⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_35 ماهان:قبوله...کار میکنم بابا لبخند پیر
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_36
بیخیالش شدم...بعد از اینکه هانیه شماره خونشون رو داد... منم به مامان دادم...
داشتم درس میخوندم...باید امتحانارو عالی بدم...
این ترم تموم بشه ترم بعد ترم اخره... خدایا خودت کمکم کن:)
«روز پنجشنبه»
داشتم حاضر میشدم... امروز روز خاستگاری خان داداشم بود...
یه مانتوی شیک صورتی ملایم با شلوار مشکی و شال صورتی پوشیدم... کاملا آماده بودم...
یکم ادکلن زدمو چادر سرکردم و رفتم پایین...همه منتظر اقا داماد رو مبل نشسته بودیم...
معلوم نیست چیکار میکنه...بالاخره اومد...
به به چه کرده...خیلی متین و باوقار اومد پایین...فداش شم چه خوشگله...
مامان:ماشالله پسرم چه خوشتیپ شدی
ماهان: مرسی مامان ولی خوشتیپ بودم
مامان:بله صددرصد
_ایش مامان انقدر لوسش نکن
ماهان زبون دراورد:حسوووود
نگاه عاقل اندرسفیهی بهش انداختم...
_خجالت بکش
بالاخره سوار شدیم و حرکت کردیم...وسط راه هم گل و شیرینی گرفتیم...
بالاخره رسیدیم...خونه قشنگی داشتند...زنگ در رو زدم...شیرینی دستم بود...
در باز شد و داخل شدیم...به حیاط خونه نگاه میکردم...
حیاط خونشون از ما کوچک تر بود اما خیلی زیبا بود...
وارد خونه شدیم...هانیه به همراه...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16446619370467
چه شبی بشه امشب😉داخل ناشناس منتظر نظرهای زیباتون هستم😊
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_36 بیخیالش شدم...بعد از اینکه هانیه شماره
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_37
وارد خونه شدیم...هانیه به همراه دو زن و مرد مسن که فکر کنم پدر و مادرش بودند و یک مرد جوان که فکر کنم برادرش بود جلوی در ایستاده بودند...
به همشون سلام کردیم...کنار هانیه رسیدم...سرم رو بردم پیش گوشش و آروم بهش گفتم...
-به به میبینم خر ذوق شدی کیلو کیلو قند تو دلت آب شده آره؟
اونم در جواب سرش رو نزدیک گوشم کرد و گفت:
+برو گمشو بابا همین اول شروع کردی ها
منم بهش خندیدم و شیرینی رو به دستش دادم و روی مبل نشستم...
خونه قشنگی داشتند...مبل های فیروزه ای سلطنتی که با پرده خونشون ست بود...دارای سه تا اتاق بود...
اونقدر هم که فکر میکردم وضعشون بد نبود...مامانش میخورد زن مهربونی باشه...پدرش هم چهره زیبایی داشت که هانیه بیشتر شبیه پدرش بود...
در حال برانداز کردن خونه بودم که هانیه به یه سینی چایی اومد...
به من که رسید خیلی آروم گفتم:
-بادا بادا مبارک بادا[😂]
+چایی ات رو بردار کم نمک بریز
چایی رو برداشتم...به همه که تعارف کرد اومد روی مبل کناری من نشست...
یک چادر سفید با گل های فیروزه ای سر کرده بود...آرایش خیلی ملیحی هم کرده بود که زیاد معلوم نبود...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16447406094460
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_37 وارد خونه شدیم...هانیه به همراه دو زن و
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_38
آرایش خیلی ملیحی هم کرده بود که زیاد مشخص نبود...از حق نگذریم خیلی خوشگل شده بود...
-خوشگل کردی...لازم نبود این همه کار دیگه پسند شده بودی
+خوشم میاد خیلی پرویی
-آره همه میگند
+از دست تو
من و هانیه باهم...مامانم و مامان هانیه باهم...بابا هامون باهم و ماهان و برادر هانیه هم باهم حرف میزدیم...
با صدای پدرم به خودمون اومدیم...
+خب بریم سر اصل مطلب...برای این اومدم که دخترتون رو برای ماهان خواستگاری کنیم...
پدر هانیه:بله بزارید برند باهم دیگه حرف بزنند
هانیه و ماهان بلند شدند و به سمت یکی از اتاق ها رفتند...
پدر:در مورد مهریه نظرتون چیه؟
پدر هانیه: هانیه خودش هرچی دوست داره نظرش رو بگه
بالاخره بعد از نیم ساعت این دو کفتر عاشق از اون اتاق بیرون اومدند...
پدر هانیه:خب دخترم نظرت چیه؟
هانیه سکوت کرده بود یک لبخند زد و سرش رو پایین انداخت...بگو دیگه ما مردیم...
فکر کنم قصد حرف زدن رو نداره منم گفتم...
-سکوت علامت رضاست...مبارکه
با این حرفم یه دست زدیم و هانیه هم مهریه اش رو 14 سکه تمام بهار آزادی به همراه 114 شاخه گل نرگس گفت...
بالاخره تصمیم گرفتیم...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16447406094460
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_38 آرایش خیلی ملیحی هم کرده بود که زیاد مش
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_39
بالاخره تصمیم گرفتیم که به خونه برگردیم...قرار شد پنجشنبه هفته بعد یه صیغه محرمیت بین این دو کفتر عاشق بخونیم...
از خانواده افشار خداحافظی کردیم و به سمت خونه حرکت کردیم...
*
صبح با صدای مامان بلند شدم...
+دخترم من دارم میرم بیرون تو هم خواستی برو
با صدای خواب آلودی جواب دادم...
-کجا میری؟کجا برم؟
+با نسرین خانم[مادر هانیه] میرم بازار برای خرید و این چیزا
-آهان خوش بگذره من قراره کجا برم؟
+هانیه گفت هروقت آماده بودی بهش زنگ بزنی که با هم برید خرید برای هانیه و خودت
-حله مامان
+خداحافظ
از جام بلند شدم...صبحونه خوردم...حاضر شدم...به هانیه زنگ زدم...جواب داد...
+جانم
-زنداداش ما چطوره؟
+علیک سلام...خوبم خواهر شوهر ما چطوره؟
-سلام و علیک خواهر چقدر هم پرویی هنوز به هم محرم هم نشدید ها شوهرم شوهرم میکنی[🤨😂]
+باشه تو خوبی آماده ای؟
-با اجازه ات بله
+باشه اومدم دنبالت
-حله
قطع کردم...منتظر هانیه روی مبل نشسته بودم...صدای زنگ در اومد...
چادرم رو سرم کردم و به بیرون رفتم...هانیه با ماشینش[تیبا]به دنبالم اومده بود...
سوار ماشین شدم که یهو...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16447406094460
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_39 بالاخره تصمیم گرفتیم که به خونه برگردیم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_40
سوار ماشین شدم که یهو از پشت صدای جیغ چند نفر اومد...دستم گذاشتم رو قلبم...خیلی ترسیدم...
برگشتم دیدم ریحانه و معصومه و نرگس پشت ماشین نشستند...
-خیلی بیشعور هستین...این چه کاری بود سکته کردم
نرگس:خوشت اومد؟[😂]
-دارم برات...حالا بگید ببینم اینجا چیکار میکنید؟
هانیه:من آوردمشون
-باشه بریم
ماشین رو به حرکت در آورد...آهنگ "قرص قمر-بهنام بانی" پلی شد...
عاشق و دربه درم
تویی قرص قمرم
زده امشب به سرم
که دلت رو ببرم
بچه ها شاد بودند...بالاخره رسیدیم...داخل پاساژ هارو میگشتیم تا لباس مورد نظرمون رو پیدا کنیم اما هیچکدوم رو هانیه قبول نمیکرد...
وای خدا این دختر چقدر سخت پسنده...هرچی رو نشونش میدادیم یه ایرادی براش پیدا میکرد...
