زنگ میخوره...رفتم نگاهی بهش انداختم دیدم ریحانه است...جواب دادم... -جان داداش +داداش دیگه کیه اولا سلام -جواب سلام واجبه علیک سلام +اها میخاستم بگم که... ادامه دارد... به قلم:م.محمدی https://harfeto.timefriend.net/16443017438837 نظر بدهید با تشکر😐❤️ 🌷 🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_24 رفتم سمت میز و گوشیم برداشتم و عکسی که
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 🌷 🌹 +آهان میخاستم بگم که ما الان میایم اونجا با بچه ها -حله +خدافظ منتظر بچه ها بودم...باید بیاند که باهم درس بخونیم...دیگه امتحاناتمون شروع شده... زنگ خونه خورد...فکر کنم مامان براشون در رو باز کرد... اومدن داخل...همه پشت سرهم هی سلام میکردن... -آروم باشید سلام به همگی ریحانه: چخبر؟ -هیچی بدبختی نمیدونید دیشب چیشد همه باهم گفتند"مگه چی شده؟ " منم قضیه دیشب رو کامل براشون توضیح دادم...اونا هم کلی راهکار گفتن اما هیچکدوم عملی نبود... معصومه:آبجی ناراحت نباش هرچی خدا بخواد -هوف بیخیال بریم درسمون رو بخونیم بعد از کلی درس خوندن بالاخره بچه ها به خونه هاشون رفتند و هرکاری کردیم برای شام نموندند... دیگه حوصله درس خوندن رو نداشتم...رفتم پایین و برای خـودم کیک درست کردم... وقتی آماده شد آوردم گذاشتم سرمیز که بخورم...یهو در خونه باز شد و ماهان اومد تو...با دیدن کیک گفت: +تنها تنها؟ -سلام شکمو بیا بشین الان برات میارم رفتم تو آشپزخونه و برای ماهان هم کیک با شربت ریختم و گذاشتم جلوش... +خب خب... ادامه دارد... به قلم:م.محمدی https://harfeto.timefriend.net/16443017438837 خب خب😂❤️نظر بدید😁👌 🌷 🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_25 +آهان میخاستم بگم که ما الان میایم اونج
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 🌷 🌹 +خب خب خواهر گلم چطوره چخبر؟ -خوبم از فردا امتحانامون شروع میشه +کمک خواستی در خدمتم -ممنون شروع به خوردن اونا کردیم...ماهان یجوری میخورد انگار تا حالا غذا نخورده... -آروم باش داداش چه خبره؟ +وای خیلی خوشمزه است -من دستپختم حرف نداره +سقف ریخت کلی باهم خندیدیم که بالاخره داداش رفت سر کارش...منم همونجا روی مبل دراز کشیدم که یواش یواش خوابم برد... با سر و صدا هایی بیدار شدم...دیدم از اتاق کار بابا صدا میاد...بابا هیچوقت نمیزاشت ما داخل اتاق کارش بشیم... منم تا حالا اونجا رو ندیدم... بیخیال شدم و به سمت آشپزخونه رفتم...ساعت 9 شب بود...روی میز یه ساندویچ بود...نشستم و اونو خوردم... به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم...خوابم نمیومد...رفتم داخل گوشیم سرک کشیدم ببینم چه خبره... خیلی مسیج اومده بود...یه پیام هم از یه ناشناس اومده بود...وارد پیامش شدم... "اتفاقات سختی در پیش داری..." این پیام رو بهم داده بود...متعجب شدم...منظورش چی بود...جواب دادم... -تو کی هستی؟ منظورت چیه؟ خیلی سریع سین کردو جواب داد... -یه ناشناس...حواست رو جمع کن... این پیام رو داد و بعد هم بلاکم کرد...خیلی ترسیدم...با استرس زیاد خوابیدم... ادامه دارد... به قلم:م.محمدی https://harfeto.timefriend.net/16443017438837 یه ناشناس...یعنی کی میتونه باشه...با مرسانا چیکار داره... 🌷 🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_26 +خب خب خواهر گلم چطوره چخبر؟ -خوبم از
