⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_45 خب خداروشکر فعلا موضوع ازدواج من و شهاب
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_46
با حرفی که ماهان زد کلی ذوق کردم...[😃]
ماهان:بدو حاضر شو امروز رو کلا تعطیل کن بریم بیرون....هانیه هم میاد
-ایول داداش دمت گرم
سریع به سمت اتاق رفتم که حاضر بشم...یه تونیک و شلوار لی پوشیدم...چادرم رو سرم کردم و به سمت پایین رفتم...
ماهان:چه عجب زود حاضر شدی
-آره عجیبه خب بریم دیگه
+بریم
با ماهان به سمت ماشینش رفتیم...سوار شدیم...
قرار شد بریم دنبال هانیه...
حرکت کردیم و پیش به سوی هانیه...
جلوی خانه هانیه اینا ایست کردیم...بعد از ده دقیقه خانم عروس تشریف فرما شدند...
-تعارف کردی انقدر زود اومدی؟
ماهان:عه زن منو اذیت نکن
-ماهاان
+باشه بابا چرا میزنی
هانیه با تموم شدن بحث ما جواب داد...
×اولا سلام...دوما وظیفت بود وایستی تا آماده بشم...سوما از همین اول غرغر هات شروع شد؟
-سلام...خیلی تاثیر گذار بود
×خدا شفایت بده
+سلام چطوری عزیزم؟
×خوبم فدات
-اه اه اه خیلی دارید رمانتیک میکنید بسه
+گمشو بابا[😐]
-شناسنامه دارم گم نمیشم
+از پس زبون تو برنمیام
-آره همه میگند
×ماهان جان حرکت کن
+چشم
ماهان جان قصه ماهم ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد...ولی به کجا حرکت میکرد؟سوال خوبیست...
این رو نمیدونستم...پس تصمیم گرفتم از خان داداش بپرسم...
-ماهان کجا میریم دقیقا؟
+باغ وحش
-از کی به حیوانات علاقه پیدا کردی؟
+مرسانااا
-حله سکوت میکنم
خب پس قراره بریم باغ وحش...خوبه میرم با حیوانات آشنا میشم...
-خب خب عروس خانم بگو ببینم چه خبر؟
×خبر خاصی ندارم
-آهان
×آره...راستی برای امتحان فردا خوندی؟
-خیر
×استرس نداری؟
-خیر
×ماهان یه سوال؟آیا مرسانا آدم...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16451309518337
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_46 با حرفی که ماهان زد کلی ذوق کردم...[😃]
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_47
×ماهان یه سوال؟آیا مرسانا آدم است؟
+خیر
-دوتاتون عین هم خل تشریف دارید
هردو باهم گفتند...
+×با تو
-دیدید گفتم...ماهان جون کی میرسیم
+پنج دقیقه دیگر
-حله
رسیدیم به باغ وحش...پیاده شدیم و به داخل رفتیم...
داشتیم قدم میزدیم و حیوانات رو تماشا میکردیم...
رو به هانیه وماهان کردم و گفتم...
-اون میمون رو ببینید
هر دو باهم به سمتی که اشاره میکردم برگشتند...باتعجب گفتند...
+×خب که چی؟
-آخه میمون ها همدیگه رو ببیند خوشحال میشند منم خواستم شما رو خوشحال کنم
+وای مرسانا خونه بودیم حسابت رو میرسیدم حیف شد
×خیلی پرویی مرسانا[😂😐]
-ها ها ها عیبی نداره فوقش یکم خندیدم
ازشون جدا شدم و به سمت قفسه شیرها رفتم...ساچ عه واو این ها رو نگاه کن چقدر خوشگل هستن...
حیف که وحشی اند...وگرنه یه شیر میبردم خونمون و ازش نگهداری میکردم...
به افکارات خودم خندیدم...یهو صدای پیام از گوشیم اومد...دوباره اون ناشناس بود...
[بخند چون شاید دیگه نتونی بخندی]
خدایاا...این کیه...به اطرافم نگاه کردم اما کسی رو ندیدم...دوباره پیام داد...
[من رو پیدا نمیکنی پس تلاش نکن...نباید به رفیقت درمورد من میگفتی...کارت خیلی اشتباه بود]
دیگه نزدیک بود گریم بگیره...این از کجا میدونست... خدایا بهم صبر بده...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16451309518337
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_47 ×ماهان یه سوال؟آیا مرسانا آدم است؟ +خی
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷
🌷
#رمان🌷
#کوله_بار_خدایی🌹
#پارت_47
دیگه نزدیک بود گریم بگیره...این از کجا میدونست...خدایا بهم صبر بده...
اعصابم به هم ریخته بود...به طرف هانیه ماهان که در حال صحبت با همدیگه بودند رفتم...
