⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_60 جوابی ندادم...سرم رو وصل کرد... آرام
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_61
یاعلی...
خاله دو تا بچه داشت...علی و فاطمه...
علی 25 سالش بود و در آلمان مشغول بود...
فاطمه 21 ساله بود و با شوهرش اصفحان زندگی میکردند...
خاله اتاق فاطمه رو به من داد...
شب بود...خسته بودم خوابیدم...
صبح شده بود...از خواب بلند شدم...
به سمت آشپزخانه رفتم...
همه داشتند صبحانه میخوردند...سلام کردم که جوابم رو دادند...
خاله:سلام دخترم خوبی؟صبحت بخیر
-مرسی خاله جون...ببخشید این روزا زحمت دادیم شمارو
+تا هروقت اینجا باشید قدمتون رو چشم من و احمد
احمد آقا شوهر خاله ام بود...
-مامان میشه بیاید باهام
مامانم به دنبالم اومد...
رفتیم تو اتاق...
-مامان من الان میرم اون کاری که قرار بود انجام بدم رو انجام بدم...
+مطمئنی عزیزم؟
-آره مامان خودتم شاهد بودی اون باعث شد من خوب بشم
+باشه عزیزم هرطور راحتی
گونه مامان رو بوس کردم...لباسام رو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم و حرکت کردم...
به نظرم این بهترین تصمیمی بود که گرفتم...
از تمام داراییم ماشینم برام مونده بود...
دنا پلاس...
سوار شدم و حرکت کردم...
وسط راه به خونه هانیه اینا رفتم و اون رو هم سوار کردم...
+سلام خوبی؟
-سلام گلم ممنون بریم؟
+مطمئنی؟
-آره کاملا مطمئنم چون بهترین کار رو میکنم
+آفرین بهت افتخار میکنم
حرکت کردیم...
حرکت کردیم به سمت...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16457016660167
نظر بدهید..ممنون💜💫
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