⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_51 داخل کلبه شدیم...با فردی که جلوم دیدم ت
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_52
از زبان هانیه...
الان دقیقا 20 روزی بود که مرسانا رفته بود تو کما...دکتر گفته بهش امیدی نیست...
ماهان حالش خیلی بده...این شب ها همش تو خودش بود...اما بخاطر مامان بابا خودش رو آروم نشون میداد...
بیچاره این خانواده الان 20 روزه که همش گریه میکنند...واقعا ناراحتم...حق مرسانا نبود...
دقیقا نفهمیدیم که چه کسی باعث شد مرسانا یهو حالش بد بشه...
یه نفر اون رو آورده بود بیمارستان...و بعدش هم رفته بود...
امید وارم که مرسانا زودتر به هوش بیاد و از خواب بیدار بشه...
فردا تولد حضرت فاطمه بود...نذر کردیم دوتا گوسفند قربونی کنیم و گوشتش رو بین مردم پخش کنیم...
ریحانه و نرگس رفتند کربلا که برای شفای مرسانا دعا کنند...
امیرمحمد رفت خواستگاری معصومه...معصومه هم جواب مثبت رو بهش داد...الان هم دوتاشون مشهد هستند...
خلاصه که تو این 20 روز کلی اتفاق افتاد...
یهو با صدای دکتر و پرستارها که دوان دوان از اون طرف میرفتند اتاق مرسانا از فکر بیرون اومدم...
با دستگاه شک بهش شک وارد میکردند...مادرجون گریه میکرد...منم گریه ام گرفته بود...
خدااایا کمک کن...
هوف...بالاخره برگشت...البته با دستگاه نفس میکشه...یکم آروم شدیم...
به سمت نمازخونه رفتم...چادرم رو سرم کردم و شروع به خوندن نماز کردم...
خدایا جون مرسانا رو نجات بده...خدایا اون رو از خانوادش نگیر...خدایا بهش یه فرصت بده...
بعد از اینکه کلی گریه کردم و برای مرسانا دعا...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16454445752567
انرژی و نظر بدهید...😌💜
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