سلام دوستان
تشکر از آقای قالیباف و تیم شون که تشخیص دادند ایشون باید در صحنه رقابت بماند و همین باعث شد در مرحله اول رأی آقای پزشکیان کار را تمام نکند.
تشکر از آقای جلیلی و تیم شون که به نظرسنجی های ظاهراً مطمئن و غیر مطمئن که همگی ساختگی بودند اعتماد نکردند و براساس حقیقت میدان، فهمیدند رأی قابل توجه بالاتری نسبت به آقای قالیباف دارند و در میدان ماندند!
هنوز هم معتقدم آقای قالیباف در شهرستان ها رأیی نداشت تا جایی که کنار رفتن آقای جلیلی به نفع رأی به پزشکیان تمام می شد!
تنها خطای راهبردی تلاش بر تغییر ناگهانی آرای مردم در ۴۸ ساعت آخر بود که سبب ریخته شدن آرای زیادی از سبد آقای جلیلی به قالیباف شد که همچنان هم در نهایت رأی پایینی داشت. حال آنکه ممکن بود با دچار نشدن به این خطای راهبردی همچنان رأی آقای جلیلی بالاتر از آقای پزشکیان باشد؛ تا کجا و چقدر؟ نمی دانم!
علی ای حال با همه تلاش ها و خطاها فکر می کنم این بهترین نتیجه ای بود که جماعت حزب الهی گرفتیم تا دوباره فرصت تلاش و همدلی داشته باشیم، تا یک شبه زحمات و مجاهدت های خادم جمهور بر باد نرود؛ تا فرصتی دوباره داشته باشیم برای سوار نشدن بر جهل مردم، برای حرکت به سمت ظهور ان شاءالله
https://eitaa.com/doorbinerevayat
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌هجوم وحشیانه جلیلیچیها به ماشین طرفدار دکتر پزشکیان
♦️♦️لطفا تا آخر فیلم مشاهده کنید
سلام و درود
امروز داشتم با مادر یکی از دانش آموزان صحبت می کردم که در انتخابات چه می کنید و ایشون فرمودند نظرشون روی آقای ........ هست.
بهشون گفتم: چطور به کسی که خود اذعان می کند نمی دانم! نمی توانم! نمی شود! می خواهید رای بدهید؟؟ که بشود ریئس جمهور یک کشور☘️
گفتند: ایشون صداقت داشتند که می گویند نمی دانم! بلد نیستم!😳
گفتم: فکر کنید امروز اول مهر است و قرار است با معلم دخترتون جلسه داشته باشید و ایشون بیایند صادقانه بگویند والدین عزیز!
من نمی دانم! در کتاب های درسی چه مواردی را باید یاد بدهم؟🙄
من نمی توانم! با ابزار و وسایل کمک آموزشی کار کنم؟😵💫
من تخصص ندارم! با بچه ها چطور برخورد کنم؟
چکار می کنید؟؟؟؟🤔🤔🤔🤔
خدایی به زمین و زمان نمی زنید که یا معلم عوض بشه یا بچه خودتون را از اون کلاس ببرید !!!!!
یا این که می گویید چون صادقانه گفته اشکال نداره دخترم در این کلاس بماند؟؟؟؟؟
کلاس درسی که فقط ۹ ماه هست نمی تونید خودتون رو مجاب کنید و سکوت کنید. چون میدونید چه تبعاتی خواهد داشت.🥴
حالا قراره کسی رو انتخاب کنیم که حداقل ۴ سال و حداکثر ۸ سال رئیس جمهور یک کشور ۸۰ میلیونی باشه شما به چنین کسی رای می دهید؟؟
#کمی_تامل_و_تفکر
#حج
#همدلی_کنیم
هشتگ حج رو اشتباه نزدم، الان ارتباطش رو با این عکس و این شب ها میگم براتون
از زمانی که از مدینه و مکه برگشتم مدام ذهنم روی تفاوتهای اینجا و اونجا متمرکزه
اینجوری خیلی کمکم میکنه یکسری چیزها رو که قبلا جلو چشمم بوده و نمیدیدم الان ببینم
وسط روضه که نشسته بودم ذهنم رفت سمت روزهای مکه و تعجب کردم چرا تعجب نمیکنم؟!