دیگه پاهام توان راه رفتن نداشت...چشمم به یه لباس افتاد...یه کت و شلوار گلبهی خیلی زیبا و پوشیده...
داخل مغازه شدم...اون لباس رو برام آورد...رفتم اتاق پرو و اون رو پوشیدم...
دررو باز کردم...بچه ها دیدند...
نرگس:خیلی خوشگله بابا
معصومه:قربون سلیقه ات
ریحانه:عالیه
هانیه:از من قشنگتر بشی میکشمت[😐]
با حرف هانیه ریز ریز خندیدم...اون لباس رو خریدم...یک شال همرنگش رو هم گرفتم...
هنوز داشتیم راه میرفتیم...یهو صدای هانیه اومد...
+خودشه همونی که میخواستم
-چی؟کجاست؟
+اون لباس رو ببین چقدر قشنگه
به طرفی که هانیه میگفت نگاه کردم...از حق نگذریم لباس خیلی شیکی بود...
بلند بود...رنگش یاسی بود...کاملا پوشیده بود...خیلی قشنگ بود...
رفتیم داخل اون مغازه...
هانیه:میشه لطفا اون پیراهن یاسی رنگ رو بیارید بپوشم؟
فروشنده: بله حتما
اون لباس رو آورد و هانیه رفت که بپوشه...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16448244377590
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_40 سوار ماشین شدم که یهو از پشت صدای جیغ چ
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_41
اون لباس رو آورد و هانیه رفت که بپوشه...نگاهی به ساعت انداختم...ساعت 3 بعد از ظهر بود و ما هنوز نهار هم نخورده بودیم...
هانیه در رو باز کرد و اومد بیرون...اما لباس خودش تنش بود...
-وا نپوشیدی؟
+پوشیدم
-چرا درآوردی ما که ندیدیم
+مگه قراره ببینید؟میخوام سوپرایز بشی[😌]
-اه اه اه دختره چندش بریم بابا
هانیه لباس رو خرید...اومدیم بیرون...بعد از اینکه کفش و شال هم براش خریدیم از پاساژ بیرون زدیم...
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم...
هانیه:خب الان کجا بریم؟
-بریم غذا بخوریم گشنمه
+ای شکمو
پشت چشمی براش نازک کردم...هانیه حرکت کرد...جلوی یه رستوران شیک نگه داشت...
داخل شدیم...روی میز نشستیم...
نرگس:آخیش بالاخره نشستیم
ریحانه:آره بابا پاهام درد گرفت
معصومه:من که دیگه جون ندارم راه برم
-کمتر غر بزنید بچه ها...هانیه همش تقصیر تو
هانیه:شما دیگه خیلی نازنازو هستید
سفارش غذا دادیم...غذامون رو که آوردند خوردیم و از رستوران بیرون زدیم...
-وای هانیه فردا امتحان داریم مثلا
هانیه:خخخ منم هیچی نخوندم
-مرض
+خب به من چه
-بریم خونه دیگه بسه برای امروز
به سمت خونه حرکت کردیم...اول بچه ها رو رسوندیم و بعد در آخر من و هانیه به سمت خونه ما رفتیم...
رسیدیم خونه...
-خب هانیه تو هم بیا داخل
+نه دیگه من برم فدات
-بیا دیگه اذیت نکن
+چون خیلی اصرار کردی میام
-پرو
با هانیه به خونه رفتیم...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16448244377590
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_41 اون لباس رو آورد و هانیه رفت که بپوشه.
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_42
با هانیه به خونه رفتیم...جلوی در حضورم رو اعلام کردم...
-سلااام بر اهالی خونه من اومدم...خوش اومدم
جوابی نشنیدم...دوباره سلام کردم...دوباره صدایی نیومد...وا اینا کجا هستند...
هانیه:حتما خونه نیستند دیگه
-یعنی مامان از صبح تا حالا هنوز با نسرین خانمه
هانیه در حالی که چادرش رو درمیاورد جواب داد...
+آره مامان گفت دیر میاند خونه
-آهان مشکلی نیست تو اینجا باش من برم لباسام رو عوض کنم که بیام...
+باشه برو
به سمت اتاقم رفتم...لباسام رو با بلوز شلوار خونگی عوض کردم و به سمت پایین رفتم...
هانیه روی مبل نشسته بود و تلویزیون تماشا میکرد...
-واای کتابم رو یادم رفت
سریع به سمت بالا رفتم و کتابم رو برداشتم پیش هانیه برگشتم...
هانیه که عین خیالش نبود اما من داشتم درس میخوندم...صدای در اومد...
منو هانیه به در نگاه کردیم...مامان اومد داخل...با تعجب به ما دوتا نکاه کرد...
مامان:خوش اومدی هانیه جان...شما چه زود اومدید خونه؟
-سلام مامان آره دیگه خریدامون تموم شد
هانیه:سلام مادر جون...خسته نباشید
مامان هانیه رو در آغوش گرفت...منم با تعجب بهشون نگاه میکردم...
-مامان منم میخوام
+چی میخوای
-بغلم کن
+خیلی لوسی ها[😂]
رفتم و محکم مامان رو بغل کردم...
+دخترم چته عین آدم بغل کن حداقل
خندیدیم...از مامان جدا شدم...هانیه اون شب رو شام پیش ما بود و بعدش رفت...
*
با صدای مامان از خواب بلند شدم...
+دخترم پاشو دیر میشه ها باید بریم محضر
-چشم...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16448244377590
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_42 با هانیه به خونه رفتیم...جلوی در حضورم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_43
با صدای مامان از خواب بلند شدم...
+دخترم پاشو دیر میشه ها باید بریم محضر
-چشم
به سختی از تخت جدا شدم...ساعت 11 صبح باید محضر میبودیم...
بعد از اینکه یه صبحانه ساده ای خوردم به اتاقم اومدم....خب حالا باید آماده بشم...
اول از همه به سمت حمام رفتم...بعد از اینکه دوش سریعی گرفتم بیرون اومدم...رفتم سراغ لباسام...
کت شلوار گلبهی رو که از پاساژ خریدم پوشیدم...شال همرنگ اونم سرم کردم...
یه آرایش خیلی کمی هم کردم...خب آماده شدم...داخل آیینه نگاهی به خودم انداختم...
به به...چقدر خوشگلم(اعتماد به نفس)بعد از کلی نگاه کردن به خودم داخل آیینه چادرم رو برداشتم و به پایین رفتم...
خب ظاهراً همه آماده بودند...فقط ماهان هنوز آماده نشده بود...
منتظر ماهان بودیم...ساعت 10 بود...بالاخره آقا داماد ما هم اومد...
کت و شلوار مشکی با پیرهن یاسی...با هانیه ست میکنه...
-به به آقا داماد چه کرده همه رو دیوونه کرده
+بهت امیدوار شده بودم...هنوز آدم نشدی؟
-چند بار بگم فرشته ها آدم نمیشوند...
مامان اسپند آورد و دور سر داداش چرخوند و بعدش هم دور سر من چرخوند...
-ماهان دیدی دور سر منم چرخوند
ماهان هم نگاه تاسف باری به من کرد و به سمت ماشین رفت...
همگی سوار ماشین داداش شدیم...رفتیم یه دسته گل هم برای عروس خانم خریدیم...
دسته گلی با گل های سفید و آبی...خیلی خوشگل بود...
به سمت محضر حرکت کردیم...جلوی در محضر ماشین رو پارک کردیم...
همون لحظه ماشین هانیه اینا هم جلوی در محضر توقف کرد...
با هم داخل محضر شدیم...
منتظر بودیم...هنوز زوج های دیگه ای داخل بودند...
بالاخره نوبت ما شد...داخل اتاق شدیم...فقط خانواده ها بودیم...
از خانواده ما:من...بابا...مامان...ماهان
از خانواده هانیه:هانیه...مامانش...باباش...داداشش
عاقد شروع به خوندن...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16449266769350
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_43 با صدای مامان از خواب بلند شدم... +دخ
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_44
عاقد شروع به خوندن خطبه کرد...
