eitaa logo
دختران محجبه
992 دنبال‌کننده
23هزار عکس
7.4هزار ویدیو
464 فایل
به کانال دختران محجبه خوش آمدید! لینک کانال شرایط دختران محجبه⇩ @conditionsdookhtaranehmohajjabe مدیران⇩ @Gomnam09 @e_m_t_r لینک پی‌ام ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16921960135487 حرف‌هاتون⇩ @Unknown12
مشاهده در ایتا
دانلود
حجاب حالا مسابقه چی بود؟؟؟ باید عضو بسیج حلال احمر میشدیم به عرض ۲ هفته به بهترین گروه جایزه می دادند جایزه بردن به سفر کربلا به مدت ۳ هفته بچه ها خیلی خوشحال شدن مخصوصا متین که می خواست بال در بیاره چون از این ترم راحت شده بود نازی با صدا بلند گفت اخ جونننن ما اکیپ پنج نفره هم با هستیم استاد بچه ها رو صدا زد همه رفتیم به کلاس استاد درس و شروع کرد بعد از ۱ ساعت کلاس تموم شد بیرون محوطه دانشگاه قدم میزدم که چشمم به همون دختر چادری توی کافی شاپ دیدم خورد رفتم پیششش راحیل : سلام سلام عزیزم روی نیمکت نشسته بود وبه جزوهاش نگا میکرد گفتم :میتونیم با هم دوست بشیم گفت: بله چرا که نه اسم شما چیه = راحیل هستم و اسم شما =فاطمه هستم از دوستی باشما خیلی خوشبختم فاطمه جون منم همچنین راحیل جان گرم صحبت با فاطمه بودم بهش گفتم تو هم نوشته ی روی بُرد رو خوندی میای؟؟؟ فاطمه:اره میام دیگه خسته شدم گفتم : چه خوب فاطمه : اینکه خسته شدم راحیل:نه نه 😂 اینکه میای فاطمه :اها بهش گفتم :میتونم تو گروه شما باشم با شما بیام فاطمه :بله که می تونی اتفاقا خیلی هم خوشحال میشیم گفتم :خیلی ممنون نگاه سنگینی رو روی سرم حس کردم سرم رو بالا گرفتم با اخم های گره خورده دست های مشت کرده آرش روبروشدم آرش دستاش و باز کرد و جزوه های فاطمه رو از دستش کشید و ریز ریز شون کرد بلند شدم و گفتم؟؟؟؟ ادامه دارد........................
حجاب بلند شدم و گفتم؟؟؟؟ آرش این چه کاری بود کردی خیلی کارت بد بود ارش بدون اینکه حرفی بزنه روبه من کردو گفت: بریم راحیل گفتم :برو ارش هیسسسسس فقط برو ارش راهشو کج کرد و رفت فاطمه همین طور اروم نشسته بود بدون اینکه حرفی به ارش بزنه گفتم : فاطمه عذر خواهی میکنم ببخشید من نمی دونم این چِش بود از جزوه هام چاپ میگیرم برات میارم فاطمه :نمی خواد عزیزم از بقیه میگیرم گفتم :نه گلم خودم برات میگیرم فاطمه بلند شد منم بلند شدم از هم خدا حافظی کردیم و اون رفت من هم جزوه های ریز ریز شده رو توی سطل زباله ریختم و رفتم پیش دوستام ارش و بخاطر کار زشتش خیلی دعوا کردم ارش گفت: دلم خنک شد خوب کارش کردم گفتم: کینه تو اخر خالی کردی کینه شُتری بچه ها من نمی تونم با هاتون بیام لطفا خودتون برید نازی ::اخه چرا راحیل جون بدون تو خوش نمی گذره گفتم : عزیزم من می خوام با فاطمه اینا برم ارش : اره دیگه بایدم بره از وقتی با اون دختره گشته مارو ادم حساب نمی کنه راحیل : ارش زود قضاوت نکن من فقط به خاطر این می خوام با اونا برم که ببینم رفتار و کردار یه دختر مذهبی چطوریه فقط همین از دستم ناراحت نشین خداحافظ از محوطه بیرون اومدم یه دربست گرفتم رفتم جزوه ها مو برا