چرا تعجب نمیکنم اینقدر راحت اجتماع بیش از دو نفر جمع شدیم و داریم دعا میکنیم و اونجا به زور یه جا تو هتل پیدا میکردیم یه دعای کمیل با کلی اختفا بخونیم؟
چرا تعجب نمیکنم اینجا دارم راحت داد میزنم حسسسسسین و اونجا یه سلام بر حسین رو در حرم باید جوری یواش بگی که خودتم نمیشنوی؟
چرا تعجب نمیکنم از اینهمه آرامش؟!!!
سر خط زنجیره فکرم رو گرفتم و رسیدم به اونی که باعث شد ما به بهشت نزدیکتر شویم در این ایام...
خمینی کبیر
بله
اگر او نبود اگر روی خودش یک عمر کار نمیکرد، اگر جوری خاشع نبود که گریه نمازشبهاش رو با حوله خشک میکرد، اگر آنقدر شجاع نبود که هیچ طوفانی کوچکترین لرزه ای به روح و جسمش وارد نمیکرد.... من امروز، اینجا، در میان این همه عاشق اهل بیت، اینقدر راحت دم از حسین نمیزدم، بچه هایم اینقدر حل نبودن در عزای حسین در هیئتهای حسین.
خدایا در این شب تک علمدار عاشورای حسین، شکرگزار این نعمت بزرگت هستم، و از تو میخواهم کشورم را همیشه استوار به دستان قمربنی هاشم قرار بدهی
بلند بگو الهی شکر🤲
@khane_irani
@doorbinerevayat
سفر اربعین ۱۴۰۳
پرده اول:
#خالقـزیبایی
دوان دوان ۳ ساعت مانده به پرواز از خانه خارج می شویم.
به محض حرکت یادمان می افتد کلاه آفتابگیر نگرفتیم.
داروی ضد حساسیت برای پدر خانواده که به گرمای بالا حساس است هم یادمان رفته...
کمی بعد، پدر جلو داروخانه ترمز می کند، دستگیره درب ماشین را می گیرد ولی باز نکرده رها می کند و دوباره حرکت...
نگران شده دیر برسیم...
دقایقی بعد از سلام به شاه عبدالعظیم حسنی و امام عزیز و شهدا بالاخره رسیدیم فرودگاه امام؛
ترمینال سلام ویژه حج و عتبات 🥹
تابلو پارکینگ رایگان ویژه مسافران اربعین توجهم را جلب می کند.
یاد فرودگاه مهرآباد می افتم و هزینه پارکینگ!
قبل از ورود به سالن آقایی خوش سیما از همسر دعوت می کند کنار موکب ویژه زوار، گلویی تازه کنیم ...
به یکباره به تعداد بچه ها کلاه آفتابگیر و چفیه هدیه می دهند...
وارد سالن می شویم...
چقدر باشکوه و منظم!
کارکنان به روی دخترکان لبخند می زنند و «خاله برای من هم دعا کنی» می گویند.
پدر بدنبال پرداخت عوارض خروج می رود که متوجه می شود سه سال است عوارض خروج را هم برای زائران اربعین برداشتند!
هفت سال پیش که خانوادگی رهسپار شدیم، دخترکان یک ساله و چهار ساله بودند و صف پرداخت عوارض برای بچه دارها طاقت فرسا بود!
به سمت تابلو نایب شهید می روم تا با بچه ها به نیابت از خالق این زیبایی ها که شهید رئیسی بودند راهی شویم ولی متوجه شدیم تمام شده!
این هم نشانه ی زیبایی بود؛ نشانه ی اینکه هنوز زائران اربعین خدمات شهید جمهور را فراموش نکرده اند! ای کاش آن چهل روز هم فراموش نمی کردند!
در فرودگاه نجف هم از شلوغی و ازدحام هفت سال پیش خبری نیست چون عوارض ورود زائران اربعین به سرزمین عراق هم حذف شده!
خدا را شکر می کنم از زیبایی های همین ابتدای مسیر🥹
@doorbinerevayat
سفر اربعین ۱۴۰۳
پرده دوم:
#تعاااال
از خنکای فضای فرودگاه وارد حرارت ۴۸ درجه آسمان نجف می شویم؛ بعد از چانه زنی با راننده تاکسی، سوار پراید زردرنگ تولید سایپای خودمان می شویم؛ بچه ها از خستگی با تنی خیس از عرق به خواب می روند.