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 🌷 🌹 صبح با صدای زنگ گوشی از خواب بلند شدم...نگاه به صفحه اش کردم...ریحانه بود... با صدای بیحالی جواب دادم... -بعله +ولای دختر الان چه وقت خوابه ساعت رو دیدی؟ -مگه چنده؟ +ساعت 7:30 به سرعت از جام پریدم... -چیییی؟ +زود باش حاضر شو الان میایم دنبالت -دمت گرم فعلا +خداحافظ ما باید ساعت 8 دانشگاه میبودیم...به سرعت حاضر شدم...صبحانه ام رو خوردم... یک ربع مونده به هشت بود...دست و صورتم رو آب زدم کیف و چادرم رو برداشتم...رفتم پایین و کفش هام رو پام کردم... به سرعت جت به پایین رفتم و سوار ماشین ریحانه شدم...همه بچه ها بودند...در حالی که نفس نفس میزدم سلام کردم که جوابم رو دادند... نرگس:وای خدا من استرس دارم -تو هم که برای همه چی استرس داری خوب میدی نگران نباش معصومه:من موندم ما که عین چی درس میخونیم چرا استرس داریم و تو که اصلا درس نمیخونی خالی از هر استرس هستی -برای اینکه میدونم موفق میشم...خودتون رو دست کم نگیرید... بالاخره رفتیم داخل که برگه ها رو دادند...همه سوالات رو نوشته بودم به جز یه سوال... بالاخره بعد از کلی فکر کردن جوابش رو متوجه شدم...امتحانم رو دادم...آسون بود خداروشکر بخیر گذشت... از در دانشگاه بیرون اومدم که... ادامه دارد... به قلم:م.محمدی https://harfeto.timefriend.net/16443017438837 به نظرتون چیشده؟🙊 🌷 🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_27 صبح با صدای زنگ گوشی از خواب بلند شدم..
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 🌷 🌹 از در دانشگاه بیرون اومدم که ماشین شهاب رو دیدم جلوی در دانشگاه وایساده بود... بی توجه به شهاب راه افتادم...صدای بوق ماشین هی پشت سرم میومد... اعصابم خورد شد...برگشتم و گفتم ها چی میخوای... +بیا سوار شو من میرسونمت -لازم نکرده خودم میرم +لجبازی نکن -گفتم نمیخاد میرم دوستام هستند +من که دوستی نمیبینم یه دفعه یه ماشین اومد و جلوی پام ترمز کرد...نگاه کردم دیدم ریحانه و نرگس و معصومه هستند... یک چشم غره به شهاب رفتم و سوار ماشین دوستام شدم... -وای ممنون ازتون خوب موقعی اومدید ریحانه:پسره سیریش -ولش کن بریم حرکت کردیم به سمت خونه هامون...وقتی رسیدیم به ریحانه گفتم که غروب میرم خونه شون... ریحانه:بیا مزاحممون شو خوشحال میشم -مراحمم +خداحافظ مراحم به سمت خونه رفتم...بوی قرمه سبزی داخل خونه پیچیده بود...