فاطمه چاپ کردم رفتم خونه لباس ها مو عوض کردم به طرف اشپز خونه رفتم مامان مثل همیشه خونه نبود مامان من دندون پزشک هست و بیشتر وقت تو مطب کار میکنه پدرم هم برای یه سفر جهادی به کانادا رفتن تا ۲ ماه اینده نمی تونن بیان شغل پدرم فیزیوتراپی هست و من هم به خاطر شغل مامان بابا و همچنین این رشته رو خیلی دوست دارم پزشکی می خونم امسال سال اخر کنکورم هست سریع برا خودم یه لازانیا درست کردم و خوردم به طرف اتاقم رفتم کتاب زیست مو برداشتم تا یه فصل تست زدم نمیدونم کی خوابم برد با صدای پیامک گوشی بیدار شدم فاطمه بود نوشته سلام راحیل جون فزدا ساعت ۷ دم در دانشگاه منتظرت هستیم این پیا مو که خوندم خیلی خوشحال شدم به طرف سالن رفتم مامان روی مبل نشسته بود سلام مامان سلام عزیزم مامان می تونم با دوستام یه اردوی ۲ هفته ای برم مامان :: مامان جان امسال سال اخر کنکورت هستااااا گفتم : مامان اطرف خود دانشگاه هستش مامان : اها باشه عزیزم برو فقط مواظب خودت باش رفتم پیششش:چشم مامان جون یه بوس از لپ خوشگلش گرفتم چقد تو ماهی مامان مامان : برو خودتو لوس نکن دختر رفتم توی اتاقم یه ساک کوچیک به اندازه لباسام برداشتم لباسا مو توش گذاشتم و همچنین وسایل لازم چند تا از کتاب ها مو برداشتم از شوق سفر تا صبح خوابم نبر تا صبح فکر میکردم با آلارم گوشیم بیدار شدم ادامه دارد........................
حجاب با صدای الارم گوشیم بیدار شدم یه دوش نیم ساعته گرفتم و لباسامو پوشیدم یه مغنعه سرمه ای یه مانتو جیگری استین پف دار یه شلوار مشکی با کفش مشکی اسپورت رفتم جلوی اینه یکم ارایش ساده موهامو بافتم انداختم پشتم یه بوس برا خودم فرستادم از پله ها اومدم پایین رفتم طرف اشپز خونه که با چهره مامان شوکه شدم راحیل : سلام مامان چرا نرفتین مامان : سلام عزیزم موندم تا باهات خدا حافظی کنم خیلی دلم برات تنگ میشه راحیل: منم دلم براتون تنگ میشه مامان خوشگلم خیلی دوستون دارم اُو اُو داشت یادم میرفت من باید برم خیلی دیرم شده مامان : مامان جان وایستا یه لقمه برات بگیرم ضعف نکنی تو راه چشم کفش ها مو پوشیدم لقمه رو از دست مامان گرفتم یه بوس اب دار از لپش گرفتم مامان : مواظب خودت باش عزیزم خداحافظ راحیل: چشم مامان چشم ساک مو برداشتم به طرف در حرکت کردم یه دربست گرفتم تا جای دانشگاه رسوندم پول شو حساب کردم به طرف در حرکت کردم همه ی بچه ها بودن چشم گردوندم تا فاطمه اینارو پیدا کنم اها اونجان زیر سایه درخت راحیل:سلام فاطمه فاطمه: سلام راحیلم خوبی راحیل : خوبم تو خوبی فاطمه : خدارو شکر منم خوبم فاطمه : بچه ها ایشون راحیل جان دوستم البته هم سفرمون راحیل : خوشبختم با هاشون دست دادم و احوال پرسی کردم یکی شون زینب بود یکی دیگشون ریحانه دختر های خوبی بون هر سه تایی شون چادر داشتم فقط من نداشتم خیلی خجالت کشیدم اخه همه ی چشم ها روی من بود راحیل : فاطمه جان بریم فاطمه:میشه با اوتوبوس دوم بریم من ساک مو خونه جا گذاشتم زنگ زدم گفتم داداشم برام بیاره راحیل : باشه مشکلی نیست ادامه دارد........................