+عروس خانم آیا وکیلم؟
من در جواب گفتم:
-عروس رفته گل بچینه
عاقد برای بار دوم پرسید-آیا وکیلم؟
-عروس رفته گلاب بیاره
عاقد:برای بار آخر سوال میکنم...عروس خانم آیا وکیلم؟
هانیه:با اجازه پدر و مادر و برادرم و بزرگترای جمع بله
همه دست زدیم و در آخر صلوات فرستادیم...برای تبریک رفتیم...
مامان و بابا برای هانیه کلید واحد آپارتمان و حلقه و شش النگوی طلا خریدند...
پدر و مادر هانیه هم سوییچ یک ماشین به ماهان دادند...
بعد از کارهای آخر از در محضر خارج شدیم...بابا خانواده هانیه رو به صرف نهار به رستوران دعوت کرد...
ماهان و هانیه هم با هم رفتند دور دور که برای نهار خودشون بیاند...
ماهم سریع به خونه رفتیم و لباسامون رو عوض کردیم و به سمت رستوران حرکت کردیم...
وارد رستوران شدیم...خانواده هانیه هم اونجا نشسته بودند...رفتیم سر میزی که نشسته بودند نشستیم...
هانیه و ماهان هنوز نیومده بودند...منتظر اونا نشسته بودیم...
بالاخره دو کفتر عاشق اومدند...هانیه کنار من نشست...
-به به عروس خانم...چه عجب اومدید کجا بودید؟
+فضول خانم هنوز فضولی ها
با مشتاقی گفتم:
-آره آره دقت کردی؟خب حالا کجا بودید؟بگو دیگه
قیافم مظلوم کردم و بهش خیره شدم...
-بگو دیگه[☹️]
+باشه لوس نشو جای خاصی نبودیم فقط رفتیم بستنی خوردیم اومدیم
-آهان کوفتتون بشه
+دیگه خوردیم تموم شد
-چندش ها
+خیلی پرویی[😂]
گارسون اومد و منو رو آورد که غذا رو سفارش بدیم...خلاصه برای همه میکس سفارش دادیم...
داشتیم غذا رو میخوردیم که پدر هانیه گفت...
+عقد و عروسی هانیه و ماهان جان کی برگزار کنیم؟
پدر:باید همه چی رو ردیف کنیم...در اولین فرصت بهتون خبر داده میشه
خب خدارو شکر فعلا موضوع ازدواج من و شهاب فراموش شده...
بعد از اینکه غذامون تموم شد به سمت خونه حرکت....
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16449266769350
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_44 عاقد شروع به خوندن خطبه کرد... +عروس خ
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_45
خب خداروشکر فعلا موضوع ازدواج من و شهاب فراموش شده...
بعد از اینکه غذامون تموم شد به سمت خونه حرکت کردیم...بالاخره به خونه رسیدیم...
بلافاصله به سمت اتاق رفتم و خوابیدم...
از خواب بلند شدم...تاریک بود...چقدر خوابیدم شب شده...
چراغ اتاق ماهان روشن بود...
رفتم سمت اتاقش...در زدم و وارد شدم...با صدای خسته ای بهش سلام دادم...
-سلام آقا داماد
+سلام خواهر آقا داماد خوبی؟ساعت خواب؟
-خیلی خسته بودم...این روزا انقدر این زن تو منو اینطرف و اونطرف برد دیگه سکته زدم
+زنمه هاا[🤨😂]
-تو هم با اون زنت[😐]
+خب حالا چرا اومدی؟
-آهان راستی...داداش خیلی خوشحالم برات خیلی خوشحالم که به اونی که دوستش داری رسیدی...هانیه دختر خیلی خوبیه...خوشبخت بشی
+فدات شم مرسی عزیزم انشاالله تو هم عاقبت بخیر بشی
-کااش!!
+ناراحت نباش قربونت برم همه چی درست میشه الانم برو بخواب که فردا بریم بیرون یکم حال و هوامون عوض بشه
-ایول ممنون باشه شب بخیر
+شب خوش خواهر آقا داماد
با خنده از اتاقش بیرون اومدم و به سمت آشپزخونه رفتم...خیلی گرسنه بودم...چیزی برداشتم و خوردم...
*
با برخورد خورشید به صورتم چشم هایم را باز کردم...صبح شده بود...
دست و صورتم رو شستم و به طرف میز غذا خوری رفتم...ماهان به همراه مامان صبحانه میخوردند...
بهشون صبح بخیری گفتم و شروع به خوردن صبحانه کردم...
با حرفی که ماهان زد کلی ذوق کردم...[😃]
ماهان:....
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16449266769350
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_45 خب خداروشکر فعلا موضوع ازدواج من و شهاب
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_46
با حرفی که ماهان زد کلی ذوق کردم...[😃]
ماهان:بدو حاضر شو امروز رو کلا تعطیل کن بریم بیرون....هانیه هم میاد
-ایول داداش دمت گرم
سریع به سمت اتاق رفتم که حاضر بشم...یه تونیک و شلوار لی پوشیدم...چادرم رو سرم کردم و به سمت پایین رفتم...
ماهان:چه عجب زود حاضر شدی
-آره عجیبه خب بریم دیگه
+بریم
با ماهان به سمت ماشینش رفتیم...سوار شدیم...
قرار شد بریم دنبال هانیه...
حرکت کردیم و پیش به سوی هانیه...
جلوی خانه هانیه اینا ایست کردیم...بعد از ده دقیقه خانم عروس تشریف فرما شدند...
-تعارف کردی انقدر زود اومدی؟
ماهان:عه زن منو اذیت نکن
-ماهاان
+باشه بابا چرا میزنی
هانیه با تموم شدن بحث ما جواب داد...
×اولا سلام...دوما وظیفت بود وایستی تا آماده بشم...سوما از همین اول غرغر هات شروع شد؟
-سلام...خیلی تاثیر گذار بود
×خدا شفایت بده
+سلام چطوری عزیزم؟
×خوبم فدات
-اه اه اه خیلی دارید رمانتیک میکنید بسه
+گمشو بابا[😐]
-شناسنامه دارم گم نمیشم
+از پس زبون تو برنمیام
-آره همه میگند
×ماهان جان حرکت کن
+چشم
ماهان جان قصه ماهم ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد...ولی به کجا حرکت میکرد؟سوال خوبیست...
این رو نمیدونستم...پس تصمیم گرفتم از خان داداش بپرسم...
-ماهان کجا میریم دقیقا؟
+باغ وحش
-از کی به حیوانات علاقه پیدا کردی؟
+مرسانااا
-حله سکوت میکنم
خب پس قراره بریم باغ وحش...خوبه میرم با حیوانات آشنا میشم...
-خب خب عروس خانم بگو ببینم چه خبر؟
×خبر خاصی ندارم
-آهان
×آره...راستی برای امتحان فردا خوندی؟
-خیر
×استرس نداری؟
-خیر
×ماهان یه سوال؟آیا مرسانا آدم...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16451309518337
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_46 با حرفی که ماهان زد کلی ذوق کردم...[😃]
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_47
×ماهان یه سوال؟آیا مرسانا آدم است؟
+خیر
-دوتاتون عین هم خل تشریف دارید
هردو باهم گفتند...
+×با تو
-دیدید گفتم...ماهان جون کی میرسیم
+پنج دقیقه دیگر
-حله
رسیدیم به باغ وحش...پیاده شدیم و به داخل رفتیم...
داشتیم قدم میزدیم و حیوانات رو تماشا میکردیم...
رو به هانیه وماهان کردم و گفتم...
-اون میمون رو ببینید
هر دو باهم به سمتی که اشاره میکردم برگشتند...باتعجب گفتند...
+×خب که چی؟
-آخه میمون ها همدیگه رو ببیند خوشحال میشند منم خواستم شما رو خوشحال کنم
+وای مرسانا خونه بودیم حسابت رو میرسیدم حیف شد
×خیلی پرویی مرسانا[😂😐]
-ها ها ها عیبی نداره فوقش یکم خندیدم
ازشون جدا شدم و به سمت قفسه شیرها رفتم...ساچ عه واو این ها رو نگاه کن چقدر خوشگل هستن...
