📸 اعزام گروه ۸ نفره از روستای #لیلمانج سنقر به جبهه
📖درگیری با ضدانقلاب ادامه داشت تا اینکه رژیم بعث عراق در ۳۱ شهریور ۵۹ به ایران حمله کرد. اواخر آبان ماه همان سال که مصادف با دههی اول ماه محرم بود، قرار شد گروهی از روستای ما بصورت داوطلبانه به جبهه بروند و با دشمن متجاوز بجنگند. پدرم به همراه «نصرالله فرهنگیان»، «مجید فرهنگیان»، «فرهادمیرزا پرویزی»، «جعفر احمدی»، «علیقلی فرهنگیان»، «اسمعلی فرهنگیان» و «محمدمراد فرهنگیان» اعضای آن گروهی بودند که میخواستند به جبهه اعزام شوند. شب قبل از اعزام، به مسجد رفتیم و بعد از نماز مغرب و عشاء مراسم عزاداری امام حسین(ع) شروع شد. حال و هوای محرم آن سال با سالهای قبل خیلی فرق میکرد. روضهها سوز و گداز دیگری داشتند. بعد از اینکه مراسم به پایان رسید، آن گروه ۸ نفره در محوطهی مسجد از مردم خداحافظی کردند و به منطقه اعزام شدند. پدرم جلودار آن گروه بود. جبههی #بازی_دراز در #سرپل_ذهاب مقصد آنها بود.
📚 کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📘چاپ اول : سال ۱۳۹۸
📒انتشارات #سوره_مهر
📍موضوع : #دفاع_مقدس #کرمانشاه
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
www.sooremehr.ir/fa/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
📲💻 dooshkachi.ir
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🏴 به یاد روضه وداع
📖 شب بعد از اعزام پدرم به جبهه، به مسجد رفتم تا در مراسم عزاداری شرکت کنم. روحانی مسجد بعد از سخنرانی کوتاهی که داشت، شروع به روضهخوانی کرد. او روضه وداع امام حسین(ع) با فرزندان و اهل خیمهاش را خواند. در میان روضه به یاد پدرم افتادم. با اینکه یک شب بیشتر نبود که از پدرم دور شده بودم، اما آنقدر درک آن روضه برایم زیاد بود که هنوز روضه را تا آخر نخوانده بود، میدانستم چه میخواهد بگوید و هایهای شروع کردم به گریهکردن. در آن حس و حال، احساس یتیمی میکردم. گریههایم آنقدر شدید شد که غش کردم! اما بعد از چند دقیقه به هوش آمدم و کمی آبقند به من دادند تا سر حال شوم. مدتی گذشت تا به دوری پدرم عادت کردم. آنها حدود دو ماه در منطقه ماندند و بعد از آن به روستا بازگشتند ...
👈تکمیلی خاطره در کتاب #دوشکاچی
🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی
📒انتشارات #سوره_مهر
📍#دفاع_مقدس #کرمانشاه #امام_حسین #محرم #بازی_دراز #روستای_لیلمانج #سنقر #لیلمانج
🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇
https://sooremehr.ir/book/3321
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🇮🇷 @dooshkachi
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