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترونه نظامی .... ازت بدم میاد ازت بدم میاد ازت بدم میاد🌈🦋(:
اتوبوس جایی توقف کرد نگاه انداختیم ببینیم کجاست که.... جای یه حسینیه وایستاد بود همه ی بچه ها پیاده شدن ماهم پیاده شدیم ساک ها رو برداشتیم رفتیم داخل حسینیه خیلی بزرگ و جادار بود تو دلم گفتم باید ۲ هفته اینجا باشیم مثل اینکه بله ساکا مونو یه جا گذاشتیم خیلی خسته بودیم همه گوشه پیدا کردن گرفتن خوابیدن فاطمه چادر شو کشید رو سرش گرفت خوابید منم یه ملافه کوچیک با خودم اورده بودم کشیدم روم خوابیدم نزدیکای ساعت ۱۲ بود یه خانمی با صدای بلند می گفت خانوما وقت نمازه خانوما وقت نمازه با صدای بلندش همه بیدار شدن فاطمه بلند شد بهش گفتم کجا فاطمه: میرم وضو بگیرم وقت نمازِ راحیل: وایستا منم بیام باهم رفتیم طرف وضو خونه خداروشکر وضو گرفتن بلد بودم مادر بزرگم بهم یاد داده بود وضو گرفتیم برگشتیم حسینیه حاج اقا به اقتدار ایستاد مردان پشت سرش ما خانوم ها هم پشت انها این هم بگم یک پرده از جلو کشیده بودند مردان جدا زنان هم جدا من نماز خوندن رو از یه دوست خیلی قدیمی یاد گرفتم " مَها " دوستم خیلی به نمازش اهمیت میداد یعنی یک دونه نماز قضا نداشت یک روز همین طوری نماز خوندن رو بهم یاد داد از اون سال ها یادم هست ۷ سالی هست که خبری ازش ندارم چون خانوادش مهاجرت کردن به فرانسه با صدای الله اکبر به خودم اومدم نیت کردم بعد از اتمام رکعت اول فاطمه رو به من کرد و گفت قبول باشه راحیل جان یه دفعه از دهنم در اومد گفتم قبول حق عزیزم گیج شده بودم ادامه دارد.......................
راحیل : باشه مشکلی نیست تا اینکه یه ماشین ال نود سفید جلومون وایستاد دیدم فاطمه رفت پیش ماشین پسری با مو های جو گندمی صورت گردی داشت ابرو های مشکی پُر پشت باچشم های مشکی چشم هاش جذابیت خاصی داشت ریشو با پیرهن مشکی خط ابی که تا اخرین دکمه بسته بود به نظرم از این مذهبی ها بود از ماشین پیاده شدو فاطمه بهش سلام کرد فاطمه: سلام داداش محمد چرا دیر کردی داداش محمد: سلام فاطمه جان شرمنده ماشین بین راه خراب شد الان ساک تو میارم من : الان فهمیدم داداشش بوده اسمش هم محمد هست ساک و به فاطمه داد فاطمه هم تشکر کرد اتوبوس دوم هم رسید منو فاطمه با بچه ها سوار شدیم منو فاطمه پیش هم زینب و ریحانه هم پشت سَر ما اتوبوس حرکت کرد تو راه کلی گفتیمو خندیدیم راحیل: خب فاطمه خانم از خودت بگو وفت نشده بیشتر با هم اشنا بشیم ولی فکر کنم این سفر اجازه اشنایی بده فاطمه : خب به نام خدا این جانب فاطمه نوری هستم راحیل : اووو وصیت نامه که نمی خوای بخونی فاطمه جان 😂 فاطمه: خب باشه ما یک خانواده ی ۴ نفر هستیم منو داداشم با مامانم راحیل : پس بابات چی ؟؟ فاطمه : بابام چند سالی میشه شهید شده راحیل : الهی بمیرم ببخشید ناراحتت کردم فاطمه: نه بابا این چه حرفیه خب داشتم میگفتم... برادرم مدافع حرم هست محمد نوری خودمم که فاطمه نوری سال اخر پزشکی خب حالا نوبت تو بگو راحیل: من راحیل کیانی هستم تک فرزند خانواده کیانی فقط همین اها امسال هم سال اخر پزشکیم هست تموم فاطمه: تک فرزندی ؟؟ راحیل : بله راحیل : فاطمه وظیفه ی ما چیه باید چیکار کنیم ؟ فاطمه : الان بهت میگم باید وسایل کمک اولیه به مناطق محروم بدیم و همچنین اگر بیماری داشتن که از پَسِش بر می یومدیم مداوا کنیم وایی راحیل نمی دونی چقدر دوست دارم این مسابقه رو ببریم بریم کربلا یک سالی میشه که نرفتم سال پیش با بسیج خواهران رفتیم خیلی خوب بود دلم واسه گنبد اقا لک زده راحیل : ان شاءالله که می بریم خوش به حالت که رفتی من اصلا نرفتم فاطمه:اخی مسابقه رو ببریم با هم میریم راحیل:بعد با هم کلی خندیدیم اتوبوس جایی توقف کرد نگاه انداختیم ببینیم کجاست که.... ادامه دارد........................