حیف که وحشی اند...وگرنه یه شیر میبردم خونمون و ازش نگهداری میکردم...
به افکارات خودم خندیدم...یهو صدای پیام از گوشیم اومد...دوباره اون ناشناس بود...
[بخند چون شاید دیگه نتونی بخندی]
خدایاا...این کیه...به اطرافم نگاه کردم اما کسی رو ندیدم...دوباره پیام داد...
[من رو پیدا نمیکنی پس تلاش نکن...نباید به رفیقت درمورد من میگفتی...کارت خیلی اشتباه بود]
دیگه نزدیک بود گریم بگیره...این از کجا میدونست... خدایا بهم صبر بده...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16451309518337
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_47 ×ماهان یه سوال؟آیا مرسانا آدم است؟ +خی
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_47
دیگه نزدیک بود گریم بگیره...این از کجا میدونست...خدایا بهم صبر بده...
اعصابم به هم ریخته بود...به طرف هانیه ماهان که در حال صحبت با همدیگه بودند رفتم...
-ماهان میشه بریم؟
+تازه که اومدیم
×چیزی شده مرسانا؟
-نه نه بریم یه چیزی بخوریم حالم بده
+باشه بریم
باهم از باغ وحش بیرون اومدیم...به سمت یک بستنی فروشی رفتیم...من آیس پک گرفتم...هانیه بستنی و ماهان ذرت مکزیکی...
نشستم روی میز و اون آیس پک رو تا آخر خوردم...
یکم حالم بهتر شد...
×خوبی؟
-آ...اره
+خب پس بریم
-ب..ریم
از اونجا بیرون اومدیم و به سمت ماشین رفتیم...نمیدونستم مقصد بعدیمون کجاست...
×خب ماهان کجا میریم؟
+شما هرکجا بگید
خواستم خودم رو شاد نشون بدم...پس جوابش رو دادم...
-میشه بریم شهر بازی
+کودک درونت فعاله
-بریم دیگه توروخداا
×دلش میخواد ماهان بریم
به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم...
با صدای هانیه چشمام رو باز کردم...
×مرسانا پاشو رسیدیم
-باشه
بلند شدم و باهم به سمت ورودی شهربازی رفتیم...خیلی وقت بود نیومده بودم...
با هیجان به سمت ترن هوایی رفتم...
-ماهان توروخدا سوار این بشم دلم براش تنگ شده
×مگه از جونت سیر شدی
-وا چیه مگه؟
×خطرناکه
-نخیرم ماهان توروخدا
+باشه الان
×ماهااان
+هانیه ترس نداره که خیلی خوبه
بالاخره هانیه رو راضی کردیم...به سمت ترن رفتیم و سوار شدیم...یهو حرکت کرد و حرکت اون با صدای جیییغ...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16451309518337
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_47 دیگه نزدیک بود گریم بگیره...این از کجا
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_48
بالاخره هانیه رو راضی کردیم...به سمت ترن رفتیم و سوار شدیم...یهو حرکت کرد و حرکت اون با صدای جییییغ هانیه شروع شد...
-واای هانیه چته سکته نکنی[😐]
×این دیگه چیه<جیییییغ>
وای این دختر آدم نیست...بیخیالش شدم...خیلی سریع حرکت میکرد...عالی بود...
بالاخره نگه داشت...پیاده شدیم...بعد از اینکه دستگاه های دیگه رو سوار شدیم از شهربازی بیرون اومدیم...
سوار ماشین شدیم و پیش به سوی رستوران...
غذا رو سفارش دادیم و از رستوران بیرون اومدیم...
تو ماشین نشستیم...دیگه بی حال بودم...پشت ماشین خوابیدم...
+میخوای تورو برسونم خونه؟
-آره خستم
+باشه
دیگه حوصله نداشتم...اون ناشناس هم اعصابم رو به کل بهم ریخته بود...توی راه نظرم عوض شد...
-ماهان من رو برسون خونه ریحانه
+باشه
راهش رو عوض کرد و به سمت خونه ریحانه حرکت کردیم...
وقتی رسیدیم از اون ها خداحافظی کردم و پیاده شدم...
زنگ درشون رو زدم...در با صدای تیکی باز شد...داخل شدم...
ریحانه و مادرش داخل آشپزخونه بودند...بهشون سلام دادم...
-سلام خاله سلام ریحانه
ریحانه=سلام به به مرسانا خانم
مادر ریحانه=سلام دخترم خوبی؟
-ممنون خوبم شما خوبید ریحانه تو خوبی؟
+مرسی خوبم
با ریحانه به سمت پذیرایی رفتیم و روی مبل نشستیم...
+خب بگو ببینم چه خبر چیشد یهو اومدی اینجا؟
-اعصابم خورده...اون ناشناس دوباره...
+ای بابا...چی گفته بود؟
-همون حرف های همیشگی من هرجا هستم منو میبینه واقعا نمیدونم...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16452920880167
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_48 بالاخره هانیه رو راضی کردیم...به سمت تر
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_49
-همون حرف های همیشگی من هرجا هستم من رو میبینه واقعا نمیدونم چیکار کنم...یعنی چه کسیه؟
+تو خودت به کسی شک نداری؟
-نمیخوام قضاوت کنم اما فکر میکنم کار شهاب باشه
+پسره بیشعور بیخیال هم نمیشه
-میگفت شاید دیگه نتونی بخندی امروزم بهم کوفت کرد
+الهی فدات شم اشکالی نداره
خواستم جواب بدم که مادر ریحانه با سینی شربت و کیک وارد جمع ما شد...سینی رو روی میز گذاشت و رفت...
-دستتون درد نکنه
وقتی کامل ازمون دور شد گفتم...
-ریحانه من خیلی میترسم
+نگران نباش درست میشه
-چی بگم
+فعلا بیا اینو بخور حرف میزنیم
شربت و کیک رو خوردم...ریحانه هم خورد...
-دو تا از امتحانامون مونده بدیم راحت میشیم
+اوهوم
-من دیگه باید برم خیلی خستم
+بمون برای شام
-نه دیگه برم
+باشه خدا به همراهت
-مرسی
از ریحانه و مادرش خداحافظی کردم و پیاده به سمت خونه حرکت کردم...
از خونه ما تا خونه ریحانه راه کمی بود به خاطر همین پنج دقیقه ای رسیدم...
کلید رو از داخل کیفم در آوردم و دررو باز کردم...وارد خونه شدم...
مامان روی مبل نشسته بود و با تلفن صحبت میکرد...
به مامان سلام کردم و به سمت اتاقم رفتم...لباسام رو با لباس شلوار خونه عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم...
در حالی که کتابم دستم بود و داشتم...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16452920880167
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_49 -همون حرف های همیشگی من هرجا هستم من رو
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_50
در حالی که کتابم دستم بود و داشتم درس میخوندم از شدت بی حالی چشمام گرم شد و خوابم برد...
*
از خواب بلند شدم...تاریک بود...نگاهی به ساعت انداختم...ساعت 6 صبح بود...نزدیک اذان صبح بود...
بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم...چیزی برداشتم خوردم...وضو گرفتم...
جانمازم رو پهن کردم و چادرم رو سرم کردم و نمازم رو خوندم...همونجا کنار جانماز خوابم برد...
صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم...سریع آماده شدم و به سمت دانشگاه رفتم...
امتحانم رو که دادم از در دانشگاه بیرون اومدم...
دیدم یه نفر مدام داره بوق میزنه...برگشتم که دیدم ماشین شهابه...
بی توجه به شهاب به راهم ادامه دادم که صدا زد...