خیره به خیابان ها و خرابی های اطراف بزرگراه می شوم. تنوع ماشین های خارجی نظرم را جلب می کنند... در فکر فرو می روم که چند سال پیش این وفور ماشین های آمریکایی، آلمانی و کره ای در عراق نبود. یادم می افتد که آن زمان داعش عراق را ناامن کرده بود و مسلم است که بعد از ایجاد امنیت، سرمایه گذاران خارجی روانه این بازار شدند! یاد حاج قاسم عزیز می افتم....
میرسیم به جانب صحن حضرت زهرا س و از تاکسی پیاده می شویم.
زائر اولی مان بی قراری می کند که چرا آمدیم؟ چرا در خانه مان نماندیم؟ گرسنه ام، تشنه ام...
ابتدای راه هست و من هنوز بی رمق نشدم؛
طمع ثواب بیشتر از یادم می برد کمر دردم را و در چشم بر هم زدنی در آغوشش می گیرم.
سعی می کنم که قدم هایم را سریع تر بردارم تا زودتر برسیم و زمینش بگذارم.
از درب نزدیک باب امام حسین ع وارد می شویم... صف زیارت در دلم هراس «نمی توانی زیر قبّه بروی» می اندازد.
به چند خادم رو می زنم ولی اجازه نمی دهند جلو بروم.
نگاهی به سمت ضریح می کنم و توسل ....
ته دلم روشن شده... ذوق دارم.
ولی باز خادم ها اجازه نمی دهند!
اشکم جاری می شود...
از دور سلامی می دهم و بر می گردم.
خودم را دلداری می دهم که هفت سال پیش حتی نتوانسته بودم، وارد حرم بشوم.
دوباره در صحن نشستیم تا پدر به زیارت برود
نزدیک دو ساعت بعد خوشحال و راضی برگشت!
در دلم گذشت که باید با سه دخترک که همه زحماتشان با مادر است بروم زیارت و آخر هم دستم کوتاه از ضریح!
ولی پدر همیشه آسوده و فارغ از مسئولیت مراقبت و رسیدگی ....
بگذریم...
در همین حال و هوا بودم که دوباره هوای زیارت به سرم زد...
بعد از دوبار سرویس بهداشتی بردن، باز زائر اولی مان را باید به سرویس می بردم که بردم.
دوباره کمر درد به سراغم آمده بود...
به آخرین ورودی ضریح رسیدم.
به سرم زد دوباره تلاش کنم!
به آخرین خادم که جلو حصار آهنی صف زیارت ایستاده بود گفتم: «صف طویل، طفلان صغیر»
به یکباره درب آهنی را باز کرد و گفت: «تعال»
مات و مبهوت مانده بودم و نگاهش می کردم...
باورم نمی شد... دوباره تکرار کرد: «تعاااال»
هراسان با بچه ها خم شدیم و از حصار آهنی عبور کردیم.
حالا دیگر اشک امانم نمی داد...
جوابم را گرفتم...
اگر رنج و زحمت هست حتما برکت هم هست.
این زیارت ناب از قِبَل دخترکان نصیبم شد.
کاش فراموش نکنم....
@doorbinerevayat
سفر اربعین ۱۴۰۳
پرده سوم:
#فراموشی
آفتاب ۱۰ صبح حسابی بچه ها را بی رمق کرده بود، روی صندلی هایی که پیرمردی بلندبالا برای زائران اربعین جلو درب خانه اش تدارک دیده بود نشستیم، حواسم به مادرانی بود که از ابتدای مسیر بارها دیده بودمشان... معلوم بود آنها هم مثل ما به هوای طفلک هایشان با قدم های لاک پشتی پیش می روند!
سر چرخاندم و دیدم دو تا از دخترها نشسته روی صندلی خوابشان برده و یکی خر و پف هم می کند!
پیرمرد چند باری رفت و آمد...
خودش روی زمین نشست...
شاید در دلش می گفت عجب جا خوش کرده اید...