یه دفعه از دهنم در اومد گفتم قبول حق عزیزم گیج شده بودم بعد از تمام شدن نماز من مشغول پوشیدن جوراب هام بودم که باز همون خانوم با صدای بلند میگفت بیایین نهار تون رو بگیرین { انگاری بلندگو قورت داده بود }😂 بلند شدیم یه پرس گرفتیم اومدیم نشستیم به خوردن ..... بسم الله بعد از تموم شدن چند تا خانوم پرس های ظرف غذا رو جمع کردن یه چرت کوتاه زدیم که با صدای بلند همون خانوم بلند شدیم دیگه حوصلم رو سر برده بود از فاطمه پرسیدم این کیه ؟؟ راحیل : فاطمه این خانومِ کیه ؟؟ فاطمه: فک کنم مسئول تدارکات باشه خانومِ گفت : از امروز کارتون شروع میشه الان باید بریم تا یک محله وسایل هارو پخش کنیم راحیل : همه پیدا راه افتادیم ۲ تا ماشین پُر وسایل کمک های اولیه پشت سر ما می یومد وای چقدر گرمه خوب شد کُلا مو برداشتم نیم ساعته به اون محله رسیدیم نزدیک بود به گروه ۴ نفره تقسیم شدیم تا وسایل ها رو به خونه ها بدیم منو فاطمه با هم زینب و ریحانه باهم من در میزدم فاطمه هم بسته هارو میداد ریحانه هم همین طور باز جاها عوض میشد بعد از تموم شدن بسته ها همه یک جا جمع شدن تا آموزش چگونه کار کردن با اونارو ببینن یک خانوم کار بلد جوان داشت اموزش میداد خانم عسگری ما دختر ها رو یه جا جمع کرد گفت : هر کدوم تون که می تونید بیماری یا مشکل این مردم رو درمان کنه بره پشت اون میزو صندلی منو فاطمه قبول کردیم دو دختر دیگه که اسم شون حنانه و عسل بود اونا هم قبول کردن رفتیم پشت یه میزو صندلی نشستیم بعد از چند دقیقه چند نفر اومدن یکی شون اومد پیش من یک خانوم مسن بود گفتش : ننه شب ها خوابم نمیبره چیکار کنم ( از این حرفش "ننه" خندم گرفت) گفتم : حاج خانوم براتون یه قرص خواب اور می نویسم شب ها ۱ دوم کنید یک قسمتش رو بخورید تشکر کردو رفت نفر بعدی وای چقدر شلوغه اصلا فکرشم نمی کردم یک مادر با دخترش بود مادرش گفت : سلام دست های دخترم پوسته پوسته میشه باید چیکار کنیم گفتم : سلام مادر جان می تونم دست های دختر تون رو ببینم دست هاشو دیدم گفتم این یه نوع بیماری فصلی هستش خودش خوب میشه مشکلی نیست تشکر کرد و رفت صدای اذان به گوش مون رسید وسایل هارو جمع کردیم به طرف حسینیه رفتیم وضو گرفتیم ایستادیم به نماز ..‌‌‌‌‌..... نماز که تمام شد ادامه دارد.......................