به مامان سلام کردم... -به به مامان خانم چه کرده گشنه شدم +برو لباست عوض کن بیا برات بریزم بخوری دخترم -چشم به سمت اتاقم رفتم و لباسام رو عوض کردم...یه بسم الله گفتم و به سمت آشپزخونه رفتم... روی میز نشستم که مامان برام غذا کشید...خیلی گشنه بودم بخاطر همین با لذت قرمه سبزی رو میخوردم... +عزیزم آروم تر بخور میپره تو گلوت با دهان پر رو به مامان گفتم: -وای... ادامه دارد... به قلم:م.محمدی https://harfeto.timefriend.net/16443905544527 نظر بدهید سپاس😊❤️ 🌷 🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_28 از در دانشگاه بیرون اومدم که ماشین شهاب
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 🌷 🌹 -وای مامان خیلی خوشمزه است...دستت درد نکنه...چقدر چسبید... +نوش جان رفتم تو اتاقم و خودمو پرت کردم روی تخت و خوابیدم... با برخورد آفتاب به صورتم چشمام رو باز کردم...ساعت 4 بود... وای باید ساعت 5 خونه ریحانه میبودم...سریع به سمت حموم رفتم و برگشتم... لباسام رو پوشیدم و چادر و سوییچ ماشینم رو برداشتم و به سمت در رفتم... با صدای مامانم برگشتم... +کجا میری دختر؟ -میرم پیش ریحانه مامان +باشه ماشین رو روشن کردم و پیش به سوی ریحانه...ضبط رو روشن کردم که آهنگ(قرار نبود...علیرضا طلیسچی)پخش شد... قرار نبود چشمای من خیس بشه... قرار نبود هر چی قرار نیست بشه... قرار نبود دیدنت آرزوم شه... قرار نبود که اینجوری تموم شه... ناخود آگاه فهمیدم که چشمام خیس شده...اشکام رو پاک کردم...رسیده بودم... خدایا عاقبتم رو بخیر کن...زنگ خونه رو زدم که مامان ریحانه در رو باز کرد... داخل شدم و به مامان ریحانه سلام کردم...زن خیلی خوبی بود... -ریحانه کجاست؟ +اتاقشه عزیزم برو پیشش به طرف اتاق ریحانه رفتم...در زدم و وارد شدم... -سلام خواهر عزیزم +سلااام برتو ای دوست بعد از کلی حرف زدن با ریحانه تصمیم گرفتم موضوع رو بهش بگم... -ریحانه میدونی م..ن چیزه یعنی یه... ادامه دارد... به قلم:م.محمدی https://harfeto.timefriend.net/16443905544527 به نظرتون میخاد چی بگه؟🙊 🌷 🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_29 -وای مامان خیلی خوشمزه است...دستت درد ن
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 🌷 🌹 -ریحانه میدونی م..ن چیزه یعنی... +عزیزم چی شده؟ بگو دیگه -من خیلی میترسم +از چی قربونت برم؟ -ببین ریحانه دیروز یکی بهم پیام داد یه ناشناس و بهم گفت اتفاقات سختی قراره برام بیوفته...ریحانه من خیلی میترسم... ریحانه چشماش رو ریز کرده بود...گفت: +یعنی کیه؟چه اتفاقاتی؟ گریم گرفت...ای خدا... -من چرا انقدر بدبختم ریحانه هرروز یه اتفاق جدید بابا بسمه +عزیزم آروم باش عه چرا گریه میکنی ریحانه بغلم کرد و منم تو بغلش هق هق میکردم...خدایا چرا...خسته شدم... +آروم باش قربونت برم...قول میدم...بهت قول میدم یه روزی همه چی خوب بشه... -دیگه طاقت ندارم +هیس فعلا با گذر زمان همه چی پیش میره بعد از کلی درد و دل کردن با ریحانه کمی آروم شدم...