منتظر بودیم بچه ها خودشان بیدار شوند ولی نمی شدند...
بعد از ۴۵ دقیقه با صدا کردنشان بالاخره بیدار شدند ولی دلم نیامد بی تشکر از صاحبخانه ای که مکان خنکی در اختیارمان گذاشته بود، راه در پیش بگیرم... تحفه ناقابلی را تقدیمش کردم... سوغاتی از مشهد؛ چشمان پیرمرد بعد از آوردن نام امام رضا ع، نمناک شد...
به فکر فرو می روم که آیا من هم اینگونه می توانم پذیرای زائران ضامن آهو باشم؟
فکر کردن بی فایده است...خجالت می کشم...
جلوتر خانومی میانسال دعوت مان می کند به خانه اش برای ناهار... خستگی اجازه مقاومت نمی دهد، می پذیریم، دستم را می گیرد و کشان کشان به سمت حسینیه ای کوچک در کوچه کناری می برد؛ جوانی لاغر اندام که با چفیه قرمز رنگ صورتش را پوشانده و فقط چشمانش پیداست، از کنارش عبور می کند و می گوید چرا ایرانی ها را دعوت می کنید؟ زن جمله کوتاهی می گوید و بی توجه به راهش ادامه می دهد...
نرسیده به حسینیه ما را به دخترش می سپارد و خودش به مشایه بر می گردد...
دختر برخورد سردی دارد ولی باز بی توجه وارد حسینیه می شویم.
به محض ورود عکس بزرگ مقتدی صدر روی دیوار نظرم را جلب می کند.
با آن سردی دختر صاحبخانه در یک لحظه دو دل می شوم برای نماندن و رفتن!
یاد تابلو حسینیه فاطمه زهرا جلو درب خانه می افتم و دام قرص می شود بر ماندن!
دور تا دور اتاق زائران نشسته اند و اتفاقا همه عرب هستند.
کنج حسینیه نشستیم.
چرت ۱۰ صبح بچه ها، بی خوابشان کرده و دل دل می کنند که چه کنیم و حوصله مان سررفته!
برعکس، در چشم بر هم زدنی خودم به خواب می روم... به یکباره با صدای جیغ و خنده از خواب می پرم.
دخترکان با بچه های عرب زبان دوست شده بودند و مشغول بازی بودند.
خیلی زیبا بود!
بچه ها برای برقراری ارتباط به هیچ زبان مشترکی نیاز نداشتند!
بازی، زبان بچه ها بود!
و حالا من با خودم کلنجار می رفتم که چطور یخ دختر صاحبخانه را نسبت به ایرانی ها باز کنم! آخر بعد از ما چند ایرانی دیگر به جمع مان اضافه شده بود و آنها هم متوجه سردی برخوردش شده بودند.
دوباره به هفت سال پیش برگشتم.... که در موکب ها تا می فهمیدند ایرانی هستیم، چشمانشان مملو از اشک می شد و ما را به آغوش می کشیدند!
باز در ذهن مرور می کنم که لابد آن زمان وسط جنگ بود و جای ایرانی ها در قلبشان بواسطه رزمنده ها و سردار عزیزمان باز بوده...
ولی حالا دیگر جنگ و ناامنی در کار نیست! و شاید همانطور که ما در کمتر از ۴۰ روز مجاهدت های خادم جمهور را فراموش کردیم اینها هم بعد از امنیت نسبی که نصیبشان شده بود، مجاهدت های سردار مقاومت و سربازانش را فراموش کردند!
با دین این فراموشی ها، آرزو می کنم کاش ما هم بچه بودیم!
با همه اینها دلم نیامد قدمی برندارم...
یاد هدایای ته کوله افتادم...
دو دستی تقدیمش کردم؛
دختری که تا این لحظه مثل خادمی بی روح رفتار می کرد، حالا لبخند به لبش آمده و به چشمانم نگاه می کند...
از فرصت استفاده می کنم و محکم در آغوشش می گیرم و برای خودش و مادرش آرزوی سلامتی می کنم.
شاید بچه بودن راحت باشد ولی با تعیین جهت، رنج حرکت در بزرگی هم لذت بخش می شود!