+مرسانا صبر کن کارت دارم؟
-بله بگو
+دوست نداری با من ازدواج کنی؟
-فکر میکردم تا الان متوجه شده باشی
+باشه یک دقیقه بیا سوار شو باهام بیا یه چیزی بهت بگم اگه دوست نداشته باشی دیگه برای این ازدواج اصرار نمیکنم
مونده بودم چیکارم داره...یعنی برم؟تو دوراهی گیر کرده بودم که باز صداش اومد...
+مرسانا بیا دیگه اذیت نکن
رفتم و صندلی عقب ماشینش نشستم...حرکت کرد...
-میشنوم بگو
+صبر کن برسیم
رسیدیم به یک کلبه...ترسیدم...
داخل کلبه شدیم...با فردی که جلوم دیدم تعجب کردم...
ا..ون اون فرد کسی نبود جز...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16452920880167
به نظرتون اون فرد چه کسی است؟🙊💜
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_50 در حالی که کتابم دستم بود و داشتم درس م
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_51
داخل کلبه شدیم...با فردی که جلوم دیدم تعجب کردم...
ا..ون اون فرد کسی نبود جز آرمان...آرمان جاوید...
قصه این آقا برمیگرده به گذشته من...
-شهاب لعنت بهت این اینجا چیکار میکنه
+پس میشناسیش
-گفتم اینجا چیکار میکنه؟؟؟
+آهان سوال خوبیه...راستی اون ناشناس دیگه بهت پیام نداد؟
با تعجب نگاهش کردم...پس کار خودش بود...مشکوک به سمت آرمان چرخیدم...حرف زد...
×آره درست حدس زدی...من همونم...همون ناشناس...
-لعنت به همتون...لعنت
+خب خب از اونجایی که من میدونم یک سال پیش با این آقا آرمان رابطه داشتی
خدایا چرا...من که توبه کرده بودم...من که دختر خوبی شدم...
[درسته پدر و مادرم مذهبی نیستند اما سر این موضوعات خیلی حساس هستند]
بغض کرده بودم...اما نمیخواستم گریه کنم...شهاب ادامه داد...
+یا با من ازدواج میکنی یا همه چی رو به خانوادت میگم
خدایا چرااا...من دیگه تحمل ندارم...
افتادم زمین...چیزی جز سیاهی ندیدم...
[سیاهی مطلق]
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16454201472347
مرسانا چه آینده ای داره؟؟؟
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_51 داخل کلبه شدیم...با فردی که جلوم دیدم ت
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_52
از زبان هانیه...
الان دقیقا 20 روزی بود که مرسانا رفته بود تو کما...دکتر گفته بهش امیدی نیست...
ماهان حالش خیلی بده...این شب ها همش تو خودش بود...اما بخاطر مامان بابا خودش رو آروم نشون میداد...
بیچاره این خانواده الان 20 روزه که همش گریه میکنند...واقعا ناراحتم...حق مرسانا نبود...
دقیقا نفهمیدیم که چه کسی باعث شد مرسانا یهو حالش بد بشه...
یه نفر اون رو آورده بود بیمارستان...و بعدش هم رفته بود...
امید وارم که مرسانا زودتر به هوش بیاد و از خواب بیدار بشه...
فردا تولد حضرت فاطمه بود...نذر کردیم دوتا گوسفند قربونی کنیم و گوشتش رو بین مردم پخش کنیم...
ریحانه و نرگس رفتند کربلا که برای شفای مرسانا دعا کنند...
امیرمحمد رفت خواستگاری معصومه...معصومه هم جواب مثبت رو بهش داد...الان هم دوتاشون مشهد هستند...
خلاصه که تو این 20 روز کلی اتفاق افتاد...
یهو با صدای دکتر و پرستارها که دوان دوان از اون طرف میرفتند اتاق مرسانا از فکر بیرون اومدم...
با دستگاه شک بهش شک وارد میکردند...مادرجون گریه میکرد...منم گریه ام گرفته بود...
خدااایا کمک کن...
هوف...بالاخره برگشت...البته با دستگاه نفس میکشه...یکم آروم شدیم...
به سمت نمازخونه رفتم...چادرم رو سرم کردم و شروع به خوندن نماز کردم...
خدایا جون مرسانا رو نجات بده...خدایا اون رو از خانوادش نگیر...خدایا بهش یه فرصت بده...
بعد از اینکه کلی گریه کردم و برای مرسانا دعا...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16454445752567
انرژی و نظر بدهید...😌💜
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_52 از زبان هانیه... الان دقیقا 20 روزی بو
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_53
بعد از اینکه کلی گریه کردم و برای مرسانا دعا کردم از نمازخونه بیرون اومدم و به سمت بقیه رفتم...
بارون میومد...دیدم همه بیحال هستن...به سمت بیرون رفتم...
حس کردم یک نفر دنبالم میاد...برگشتم دیدم ماهانه...
اومد و بدون هیچ حرفی باهم زیر بارون قدم میزدیم...
سعی کردم آرومش کنم...پس باهاش حرف زدم...
-ماهان قول میدم مرسانا خوب میشه..نگران نباش
+....
-لطفا آروم باش منم ناراحت میشم این حالت رو میبینم
+....
دیدم فایده نداره...پس دیگه ادامه ندادم...گذاشتم که تو حال خودش باشه...
بعد از یک ساعت به بیمارستان برگشتیم...روی صندلی نشستم...
ماهان هم کنارم نشست...تکیه به صندلی دادم و چشمام رو بستم...
*
صبح شده بود...داشتند گوسفند هارو قربونی میکردند...تحمل دیدنش رو نداشتم...
تولد حضرت فاطمه بود...امروز ریحانه و نرگس از کربلا برگشتند...
غروب هم معصومه و امیرمحمد میاند...
گوسفند هارو قربونی کردند و بین مردم پخش کردند...
شب شده بود...هوا بارونی بود...زیر بارون با ریحانه و نرگس و معصومه اشک میریختیم...
یهو حامد[داداشم] نفس زنان به سمتون اومد...
+هانیه هانیه مرسانا...
-مرسانا چیشده؟
استرس گرفته بودم که با حرفی که حامد زد اشکام سرازیر شد...
مرسانا...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16454445752567
مرسانا چییی؟؟؟
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_53 بعد از اینکه کلی گریه کردم و برای مرسان
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_54
استرس گرفته بودم که با حرفی که حامد زد اشکام سرازیر شد...
مرسانا به هوش اومده بود...از شدت خوشحالی اشک میریختم...خدایا شکرت...
با بچه ها به سمت اتاق رفتیم...حامد گفت منتقل کردن به بخش...
دنبال حامد به اون سمت رفتیم...داخل شدم...رفتم بالای سرش...
-سلام عزیزم خوبی؟
+س..لام...ه..انی..ه
-قربونت برم چقدر دلم برات تنگ شده بود
+فـ..دات
همه دورش جمع شده بودند...پرستار اومد...
+لطف کنید دور مریض رو خلوت کنید
همه اومدیم بیرون...ماهان داخل موند...شهاب هم میخواست بمونه بیرونش کردند...
*
مرسانا میخواست بریم خونه...گفت حال و هوای اینجا بدترش میکنه...
پدرجون رفت و کارهای ترخیصش رو انجام داد...سوار ماشین شدیم و به خونه شون رفتیم...
بعد از یک ساعت همه به خونه هاشون رفتند...منم اینجا موندم...
الان روی مبل نشسته بودیم...همه به مرسانا خیره شده بودند...منتظر بودیم که توضیح بده چه اتفاقی افتاده...
از زبان مرسانا...
همه منتظر من نشسته بودند...
-من یادم نیست...چیزی به یاد نمیارم
پدر:دکتر گفت یکم هوش و حواس نداری اما نه به این اندازه
-نمیدونم پدر واقعا یادم نمیاد
یادم میومد...شهاب...آرمان...اما نمیخواستم بگم...اگه میگفتم به ضرر خودم بود...پس ترجیح دادم حرف نزنم...
+باشه لازم نیست بگی
پدر این حرف رو زد و به سمت اتاقش رفت...همون اتاق در بسته...
ما هم شب بخیر گفتیم و همگی به اتاق خودمون رفتیم...هانیه هم اومد پیش من...