به طرف حسینیه رفتیم وضو گرفتیم ایستادیم به نماز ..‌‌‌‌‌..... نماز که تمام شد شام رو اوردن به زور چند لقمه خوردین خیلی خسته بودیم سریع خواب مون برد یک هفته به همین منوال گذشت و علاقه ی من بیشتر به نماز خوندن قران خوندن اضافه میشد بعد از اذان صبح تا ۱ ساعت قران می خوندیم خیلی خوب بود تا اینکه هفته ی اخر رسید صبح زود با صدای خوروس محله بیدار شدیم منو فاطمه و ریحانه و زینب رفتیم بیرون تا از اون هوای دلپذیر صبح به ریه هامون وارد کنیم چند تا نفس عمیق کشیدیم فاطمه گفت : بچه ها مسابقه دو بزاریم همه گفتیم بله ..... 1. 2. 3. تا اون جایی که نفس و جان داشتیم دوییدیم ریحانه و زینب که عقب موندن اونا برگشتن ولی منو فاطمه کم نیو وردیم فقط دوییدیم بلاخره نفس زنان روی یه تپه سنگ نشستیم تا نفس به جانمان بیاد فاطمه چشماش به یک جا خیره بود هر چی صداش زدم انگار متوجه نمیشد دستا مو بردم جلوش تکون دادم .....فاطمه ♡فاطمه ♡ فاطمه تا اینکه به خودش اومد کجایی تو دختر ۳ ساعته دارم صدات میزنم فاطمه: ببخشید حواسم نبود راحیل : حواست کجا بود فاطمه: اونجارو ببین راحیل : کجا فاطمه:با انگشتش اشاره کرد اونجا راحیل : فاطمه بلند شد و به اونجا حرکت کرد منم پشت سرش راه افتادم نز دیک تر که شدم دیدم سنگ قبر شهدای محله بود ناخداگاه دیدم فاطمه داره اشک میریزه فاطمه چرا گریه می کنی فاطمه گفت: ادامه دارد.......................
ناخداگاه دیدم فاطمه داره اشک میریزه فاطمه چرا گریه می کنی فاطمه گفت: به تاریخ تولد شون نگاه کن ببین چقدر جوون بودن شهید شدن راحیل : واقعا راست می گفت یکی رو دیدم متولد{ "۱۳۴۰" بود " ۱۳۵۹" به شهادت رسیده بود بعضیا ۱۳ ساله ...۱۶...۱۸... فاطمه در حالی که اشک می ریخت گفت : من شرمنده این شهداو مدیون خانواده های این شهدا هستم نمی دونم چه جوری این دِین رو اَدا کنم شهدا به خاطر حجاب رفتن تا چادرمان زهرا خاکی نشه { شهید حججی سر شو داد تا چادر ما از سر مون نیوفته} فاطمه همین طور می گفت نمی دونم چِم شده بود صورتم خیس خیس بود داشتم گریه می کردم وای مگه میشه من خودمم دارم گریه می کنم فاطمه برا هر شهید فاتحه خوند من هم پشت سرش براشون می خوندم و زار زار گریه می کردم به اخرین شهید که رسیدیم فاتحه رو خوندیم راه افتادیم سمت حسینیه فک کنم تا الان کلی نگران مون شدن تو راه همش به حرف های فاطمه فکر می کردم ..... شهید .... حجاب... چادر... مادرم زهرا ... فکرم در گیر بود به حسینیه که رسیدیم داخل شدیم ..... ادامه دارد.......................
بابت توضیحشون تشکر کردم واقعا حرفاش روم تاثیر گذاشت .راه افتادم سمت فاطمه اینا داشتن..... میوه می خوردن رسیدم پیششون گفتم تنها تنها فاطمه : نه گلم برا شما هم گذاشتیم بفرمایید راحیل : یه دونه سیب برداشتم مرسی سیب رو تا اخرش خوردم فاطمه گفت : فقط ۲۰ تا دیگه از وسایل ها مونده اونارو بدیم دیگه تموم میشه باید بریم شب که خوابیدیم من کلی به حرف های اون خانوم فکر کردم منم باید باحجاب بشم دوست ندارم شرمنده و مدیون خانواده شهدا باشم صبح زود که از خواب بیدار شدم بعد از کمی ورزش فاطمه رو بیدار کردم صبحونه رو خوردیم گفتم فاطمه جون بریم بیرون یکم قدم بزنیم گفت : باشه بریم باهم راه افتادیم از حرف های اون خانوم بهش گفتم گفتم می خوام با حجاب بشم فاطمه خیلی خوش حال بود از خوش حالی نمی دونست چیکار کنه اذان ظهر رو گفتن خوندیم یکم چرت زدین بعد......... ادامه دارد.......................