-ماهان میشه بریم؟
+تازه که اومدیم
×چیزی شده مرسانا؟
-نه نه بریم یه چیزی بخوریم حالم بده
+باشه بریم
باهم از باغ وحش بیرون اومدیم...به سمت یک بستنی فروشی رفتیم...من آیس پک گرفتم...هانیه بستنی و ماهان ذرت مکزیکی...
نشستم روی میز و اون آیس پک رو تا آخر خوردم...
یکم حالم بهتر شد...
×خوبی؟
-آ...اره
+خب پس بریم
-ب..ریم
از اونجا بیرون اومدیم و به سمت ماشین رفتیم...نمیدونستم مقصد بعدیمون کجاست...
×خب ماهان کجا میریم؟
+شما هرکجا بگید
خواستم خودم رو شاد نشون بدم...پس جوابش رو دادم...
-میشه بریم شهر بازی
+کودک درونت فعاله
-بریم دیگه توروخداا
×دلش میخواد ماهان بریم
به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم...
با صدای هانیه چشمام رو باز کردم...
×مرسانا پاشو رسیدیم
-باشه
بلند شدم و باهم به سمت ورودی شهربازی رفتیم...خیلی وقت بود نیومده بودم...
با هیجان به سمت ترن هوایی رفتم...
-ماهان توروخدا سوار این بشم دلم براش تنگ شده
×مگه از جونت سیر شدی
-وا چیه مگه؟
×خطرناکه
-نخیرم ماهان توروخدا
+باشه الان
×ماهااان
+هانیه ترس نداره که خیلی خوبه
بالاخره هانیه رو راضی کردیم...به سمت ترن رفتیم و سوار شدیم...یهو حرکت کرد و حرکت اون با صدای جیییغ...
ادامه دارد...
به قلم:م.محمدی
#کپی_از_این_رمان_به_شدت_ممنوع_میباشد❌
https://harfeto.timefriend.net/16451309518337
نظر بدهید با تشکر♥🌱
🌷
🌹🌷
🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷
🌷🌹🌷🌹🌷
🌹🌷🌹🌷🌹🌷
⇆فَرزَنـدآنحـآجقاسم
🌹🌷🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷🌹🌷 🌹🌷🌹🌷 🌷🌹🌷 🌹🌷 🌷 #رمان🌷 #کوله_بار_خدایی🌹 #پارت_47 دیگه نزدیک بود گریم بگیره...این از کجا
سه پارت تقدیم نگاهتون🧡💫
https://harfeto.timefriend.net/16451309518337
منتظر نظرات زیباتون هستم🧡💫
یک شب رسول، من رو کنار کشید حالا آن موقع سیزده ساله بود...
گفت: آقا مرتضی شما آدم خوبی هستید یک چیزی می خوام بگم، فقط به هیچ کس نگید...
تاکید کرد که به پدرم و مادرم و برادرم نگید
من اول فکر می کردم یک کار خطایی کرده یا تقصیری از او سر زده...
گفتم: خوب بگو! گفت آقا مرتضی شما آدم پاک و مومنی هستید، دعایتان هم مستجاب میشه دعا کنید ما شهید بشیم!
من همانجا چشمم پر اشک شد، رفتم پشت چادرها و شروع کردم به گریه که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفته...!
شهید رسول خلیلی🌷
@doktaranhoseyni
خواهرگرامی!👇🏻
نامحرمغریبهوآشنانداره!!❌
یهوقتباپسرایفامیلبه
بهانههاییمثلاینکه:
مثلداداشمه
ازبچگی باهمبزرگشدیم
صمیمینشی ها!!!🙃
نامحرم نامحرمه!
حواست باشه!!🌱
------------•☕️❤️•--------------
@doktaranhoseyni
°•🦋⃝⃡❥•°
بَعضیـٰاوقتےگِرفتـٰارمیشنمیگـن:
خدایـٰاااا..!
مَگه مَنچِیکـٰارکَـردمڪِه بـٰاید
اِنقدربِدبختۍبکشم...؟!
اینـٰابـٰایددرستحَـرفِبزنن!👌
بـٰایدبِگن:
خدایااا...!
مَگه مَن بَد #نمـاز میخونم
کِہانقدرگِرفتـٰارمیشم…!
#استاد_پناهیان
#عِطرخدا
@doktaranhoseyni
🧡خادم الزینب💛
🧡محدثه💛
🧡بنت الزهرا💛
🧡یازهرا💛
🧡صبا💛
🧡زینب سادات💛
💛مهدیار🧡
🧡خادم الزینب💛
🧡محدثه💛
🧡بنت الزهرا💛
🧡یازهرا💛
🧡صبا💛✅
🧡زینب سادات💛
💛مهدیار🧡
دوستان نظرسنجی میذارم هر کسی بیشتر امتیاز داشت برندس تا ساعت ۱۶:۴۵دقیقه فرصت دارید
امام زمان جان امید وارم تا زود تر بیایی تا کل جهان زیبا و سر سبز بشه و تمام آدم های بی حجاب با حجاب شوند🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻
زینب سادات