دراز کشیدیم...به سقف خیره شده بودم...خدایا خودت بخیر کن...با صدای هانیه به خودم اومدم...
+مرسانا؟
-جانم
+تو واقعا به یاد نمیاری؟
حس میکردم میتونم به هانیه اعتماد کنم...تصمیم گرفتم بهش بگم...
-یادم میاد...ولی نخواستم بگم
هانیه با تعجب به من نگاه میکرد...شروع کردم به حرف زدن...کل قضیه اون روز و قضیه آرمان رو بهش گفتم...
+که اینطور
-بهت اعتماد کردم پس به کسی نگو حتی ماهان
+باشه...خودت رو ناراحت نکن
به هانیه شب بخیر گفتم و سعی کردم که...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16455219672187
انرژی میخوام😐❤️
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_54 استرس گرفته بودم که با حرفی که حامد زد
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_55
به هانیه شب بخیر گفتم و سعی کردم که بخوابم...
چشمام رو باز کردم...به ساعت نگاه کردم...12 ظهر بود...
سعی کردم بلند بشم...یهو معصومه و ریحانه و نرگس و هانیه رو دیدم که بالای سرم وایستاده بودند...
-عه سلام بچه ها...ترسیدم
همه بهم سلام کردند...
ریحانه:انقدر دلمون برات تنگ شده بود
نرگس:رفتیم کربلا کلی برات دعا کردیم...دیروز صبح اومدیم
-فداتون بشم عزیزای من
هانیه:راستی بالاخره معصومه به عشقش رسید[😉]
-به به مبارکش باشه
معصومه:ممنونم...ماهم دیروز از مشهد برگشتیم
-زیارتتون قبول باشه...دو روز نبودم ها
هانیه:بیست روز تو کما بودی
-بیییست روووز[😳]
هانیه:آره خانم خانما نمیدونی که همه نگرانت بودیم
-الهی بگردم
کلی باهم حرف زدیم...بچه ها برای نهار هم خونه ما بودند...هانیه هم این چند روز مونده بود که از من مراقبت کنه...
امشب قراره عمو اینا بیاند خونمون...شهاب بیشعور...با چه رویی میخواد بیاد اینجا...
*
شب بود...عمو اینا هم تازه رسیده بودند...روی مبل نشسته بودیم...
عمو:مرسانا جان خوبی؟
-ممنون عمو بهترم
+خداروشکر...خب داداش الان که هم درس مرسانا تموم شده هم حالش خوبه...دیگه وقتشه دست شهاب و مرسانا رو بزاریم تو دست هم...
وای خدای من باز شروع کردند...ای بابا من بدبخت رو ول کنید دیگه...این همه دختر گیر دادند به من...
پدر:موافقم این هفته پنج شنبه عقد میکنند...فردا هم برید برای آزمایش
شهاب چشماش برق میزد...بلند شدم...
-ولی پدر...
پدر:اما و ولی نداره بشین سرجات همین که گفتم
-یعنی چی؟؟
با دادی که پدر زد گریه کنان به سمت اتاقم رفتم...
+رووو حرففف من حرررفف نزننن یعنیییی همیننن که گفتمممم
هانیه هم دنبال من اومد...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16455219672187
نظر بدهید..ممنون💜💫
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_55 به هانیه شب بخیر گفتم و سعی کردم که بخو
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_56
هانیه هم دنبال من اومد...
هق هق اشک میریختم...
خودم رو پرت کردم روی تخت و گریه کردم...
هانیه سعی داشت آرومم کنه...
+عزیز دلم حل میشه نگران نباش آروم باش
-چی حل میشه...شوهرم داد تموم شد
+ای بابا هنوز که اتفاقی نیوفتاده
-نیوفتاده؟فردا باید برای آزمایش بریم
+خب لطفا آروم باش فقط
-ولم کن تو خودت جای من بودی آروم میشدی[😭]
+زندگیه دیگه باید باهاش بسازی...زندگی هیچوقت با منطق تو پیش نمیره...
-ولی من نمیخوام...این ازدواج اجباری رو نمیخوام
+یچیزی بگم آروم میشی؟
-چی؟
+قول میدم این ازدواج سر نگیره
-فعلا که داره میگیره
+تو صبور باش و توکل کن به خدا درست میشه
-باشه[🙁]
اون شب دیگه به پایین نرفتم...
تو اتاقم موندم و تا صبح گریه کردم...
ساعت 8 صبح بود...
پایین روی مبل نشسته بودم...
یهو صدای شهاب اومد...
+سلام عزیزم چرا هنوز آماده نشدی
-من عزیز تو نیستم تو اینجا چیکار میکنی[😡]
+عه یادت رفت؟بریم آزمایشگاه دیگه
-من با تو جایی نمیام
اومد طرفم...هی نزدیکم میشد...
منم عقب عقب میرفتم که با دیوار برخورد کردم...
+ببین خانم کوچولو تو باید زن من بشی...چه بخوای چه نخوای بالاخره آخر هفته به طور رسمی زن منی...پس انقدر رو اعصاب من رژه نرو...
-فکر کردی نمیدونم بخاطر پول بابام میخوای باهام ازدواج کنی
+آفرین خوشم اومد...دختر باهوشی هستی...آره خوبه که فهمیدی من به خاطر پول بابات باهات ازدواج میکنم و اون بابات رو بیچاره و آواره میکنم و بعدش هم یه بلایی سرت میارم که مرغ های آسمون به حالت گریه کنند
بغض راه گلوم رو بسته بود...
یه دفعه یه صدایی اومد...صدای شکستن...
برگشتم دیدم که...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16456034918907
یعنی چه اتفاقی افتاده؟؟😱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_56 هانیه هم دنبال من اومد... هق هق اشک میر
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_57
یک دفعه یه صدایی اومد...صدای شکستن...
برگشتم دیدم که بابا دستش رو گذاشته رو قلبش...با ناتوانی گفت...
+حلال کن دخترم
این رو گفت و افتاد...
سریع دویدم سمتش...
-شهاب خیلی بیشعوری خیلی پستی خیلی آشغالی...بابا بابا توروخدا چشمات رو باز کن...بابایی لطفا چشمات رو باز کن بابا...
شهاب از خونه فرار کرد...زنگ زدم به اورژانس...
اومدند...
رفتیم بیمارستان...
همینطور اشک از چشمام میبارید...
گوشیم رو برداشتم...
به ماهان زنگ زدم...
جواب نداد...
باز زنگ زدم که گفت...
+من کار دارم بعدا تماس میگیرم عزیزم
-نهههه توروخدااا قطع نکن[هق هق]
+چیشده مرسانا؟چرا گریه میکنی؟
-ماهان بابا[😭]
+بابا چی؟؟
-بیا بیمارستان...
قطع کردم...پشت اتاق ایستاده بودم...دکتر بیرون اومد...
-چیشده آقای دکتر؟
+سکته کردند...سکته قلبی...ایشون ناراحتی قلبی داشتند و استرس و هیجان براشون سم بود چه اتفاقی افتاده؟
-یا خداااا
+آروم باشید خانم...لطفا برید دفترچه بیمه این آقا رو بیارید...
-چ..ش..م
سریع به خونه رفتم...
باید تو اتاق پدر میبود...
همون اتاقی که اجازه ورود بهش رو نداشتیم...
رفتم داخل اتاق...
در یکی از کشو هارو باز کردم...
چیزی اونجا نبود...
بعدی رو خواستم باز کنم که قفل بود...
تعجب کردم...
بالایی رو باز کردم... یه کلید اونجا بود...
فکر کنم کلید اون کشویی که قفل بوده...
اون کشو رو با کلید باز کردم...
خودش بود....
داخلش یک دفتر خاطرات بود...
اولین صفحه رو باز کردم...
خیلی نازک بود برگه پاره شد...
یه عکس بود...
پدر بود با یک زنی که شباهتی عجیب به من داشت...
تعجب کرده بودم...
مطمئن بودم که این زن مادرم نیست...