خدایا میسپارم به خودت...هوام رو داشته باش... تصمیم گرفتم که به خونه برگردم...از ریحانه و مامانش خداحافظی کردم و به سمت خونه حرکت کردم... توی راه به آینده ام فکر کردم...قراره چی بشه؟خیلی دلهره دارم.. به خونه رسیدم و روی مبل دراز کشیدم...خیلی خسته بودم همونجا با همون لباس ها خوابم برد... یهو از خواب پریدم...همه بدنم درد میکرد...بعد چند دقیقه فهمیدم از روی مبل افتادم... با حس دردی که داشتم پاشدم و به سمت اتاقم رفتم...نصفه شب بود و همه جا تاریک... روی تختم دراز کشیدم...اعصابم... ادامه دارد... به قلم:م.محمدی https://harfeto.timefriend.net/16444810941427 نظر و انرژی ممنون😊❤️ 🌷 🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_30 -ریحانه میدونی م..ن چیزه یعنی... +عزیزم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 🌷 🌹 روی تختم دراز کشیدم...اعصابم خورد بود...یعنی تهش چی میشه...بیخیال شدم و خوابیدم... از خواب بلند شدم...صبح شده بود...ساعت 10 امتحان داشتم...الانم ساعت 9 هست... بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم...دست و صورتم و شستم و اومدم بیرون... رفتم آشپز خونه که دیدم همه سر میز در حال خوردن صبحانه هستند... سلام کردم که جواب دادند... مامان:بیا دخترم بیا بشین ماهان:ساعت چند باید بری دانشگاه؟ -ساعت 10 باید اونجا باشم +باشه پس من میرسونمت -باشه صبحونه ام رو خوردم و رفتم بالا که حاضر بشم... سریع لباسام رو پوشیدم و چادرم رو برداشتم و با گفتن[بسم الله الرحمن الرحيم]از در خارج شدم... ماهان داخل ماشین منتظرم بود...رفتم سوار شدم... -به به داداش ماهان بالاخره ما شما رو ملاقات کردیم +من که همیشه هستم تو از اون اتاقت نمیای بیرون -بله حق با شماست[خنده]حالا از هانیه چه خبر؟ +اونم خوبه تو که هرروز میبینیش -راستی بگو ببینم بخاطر مهربونی منو میخای برسونی دانشگاه یا میخای هانیه رو ببینی؟ +خودت چی فکر میکنی؟ -هانیه...آخه تو دلت برای من نمیسوزه که منظر لیلی خودتی ماهان خندید و به راهش ادامه داد...جلوی در دانشگاه نگه داشت...ازش خداحافظی کردم و داخل شدم... بچه ها داخل محوطه حیاط نشسته بودند...به سمتشون رفتم... -سلام با صدای من برگشتند...همشون جواب سلامم رو دادند... نرگس:خوندی؟ -یکم +درس نخونده بیست میشه شانس رو برم شروع امتحان بود...خیلی راحت بود...به سرعت جوابش رو نوشتم و برگه رو تحویل دادم... داخل حیاط منتظر بچه ها بودم...اول معصومه داد بعد ریحانه و در آخر نرگس... بعد از تموم شدن امتحان پیاده به سمت خونه راه افتادیم... یه صدایی شنیدم...دیدم یه نفر مدام داره صدام میکنه...برگشتم دیدم که... ادامه دارد... به قلم:م.محمدی https://harfeto.timefriend.net/16444810941427 بنظرتون چه کسی صداش میکرد؟ 🌷 🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_31 روی تختم دراز کشیدم...اعصابم خورد بود..
