⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_37 وارد خونه شدیم...هانیه به همراه دو زن و
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_38
آرایش خیلی ملیحی هم کرده بود که زیاد مشخص نبود...از حق نگذریم خیلی خوشگل شده بود...
-خوشگل کردی...لازم نبود این همه کار دیگه پسند شده بودی
+خوشم میاد خیلی پرویی
-آره همه میگند
+از دست تو
من و هانیه باهم...مامانم و مامان هانیه باهم...بابا هامون باهم و ماهان و برادر هانیه هم باهم حرف میزدیم...
با صدای پدرم به خودمون اومدیم...
+خب بریم سر اصل مطلب...برای این اومدم که دخترتون رو برای ماهان خواستگاری کنیم...
پدر هانیه:بله بزارید برند باهم دیگه حرف بزنند
هانیه و ماهان بلند شدند و به سمت یکی از اتاق ها رفتند...
پدر:در مورد مهریه نظرتون چیه؟
پدر هانیه: هانیه خودش هرچی دوست داره نظرش رو بگه
بالاخره بعد از نیم ساعت این دو کفتر عاشق از اون اتاق بیرون اومدند...
پدر هانیه:خب دخترم نظرت چیه؟
هانیه سکوت کرده بود یک لبخند زد و سرش رو پایین انداخت...بگو دیگه ما مردیم...
فکر کنم قصد حرف زدن رو نداره منم گفتم...
-سکوت علامت رضاست...مبارکه
با این حرفم یه دست زدیم و هانیه هم مهریه اش رو 14 سکه تمام بهار آزادی به همراه 114 شاخه گل نرگس گفت...
بالاخره تصمیم گرفتیم...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16447406094460
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