پس چه کسیه؟
شروع به خوندن کردم...
هرچی که بیشتر میخوندم تعجبم بیشتر میشد...
باورم نمیشد...
یعنی...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16456235170347
نظر بدهید..ممنون💜💫
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_57 یک دفعه یه صدایی اومد...صدای شکستن...
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_58
هرچی که بیشتر میخوندم تعجبم بیشتر میشد...
باورم نمیشد...
یعنی مادر واقعیم یه نفر دیگه است...؟
یعنی مامان نرجس مادر من نیست...؟
باورم نمیشد...
هضم این چیز هایی که خوندم برام سخت بود...
"<پدر من یک زن دیگه داشته که اون زن به پدر خیانت کرده و پدرم اون رو رها کرده...
یه زن آلمانی به اسم آنا...
وقتی که من در شکم آنا بودم اون نمیخواست من به دنیا بیام...
اما پدر اجازه نداد که آنا من رو از بین ببره...
بعد از به دنیا اومدن من آنا از خونه فرار کرد و من و ماهان رو پیش پدر گذاشت...
پدربزرگ و مادربزگم با ازدواج آنا و پدر مخالف بودند اما پدر عاشق اون زن بود...
پدربزرگ پدرم رو از ارث محروم کرده بود و سهم پدر رو میخواست به عمو بده اما موقعی که پدر آنا رو رها کرد و به خونه بازگشت تمام سهم ارث پدر رو بهش داد بدون اینکه عمو چیزی بفهمه...
وقتی که پدرم آنا رو طلاق داد ماهان 5 ساله و من 3 ساله بودم...
نرجس مادرم منو بزرگ کرد...
مادربزرگ هم نرجس رو به پدر پیشنهاد داد و پدر هم قبول کرد...
نرجس نمیتونست حامله بشه اما من رو خیلی دوست داشت به همین دلیل با پدر ازدواج کرد و من و ماهان رو بزرگ کرد>"
اینها تمام چیزهایی بود که من تو اون دفتر خاطرات متوجه شدم...
اشکام سرازیر شد...
به عکس آنا و پدر خیره شده بودم...
یعنی وقتی به دنیا اومدم زندگی پدر و آنا به هم خورد...
حتما پدر به همین دلیله که از من خوشش نمیاد...
چون من کاملا شبیه آنا بودم...
اون شب تا صبح گریه کردم...
ماهان صبح به دنبالم اومد و گفت که پدر میخواد من رو ببینه...
به سمت بیمارستان حرکت کردیم...
-ماهان میشه از گذشته برام بگی
+چیز خاصی نداشت
-بگو دیگه
+بعدا الان حوصله ندارم
-اوف باشه
به بیمارستان رسیدیم...سریع به اتاق پدر رفتم...رفتم بالای سرش...
-بابا[😭]
+د..ختـ..رم م..ن خـ..یل..ی بهـ.ت بـ.دی ک.ردم مــن رو ح..لال ک.ن[💔]
خواستم بگم حلالی بابا که یهو...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16456235170347
نظر بدهید..ممنون💜💫
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_58 هرچی که بیشتر میخوندم تعجبم بیشتر میشد.
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_59
خواستم بگم حلالی بابا که یهو دستگاه قلب صاف شد....
-پرستار پرستار
همه دکتر ها و پرستار ها اومدند...من رو بیرون کردند...اشکای من و مامان سرازیر میشد...
دکتر ها بهش شوک وارد میکردند...بعد از کلی تلاش پارچه سفید رو انداختند روی بابا...
یهو با شدت افتادم زمین...سرم با زمین برخورد کرد...خون میومد...
چشمام سیاهی رفت...[🖤]
........
چشمانم رو باز کردم...ماهان بالای سرم بود...لباس سیاه تن کرده بود...
تعجب کردم...هانیه هم اونطرف بود...چرا لباس سیاه تن کرده بودند...
با به یاد آوردن اون پارچه سفید که روی بابا انداختند اشکام سرازیر شد...
هانیه متوجه من شد...
+بیدار شدی عزیزم
-پدرررر[😭]
ماهان اومد سمتم...
×آروم باش قربونت برم
خدایا...بابام زنده است...
من رو تنها نزاشته...
بابام همیشه کنارمه...
نههههه اون زنده است خدااااااا...[😭]
امروز سوم پدر بود...
الان سر مزار پدر بودیم...
گریه نمیکردم...
حرف نمیزدم...
هیچ کاری نمیکردم...
مامان گریه میکرد...
خودش رو میکوبید زمین...
از حال رفتم...
اومدند سمتم...
...
باز هم بیمارستان...
باز هم سرمی که به. دستم زده بودند...
با عصبانیت سرم رو از دستم کشیدم...
پرستار به سمتم اومد...
+ای بابا خانم آروم باشید چرااا میکشید[😱]
جوابی ندادم...سرم رو وصل کرد...
آرام بخش زد که...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16456235170347
نظر بدهید..ممنون💜💫
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_59 خواستم بگم حلالی بابا که یهو دستگاه قلب
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_60
جوابی ندادم...سرم رو وصل کرد...
آرام بخش زد که چشمام گرم شد و به خواب رفتم...
.....
این روزها خیلی بهم سخت گذشت...
نه حرفی میزدم و نه غذایی میخوردم...
حتی گریه هم نمیکردم...
همه نگران بودند که افسرده نشم...
یه گوشه خیره میشدم بدون هیچ حرفی...
زینب و ریحانه و معصومه خیلی به من سر میزدند...
هانیه هم هر روز اینجا بود...
نشسته بودیم که زنگ در رو زدند...
باز کردند...
ماهان با سرعت اومد و گفت...
پلیسه...
میگه این خونه باید پلمپ بشه...
تعجب کردم...
یعنی چی؟ مگه چیکار کردیم...
ناخود آگاه حرف زدم...
-پ..لم..پ؟[😳]
همه با تعجب به من نکاه کردند...بعد از 10 روز حرف میزدم...
مامان اشکاش سرازیر شد...
+الهی قربون دخترم برم...خدایا شکرت...چرا میخواند مارو بدبخت کنند؟[😭]
به سمت در رفتم...
پدر کلی پول بدهکار مردم بود...
شهاب همون روزی که پدر سکته کرد تمام حساب مالی شرکت رو برداشته بود...
اولش باورم نمیشد اما بعدش فهمیدم که همه چیز رو آماده کرده بود...
فکر همه جاش رو کرده بود...
حتی نزاشتند که وسایل هامون رو برداریم...
فقط چند دست لباس سریع برداشتیم...
از خونه اومدیم بیرون...
یعنی دیگه نمیتونیم به اینجا برگردیم؟
خدایا چراااا؟
بسه دیگه خسته شدم...💔
قرار شد یک مدت بریم خونه خاله...
پدر و خاله از هم خوششون نمیومد...
نمیخواستم سربار کسی باشم...
مامان این روزا حالش خوب نبود...از وقتی فهمیدم مادر واقعیم نیست حسم بهش عوض نشده و همونقدر دوستش دارم...
باید یه کاری پیدا میکردم...
یه خونه کوچیک اجاره میکردم هم کافی بود...
زنگ زدم به عمو...جواب داد...
-الو سلام عمو
+علیک چیه؟چرا زنگ زدی؟پسرم رو بدبخت کردید بس نیست؟
-پدرم مرد...چک های بابا برگشت خورده...شرکتمون ورشکست شده...خونمون رو پلمپ کردند...همه اینا تقصیر شهابه بعد من بدبختش کردم؟
+آره از اون اول اگه زنش میشدی چی ازت کم میشد؟؟پسرم چی کم داشت؟اون پولی که پسرم برداشت حق ما بود...حق من بود وقتی که من تو شرکت پدربزرگت کار میکردم و پدرت با عشقش میرفت کافی شاپ
باورم نمیشد عمو این حرف ها رو بزنه...
حتی برای مراسم بابام هم نیومد...
تلفن رو قطع کردم...