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 🌷 🌹 یه صدایی شنیدم...دیدم یک نفر مدام داره صدام میکنه... برگشتم دیدم هانیه است...به طرفم اومد...بغلش کردم... -سلام عزیزم خوبی؟ +علیک ممنون تو چطوری؟ -منم خوبم +الهی شکر با دوستام هم دست داد و احوالپرسی کرد...احساس کردم ناراحته...دلیلش رو ازش پرسیدم... -چیزی شده؟ با ناراحتی گفت: +من دیگه تحمل ندارم...ببین ماهان نامحرم منه...قراره به کجا برسه؟ -چی به کجا برسه؟ +این رابطه ما دو تا؟ -خب ما هم شرایطمون سخته هانیه +میدونم اما بهش بگو بیاد خواستگاریم و گرنه... -و گرنه چی؟؟ +من پسرخاله ام قراره بیاد خواستگاریم و بابا و مامانم اصرار دارند که دیگه بهونه ندارم و اگه ماهان نیاد مجبورم باهاش ازدواج کنم -مگه دوسش داری؟ +نه ولی اصرار دارند -یعنی نمیتونی کاری انجام بدی؟ +خیر اعصابم به هم ریخته بود...آخه یعنی چی...بدبختی پشت بدبختی... -پسر خاله ات کی میخواد بیاد خواستگاریت؟ +جمعه این هفته چند روز بیشتر وقت نداشتیم...امروز دوشنبه بود...باید به ماهان میگفتم... -هوف یعنی تا پنجشنبه وقت داریم که بیایم خواستگاریت +آره اینجا باید از هانیه جدا میشدم...بچه ها پشت سر ما میومدند... -به ماهان میگم ناراحت نباش +مرسی من دیگه باید برم -برو فدات شم خداحافظ بچه ها رسیدند به ما...با هم میرفتیم...ریحانه پرسید... +چی میگفت؟ -باید زودتر بریم خواستگاریش +برای چی؟ قضیه رو براشون تعریف کردم...اون ها هم ناراحت شده بودند...معصومه خیلی ساکت شده بود... معصومه رو فراموش کرده بودم...انقدر بدبختی داشتم که رفیقم رو یادم رفته بود...اون به من پناه آورده بود ولی من دارم پشتش رو خالی میکنم... رفتم سمتش...دستش رو گرفتم...باهاش حرف میزنم تا بهتر بشه... -معصومه جان... ادامه دارد... به قلم:م.محمدی https://harfeto.timefriend.net/16445799775737 حرفی سخنی دارید در خدمتم❤️✨انرژی😊 🌷 🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_32 یه صدایی شنیدم...دیدم یک نفر مدام داره
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 🌷 🌹 -معصومه جان خوبی؟ +خوبم -ببخشید نتونستم این روزا حالت رو بپرسم واقعا خیلی سرم شلوغ بود +میدونم عزیزم درکت میکنم تو هم خیلی دردسر داری -چه خبر از تو؟ +من دیگه طاقت ندارم اصلا محل نمیکنه -ای بابا من درستش میکنم +چطوری آخه؟ -صبر کن خواهرم نمیدونستم چیکار کنم...الکی بهش امید میدادم...ولی باید یک جا به درد معصومه بخورم... خلاصه بعد از کلی راه رفتن به خونه رسیدم و از بچه ها خداحافظی کردم... وارد شدم و به مامان سلام دادم...به سمت اتاقم رفتم...ماهان هنوز به خونه نیومده بود... رفتم نهارم رو خوردم و به اتاق ماهان رفتم که باهاش صحبت کنم... در زدم و وارد شدم...روی تخت دراز کشیده بود...با داخل شدن من نشست... +به به آبجی گلم وقت کردی به ما سر بزنی -لوس نشو کار داشتم باهات +خب بگو ببینم -امروز هانیه رو دیدم با این حرفم یهو از جا پرید...با هیجان گفت... +خب چی گفت؟ -ببین ماهان هر چه زودتر باید بری خواستگاریش و گرنه... ماهان با استرس: +و گرنه چی؟ کل قضیه رو برای ماهان تعریف کردم...سرم رو بالا گرفتم که دیدم بغض کرده...رفتم پیشش نشستم... -داداش ناراحت نباش درست میکنیم +چجوری آخه؟ -الان بهت میگم به سرعت از پله ها رفتم پایین...ماهان هم دنبالم میومد و مدام اسمم رو صدا میزد... مامان و بابا روی مبل نشسته بودند...به طرفشون رفتم...صداشون زدم که به طرفم برگشتند... -میخواستم یه موضوعی رو بهتون بگم بابا:سریع تر بگو -مربوط به ماهان هست مامان:چرا خودش نمیگه -اون رو ولش کنید میخواستم بگم که... ادامه دارد... به قلم:م.محمدی https://harfeto.timefriend.net/16445799775737 نظر بدهید با تشکر♥🌱 🌷 🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_33 -معصومه جان خوبی؟ +خوبم -ببخشید نتونست
