⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_53 بعد از اینکه کلی گریه کردم و برای مرسان
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_54
استرس گرفته بودم که با حرفی که حامد زد اشکام سرازیر شد...
مرسانا به هوش اومده بود...از شدت خوشحالی اشک میریختم...خدایا شکرت...
با بچه ها به سمت اتاق رفتیم...حامد گفت منتقل کردن به بخش...
دنبال حامد به اون سمت رفتیم...داخل شدم...رفتم بالای سرش...
-سلام عزیزم خوبی؟
+س..لام...ه..انی..ه
-قربونت برم چقدر دلم برات تنگ شده بود
+فـ..دات
همه دورش جمع شده بودند...پرستار اومد...
+لطف کنید دور مریض رو خلوت کنید
همه اومدیم بیرون...ماهان داخل موند...شهاب هم میخواست بمونه بیرونش کردند...
*
مرسانا میخواست بریم خونه...گفت حال و هوای اینجا بدترش میکنه...
پدرجون رفت و کارهای ترخیصش رو انجام داد...سوار ماشین شدیم و به خونه شون رفتیم...
بعد از یک ساعت همه به خونه هاشون رفتند...منم اینجا موندم...
الان روی مبل نشسته بودیم...همه به مرسانا خیره شده بودند...منتظر بودیم که توضیح بده چه اتفاقی افتاده...
از زبان مرسانا...
همه منتظر من نشسته بودند...
-من یادم نیست...چیزی به یاد نمیارم
پدر:دکتر گفت یکم هوش و حواس نداری اما نه به این اندازه
-نمیدونم پدر واقعا یادم نمیاد
یادم میومد...شهاب...آرمان...اما نمیخواستم بگم...اگه میگفتم به ضرر خودم بود...پس ترجیح دادم حرف نزنم...
+باشه لازم نیست بگی
پدر این حرف رو زد و به سمت اتاقش رفت...همون اتاق در بسته...
ما هم شب بخیر گفتیم و همگی به اتاق خودمون رفتیم...هانیه هم اومد پیش من...
دراز کشیدیم...به سقف خیره شده بودم...خدایا خودت بخیر کن...با صدای هانیه به خودم اومدم...
+مرسانا؟
-جانم
+تو واقعا به یاد نمیاری؟
حس میکردم میتونم به هانیه اعتماد کنم...تصمیم گرفتم بهش بگم...
-یادم میاد...ولی نخواستم بگم
هانیه با تعجب به من نگاه میکرد...شروع کردم به حرف زدن...کل قضیه اون روز و قضیه آرمان رو بهش گفتم...
+که اینطور
-بهت اعتماد کردم پس به کسی نگو حتی ماهان
+باشه...خودت رو ناراحت نکن
به هانیه شب بخیر گفتم و سعی کردم که...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16455219672187
انرژی میخوام😐❤️
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