eitaa logo
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
203 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
929 ویدیو
63 فایل
کانال روبیکامون https://rubika.ir/moontazeranzohor ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16586937022736 نذر عمه زینب❤🌛
مشاهده در ایتا
دانلود
⇆فَرزَنـدآن‌حـآج‌قاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_60 جوابی ندادم...سرم رو وصل کرد... آرام
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 🌷 🌹 یاعلی... خاله دو تا بچه داشت...علی و فاطمه... علی 25 سالش بود و در آلمان مشغول بود... فاطمه 21 ساله بود و با شوهرش اصفحان زندگی میکردند... خاله اتاق فاطمه رو به من داد... شب بود...خسته بودم خوابیدم... صبح شده بود...از خواب بلند شدم... به سمت آشپزخانه رفتم... همه داشتند صبحانه میخوردند...سلام کردم که جوابم رو دادند... خاله:سلام دخترم خوبی؟صبحت بخیر -مرسی خاله جون...ببخشید این روزا زحمت دادیم شمارو +تا هروقت اینجا باشید قدمتون رو چشم من و احمد احمد آقا شوهر خاله ام بود... -مامان میشه بیاید باهام مامانم به دنبالم اومد... رفتیم تو اتاق... -مامان من الان میرم اون کاری که قرار بود انجام بدم رو انجام بدم... +مطمئنی عزیزم؟ -آره مامان خودتم شاهد بودی اون باعث شد من خوب بشم +باشه عزیزم هرطور راحتی گونه مامان رو بوس کردم...لباسام رو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم و حرکت کردم... به نظرم این بهترین تصمیمی بود که گرفتم... از تمام داراییم ماشینم برام مونده بود... دنا پلاس... سوار شدم و حرکت کردم... وسط راه به خونه هانیه اینا رفتم و اون رو هم سوار کردم... +سلام خوبی؟ -سلام گلم ممنون بریم؟ +مطمئنی؟ -آره کاملا مطمئنم چون بهترین کار رو میکنم +آفرین بهت افتخار میکنم حرکت کردیم... حرکت کردیم به سمت... ادامه دارد... به قلم:م.محمدی https://harfeto.timefriend.net/16457016660167 نظر بدهید..ممنون💜💫 🌷 🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷🌹🌷