@doorbinerevayat
سفر اربعین ۱۴۰۳
پرده چهارم
#سفرهـدخترکان
در خانه پدری، پدر در حالی که دست به جیب هایش می زند، می پرسد من به شما ده دیناری ندادم؟
- نه، چطور؟
ـ فکر می کنم در حرم از جیبم افتاده...
هنگام خروج از حرم، پدر پیامکی از دوستش دریافت می کند و خبر جور شدن مکانی در کربلا برای اقامت دو روزه را می دهد....
یاد هفت سال پیش افتادم که جا و ومکانی در کربلا نداشتیم و من با حال نزارم توان راه رفتن نداشتم... زن ایرانی که صحنه های نفس نفس زدن و نشستن و برخاستنم را دیده بود، جلو آمد و فریاد زد بر سر پدر که زنت را کجا می بری؟ این که دارد می میرد!...
از ته دل خدا را شکر می کنم که این بار محل استراحتی داریم.
پدر از اینکه بچه ها از حرم حضرت امیر ع تا عمود ۲۸۸ را پیاده آمده اند راضی هست و دمتان گرم غلیظی می گوید.
ولی زانوهای مادر دیگر یاری نمی کند...
پدر کنار جاده می رود، ماشین ها یک به یک نگه می دارند، ولی جای کافی ندارند، با توضیحات پدر تا متوجه می شوند پنج نفر هستیم، معطل نمی مانند و حرکت می کنند.
بچه ها را به سمت جاده می برم تا با بودن مان کنار پدر، سختی توضیح دادن به راننده ها برایش کم شود.
قبل از رسیدن ما یک ماشین سواری نگه می دارد و با دیدن ما که در حالا بالا آمدن از جاده بودیم اصرار می کند سوار شوید، حتی می خواست یک نفر را پیاده کند تا جا برای بچه ها باز شود ولی پدر مخالفت می کند و کمی مهربان تر همه سوار می شویم.
زائر اولی که تازه از خواب بیدار شده، حسابی شیرین زبانی می کند و خواهرانش را مشغول بازی کرده...
در مسیر، چند باری آقای راننده به عقب نگاه می کند و از رسیدن باد کولر می پرسد؛ می خواست مطمئن شود هوای ماشین خنک باشد!
عجیب است برایم....
آخر با تاکسی های قبلی بعد از چانه زنی از قیمت های بالا حتما باید طی می کردیم که کولر روشن کنند و آخر کار هم با کلی فاصله از مقصد باید پیاده می شدیم...
با عبور از ۱۱۰۰ عمود بعدی، بالاخره می رسیم به کربلا.
همسر دست به جیب می شود که آقای راننده با دست اشاره می کند و با زبانش می گوید: «لا، لا، زائر اربعین، لا، لا»
نمی پذیرد...
دست آخر هم زائر اولی مان را صدا می زند و یک اسکناس کف دستش می گذارد و خداحافظی می کند.
جلوتر که میروم، متوجه می شوم یک ده دیناری است!!!!
باید دوباره ماشین بگیریم برای خیابان روضتین، دوباره منتظر می مانیم....
یک تویوتای سبز رنگ جلو پایمان ترمز می کند، راننده کارمند اداره برق است و به خانه اش می رود، خانه اش نزدیک خیابان روضتین است؛
این بار هم راننده کرایه ای نمی گیرد!
دخترکان عجیب خوش روزی بودند و من و پدر بر سر سفره دخترکان نشسته بودیم...
@doorbinerevayat
#نتانیاهو قبل از سقوط اسد
در (پیام) ویدئوی خطاب به مردم سوریه:
《مشکل اسرائیل دولت شما و (اسد) هست و دست دوستی به شما دراز میکنیم...》
ارتش اسرائیل ۲۴ساعت بعد از سقوط اسد:
((حداقل ۱۰۰ نقطه از مراکز عمومی و اجتماعی و خدماتی سوریه بمباران شد و وارد خاک سوریه شد...))
👈#نتانیاهو
در (پیام) ویدئویی خطاب به مردم #ایران:
《مشکل اسرائیل دولت شماست، دست دوستی به #ملت ایران دراز میکنیم...》
فاعتبروا یا اولی الالباب
#عبرت
#عبرت
#عبرت
#در_دل_جنگیم
@doorbinerevayat