⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_39 بالاخره تصمیم گرفتیم که به خونه برگردیم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_40
سوار ماشین شدم که یهو از پشت صدای جیغ چند نفر اومد...دستم گذاشتم رو قلبم...خیلی ترسیدم...
برگشتم دیدم ریحانه و معصومه و نرگس پشت ماشین نشستند...
-خیلی بیشعور هستین...این چه کاری بود سکته کردم
نرگس:خوشت اومد؟[😂]
-دارم برات...حالا بگید ببینم اینجا چیکار میکنید؟
هانیه:من آوردمشون
-باشه بریم
ماشین رو به حرکت در آورد...آهنگ "قرص قمر-بهنام بانی" پلی شد...
عاشق و دربه درم
تویی قرص قمرم
زده امشب به سرم
که دلت رو ببرم
بچه ها شاد بودند...بالاخره رسیدیم...داخل پاساژ هارو میگشتیم تا لباس مورد نظرمون رو پیدا کنیم اما هیچکدوم رو هانیه قبول نمیکرد...
وای خدا این دختر چقدر سخت پسنده...هرچی رو نشونش میدادیم یه ایرادی براش پیدا میکرد...
دیگه پاهام توان راه رفتن نداشت...چشمم به یه لباس افتاد...یه کت و شلوار گلبهی خیلی زیبا و پوشیده...
داخل مغازه شدم...اون لباس رو برام آورد...رفتم اتاق پرو و اون رو پوشیدم...
دررو باز کردم...بچه ها دیدند...
نرگس:خیلی خوشگله بابا
معصومه:قربون سلیقه ات
ریحانه:عالیه
هانیه:از من قشنگتر بشی میکشمت[😐]
با حرف هانیه ریز ریز خندیدم...اون لباس رو خریدم...یک شال همرنگش رو هم گرفتم...
هنوز داشتیم راه میرفتیم...یهو صدای هانیه اومد...
+خودشه همونی که میخواستم
-چی؟کجاست؟
+اون لباس رو ببین چقدر قشنگه
به طرفی که هانیه میگفت نگاه کردم...از حق نگذریم لباس خیلی شیکی بود...
بلند بود...رنگش یاسی بود...کاملا پوشیده بود...خیلی قشنگ بود...
رفتیم داخل اون مغازه...
هانیه:میشه لطفا اون پیراهن یاسی رنگ رو بیارید بپوشم؟
فروشنده: بله حتما
اون لباس رو آورد و هانیه رفت که بپوشه...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16448244377590
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