فکر میکردم میتونستم از عمو کمک بگیرم اما نشد...
پس خودم باید یه کارایی کنم...
یاعلی....
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16457016660167
نظر بدهید..ممنون💜💫
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_60 جوابی ندادم...سرم رو وصل کرد... آرام
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_61
یاعلی...
خاله دو تا بچه داشت...علی و فاطمه...
علی 25 سالش بود و در آلمان مشغول بود...
فاطمه 21 ساله بود و با شوهرش اصفحان زندگی میکردند...
خاله اتاق فاطمه رو به من داد...
شب بود...خسته بودم خوابیدم...
صبح شده بود...از خواب بلند شدم...
به سمت آشپزخانه رفتم...
همه داشتند صبحانه میخوردند...سلام کردم که جوابم رو دادند...
خاله:سلام دخترم خوبی؟صبحت بخیر
-مرسی خاله جون...ببخشید این روزا زحمت دادیم شمارو
+تا هروقت اینجا باشید قدمتون رو چشم من و احمد
احمد آقا شوهر خاله ام بود...
-مامان میشه بیاید باهام
مامانم به دنبالم اومد...
رفتیم تو اتاق...
-مامان من الان میرم اون کاری که قرار بود انجام بدم رو انجام بدم...
+مطمئنی عزیزم؟
-آره مامان خودتم شاهد بودی اون باعث شد من خوب بشم
+باشه عزیزم هرطور راحتی
گونه مامان رو بوس کردم...لباسام رو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم و حرکت کردم...
به نظرم این بهترین تصمیمی بود که گرفتم...
از تمام داراییم ماشینم برام مونده بود...
دنا پلاس...
سوار شدم و حرکت کردم...
وسط راه به خونه هانیه اینا رفتم و اون رو هم سوار کردم...
+سلام خوبی؟
-سلام گلم ممنون بریم؟
+مطمئنی؟
-آره کاملا مطمئنم چون بهترین کار رو میکنم
+آفرین بهت افتخار میکنم
حرکت کردیم...
حرکت کردیم به سمت...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16457016660167
نظر بدهید..ممنون💜💫
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_61 یاعلی... خاله دو تا بچه داشت...علی و
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_62
حرکت کردیم به سمت ثبت احوال...
تصمیم گرفته بودم اسمم رو عوض کنم...
رسیدیم...
داخل شدم...
+اسم!؟
-مرسانا
+چه اسمی میخواهید بگذارید!؟
-فاطمه زهرا[🙃]
من روز تولد حضرت فاطمه از کما در اومدم...
به همین دلیل بود که اسمم رو عوض کردم...
بعد از تعویض اسم به خونه برگشتیم...
+سلام مرسانا جان
-سلام خاله...من اسمم رو عوض کردم دیگه بهم نگید مرسانا
خاله با شنیدن حرفم تعجب کرد...
+واقعا!؟حالا اسمت عوض کردی چی گذاشتی؟
مامان از اونطرف اومد...
-فاطمه زهرا
ماملن و خاله با مهربونی و تحسین نگاهم کردند...
+آفرین دخترم فاطمه زهرا جان[🙂]
لبخندی زدم و به سمت اتاقم رفتم...اتاقی که برای فاطمه بود اما من اونجا سکونت میکردم...
داخل روزنامه دنبال کار میگشتم...
بیشتر منشی بود...
بالاخره کار پیدا کردم که منشی یه شرکت بود...
حقوقشم تقریبا خوب بود...
بهشون زنک زدم که گفتند فردا برم ببینم چی میشه...
.....
ماهان اومد تو اتاق...
-سلام داداش
+سلام عزیز دلم خوبی؟
-عالیم خداروشکر
+چرا؟
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_62 حرکت کردیم به سمت ثبت احوال... تصمیم گر
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_63
+چرا؟
-مگه مامان نگفت؟اسمم رو عوض کردم
+واقعا؟چی گذاشتی؟
-فاطمه زهرا
+به به فاطمه زهرا خانم آبجی گلم
-بله بله شرمنده نکن[😎]
+پرو نشو
-بی ادب
به سمت در رفت...+خداحافظ فاطمه زهرا
-شب بخیر
اون شب رو با کلی رویا خوابیدم...
صبح از خواب بلند شدم...
لباسام رو پوشیدم...
چادرم رو سرم کردم...
از اتاقم اومدم بیرون...
مامان تو آشپزخونه بود...
+مرسا...
حرفش رو خورد و از اول گفت...
+ببخشید فاطمه زهرا جان کجا میری؟
-جایی کار دارم مامان جان
+خدا به همراهت
ماشین رو روشن کردم و به سمت اون شرکت حرکت کردم...
بعد از 20 دقیقه رسیدم...
ماشین رو پارک کردم و به طبقه مورد نظر رفتم...
حدود 10 نفر توی صف ایستاده بودند...
بین این همه آدم که من انتخاب نمیشم...
بالاخره نوبت من شد... وارد اتاق رئیس شدم...
خداروشکر که خانم بود...
-سلام
+سلام عزیزم بفرما بشین
نشستم که سکوت رو شکست...
+خب خودت رو معرفی کن
-فاطمه زهرا رئیسی هستم 20 سالمه دانشجوی رشته ریاضی هستم
+کار با کامپیوتر رو بلدی؟
-بله
+شما میتونی...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_63 +چرا؟ -مگه مامان نگفت؟اسمم رو عوض کردم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_64
+کار با کامپیوتر رو بلدی؟
-بله
+شما میتونید از شنبه کارتون رو شروع کنید...استخدام شدید...
از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم...
وای خدایا شکرت...
-ممنون واقعا چشم مرسی
+خواهش میکنم موفق باشی
از اونجا اومدم بیرون...سوار ماشین شدم و حرکت کردم...
رفتم و کمی برای خونه خاله خرید کردم...
میوه و وسایل خوردنی خریدم...
یه شیرینی هم خریدم برای پیدا کردن کار...
به سمت خونه حرکت کردم...
رسیدیم و داخل شدم...
-سلام به همگی
با صدای یه پسری برگشتم..
+سلام خـش اومدی
با تعجب بهش نگاه کردم...باورم نمیشد...
چقدر بزرگ شده بود...علی بود...
-سلام علی کی اومدی؟
+ماشاالله چقدر بزرگ شدی..یادمه آخرین بار 13 سال داشتی
-آره تو هم خیلی بزرگ شدی
+ممنونم...وای مرسانا من هنوز تو شوک این اتفاقم
-بیا بیرون در ضمن من اسمم رو عوض کردم[😅]
+واقعا؟
-بله من الان اسمم فاطمه زهرا است
+به به ببخشید نمیدونستم
-اشکالی نداره.مامان اینا کجا هستن؟
+تو اتاق مامان...دارند از گذشته حرف میزنند[😂]
-آهان من برم لباسام رو عوض کنم...ای وای راستی میوه خریده بودم...برم از تو ماشین بیارم
+چرا زحمت کشیدی.من میرم میارم سوییچ رو بده
تشکر کردم و سوییچ رو بهش دادم که خودش از تو ماشین بیاره...
به سمت اتاقم رفتم...لباسام رو عوض کردم...یه تونیک بلند پوشیدم و شالم رو سر کردم...
از اتاق بیرون اومدم...از اتاق خاله صدا میومد...
به سمت صدا رفتم...داشتند با هم حرف میزدند...در زدم که با گفتن بفرمایید خاله وارد شدم...
-سلام سلام خوبید خوشید سلامتید؟
+سلام دخترم ممنون تو خوبی؟
×علیکم فاطمه زهراجان چخبر
-ممنون خبری نیست یه کار پیدا کردم[🤷♀]
×مبارکه
+مامان جان درس بخون کار میخوای چیکار آخه
-ممنون... مامان جان دانشگاه هم میرم نگران نباشید
+چی بگم
همه رفتیم پایین...شیرینی کار رو به همه دادم...وقت خواب که شد به اتاق رفتم و خوابیدم...
صبح از خواب بلند شدم و...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