eitaa logo
دوربینِ روایت
18 دنبال‌کننده
43 عکس
54 ویدیو
5 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سفر اربعین ۱۴۰۳ پرده دوم: از خنکای فضای فرودگاه وارد حرارت ۴۸ درجه آسمان نجف می شویم؛ بعد از چانه زنی با راننده تاکسی، سوار پراید زردرنگ تولید سایپای خودمان می شویم؛ بچه ها از خستگی با تنی خیس از عرق به خواب می روند. خیره به خیابان ها و خرابی های اطراف بزرگراه می شوم. تنوع ماشین های خارجی نظرم را جلب می کنند... در فکر فرو می روم که چند سال پیش این وفور ماشین های آمریکایی، آلمانی و کره ای در عراق نبود. یادم می افتد که آن زمان داعش عراق را ناامن کرده بود و مسلم است که بعد از ایجاد امنیت، سرمایه گذاران خارجی روانه این بازار شدند! یاد حاج قاسم عزیز می افتم.... میرسیم به جانب صحن حضرت زهرا س و از تاکسی پیاده می شویم. زائر اولی مان بی قراری می کند که چرا آمدیم؟ چرا در خانه مان نماندیم؟ گرسنه ام، تشنه ام... ابتدای راه هست و من هنوز بی رمق نشدم؛ طمع ثواب بیشتر از یادم می برد کمر دردم را و در چشم بر هم زدنی در آغوشش می گیرم. سعی می کنم که قدم هایم را سریع تر بردارم تا زودتر برسیم و زمینش بگذارم. از درب نزدیک باب امام حسین ع وارد می شویم... صف زیارت در دلم هراس «نمی توانی زیر قبّه بروی» می اندازد. به چند خادم رو می زنم ولی اجازه نمی دهند جلو بروم. نگاهی به سمت ضریح می کنم و توسل .... ته دلم روشن شده... ذوق دارم. ولی باز خادم ها اجازه نمی دهند! اشکم جاری می شود... از دور سلامی می دهم و بر می گردم. خودم را دلداری می دهم که هفت سال پیش حتی نتوانسته بودم، وارد حرم بشوم. دوباره در صحن نشستیم تا پدر به زیارت برود نزدیک دو ساعت بعد خوشحال و راضی برگشت! در دلم گذشت که باید با سه دخترک که همه زحماتشان با مادر است بروم زیارت و آخر هم دستم کوتاه از ضریح! ولی پدر همیشه آسوده و فارغ از مسئولیت مراقبت و رسیدگی .... بگذریم... در همین حال و هوا بودم که دوباره هوای زیارت به سرم زد... بعد از دوبار سرویس بهداشتی بردن، باز زائر اولی مان را باید به سرویس می بردم که بردم. دوباره کمر درد به سراغم آمده بود... به آخرین ورودی ضریح رسیدم. به سرم زد دوباره تلاش کنم! به آخرین خادم که جلو حصار آهنی صف زیارت ایستاده بود گفتم: «صف طویل، طفلان صغیر» به یکباره درب آهنی را باز کرد و گفت: «تعال» مات و مبهوت مانده بودم و نگاهش می کردم... باورم نمی شد... دوباره تکرار کرد: «تعاااال» هراسان با بچه ها خم شدیم و از حصار آهنی عبور کردیم. حالا دیگر اشک امانم نمی داد... جوابم را گرفتم... اگر رنج و زحمت هست حتما برکت هم هست. این زیارت ناب از قِبَل دخترکان نصیبم شد. کاش فراموش نکنم.... @doorbinerevayat