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 🌷 🌹 _اون رو ولش کنید میخواستم بگم که ماهان از یک دختر خانمی خوشش اومده و میخواد باهاش ازدواج کنه... مامان: راست میگه ماهان؟الهی قربونت برم عاشق شدی؟ _میخوام ازتون که براش بریم خاستگاری مامان:معلومه که ... بابا وسط حرفش پرید و حرف مامان نصفه موند... بابا: خانواده دار باشه از هر لحاظ هم به خانواده مابخوره _وضع مالیشون مثل ما خوب نیست اما بازم خوبه از خانواده متوسطی هستند. بابا:متوسط به درد پسر من نمیخوره. مامان:ماهان جان خودت نظری نداری؟چرا ساکتی؟ ماهان:دوسش دارم ... خانواده مذهبی هستند... منم هانیه رو خیلی دوست دارم. بابا:شرط داره. منو ماهان با تعجب به بابا نگاه کردیم ...یعنی چه شرطی میخواد بزاره؟ بابا درحالی که کنترل تلویزیون رو تو دستش گرفته بود و شبکه هارو بالا پایین میکرد گفت: +باید تو شرکت من کار کنی منو ماهان بازم تعجب کردیم... ماهان از کار تو شرکت بابا به شدت متنفر بود..‌ دوست داشت کارش جدا باشه... باحرف ماهان از تعجب دوتا شاخ قشنگ دراوردم... ماهان: .... ادامه دارد... به قلم:م.محمدی https://harfeto.timefriend.net/16446619370467 نظر بدهید لطفا🌹❤️ 🌷 🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_34 _اون رو ولش کنید میخواستم بگم که ماهان
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 🌷 🌹 ماهان:قبوله...کار میکنم بابا لبخند پیروزی روی لباش اومد...پاشد و به اتاق کارش رفت. _داداشی مطمئنی؟ +چاره ای نیست...من هانیه رو خیلی دوست دارم...پس بخاطرش هر کاری میکنم. _خوش بحال هانیه خانم چه شوهری به به +بله پس چی شوهر به این خوشگلی،خوشتیپی،جیگری،عاشقی، خوش استایلی،..... مطمئنا اگه هیچی نمیگفتم تا صبح ادامه میداد _باشه بابا چه خبره سقف ریخت. +ایش دلتم بخواد _نمیخواد +با تشکر فراوان _شماره هانیه رو برام بفرس تا مامان زنگ بزنه و قرار مدارارو بزاره آقا داماد +حله داداش بالا رفت و منم رفتم اشپزخونه...روز میز نشستم... یه پی ام اومده بود... ماهان بود که شماره زن آیندش رو فرستاده بود... شماره رو زن داداش سیو کردم و بهش زنگ زدم...بعد دوتا بوق جواب داد... +بله _سلام مرسانا هستم +سلام عزیزم خوبی؟ماهان خوبه؟ _مرسی خوبیم +چی شد؟ _هیچی فقط شما باید مارو پنجشنبه یه چای مهمون کنی. هانیه با خوشحالی گفت:راستی؟ _اره عشقم +مرسییییی واقعا _خواهش میکنم +من برم کاری نداری؟ _چرا شماره خونتون بفرس +باشه چشم، فعلا _یاعلی بعد قطع تماس صفحه گوشیم و خاموش کردم... یه پی ام اومده بود فکر کردم هانیه است اما... ناشناسه بود: [مواظب خودت باش] وای این دوباره حال منو خراب کرد...نتونستم جواب بدم چون سریع بلاکم کرد... منم کلی تو دلم بهش فحش دادم... ادامه دارد... به قلم:م.محمدی https://harfeto.timefriend.net/16446619370467 نظر بدید عسلا💜💖 🌷 🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷🌹🌷