eitaa logo
دوستان شهدای اسلام
207 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5.5هزار ویدیو
51 فایل
آی دی مدیر: @khadem1212 هر گونه انتقادت و پیشنهادات خود را با بنده در میان بگذارید
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دشت جنون 🇵🇸
🌹👆💐👆🌹 فاطمه جان دخترکم عروسکم عسلکم.... نمیخوای بیدار بشی مامان بده روز اولی دیر برسی ها دخترم میخواد خوندن و نوشتن یاد بگیره وااااااااااااای خداجون.... شکرت صدای مامان رو می شنیدم.... ولی دلم نمی خواست جواب بدم... اصلا دلم نمی خواست برم مدرسه... دلم نمی خواست نوشتن یاد بگیرم.... آخه........ مریم....دختر همسایه مون می گفت فردا باباش می بردش مدرسه دختر خاله اش مبینا هم همینطور ولی.... من چی....؟!! من از پدر فقط و فقط یه قاب عکس داشتم که مامان هر روز با یه دستمال پاکش می کرد که گرد و غبار نشینه روش دخترکم عسلکم.... خوشگلم.... مامان هم چنان صدا میزد.... بیخیالم نمی شد..... چاره ای نبود.... جواب دادم بله مامانی بیدارم.... الان میام.... بر خلاف میلم صبحونه خوردم.... آماده شدم که برم مدرسه.... مامانم با هام همراه شد..... از زیر قرآن ردم کرد.... و برام صدقه داد..... چه ذوقی داشت.... همه‌ی تلاششو می کرد که احساس بی پدری نکنم..... ولی.... اینو الان که خودم مادر شدم می فهمم... اونروزا خیلی سرم نمی شد خلاصه راه افتادیم.... تو راه صحنه هایی می دیدم.... که همش واسه ی من آرزو بود.... درست حدس زدین.... بابا.... بچه های کلاس اولی یه دستشون تو دست باباشون بود و اون یکی دستشون تو دست مامانشون بیچاره مادرم.... هی سرمو بند می کرد که من نبینم و حواسم پرت بشه..... فاطمه جون.... مامان نیگا کن اون گنجشکه چقدر نازه... پروانه رو نگا چه پرای رنگارنگی داره منم بی تفاوت به حرفهای مامانم.... فقط به بچه‌ها خیره شده بودمو تو تصوراتم.... دست بابام رو گرفته بودم و می رفتم رسیدیم تو مدرسه...... جای قشنگی بود.... دیواراش رنگی بودند.... پر ازطرح و نقشهای قشنگ.... ولی نمی دونم چرا نمی تونستم.... خوشحال باشم.... جای خالیه بابا بد جوری احساس می شد چقدر بهش نیاز داشتم.... وقتی نگاه به اطرافم می کردم... دلم آتیش می گرفت دست خودم نبود.... آخه..... یه دختری خودش رو واسه باباش لوس می کرد اون یکی ژست می گرفت باباش ازش عکس بگیره یکی دیگه از بغل باباش جدا نمی شد و....و.....و.... ..... 🌹👇🌹👇🌹
هدایت شده از دشت جنون 🇵🇸
🌹👆💐👆🌹 همش واسه من درد آور بود... نمی تونستم ببینیم..... بغض کرده بودم.... دلم حسابی گرفته بود.... احساس خواری می کردم.... احساس شرمساری..... احساس حقارت..... احساس بی کسی..... دلم می خواست از همه گله کنم دلم می خواست به هم اخم کنم دلم می خواست فریاد بزنم دلم می خواست بلند گریه کنم و بگم........ بالاخره وارد کلاس شدم.... مامانم بوسیدم و رفت.... معلم وارد کلاس شد... سلام.... صبح بخیر... همگی خوش اومدین.... بچه ها می خوایم با هم بیشتر آشنا بشیم از همین جلو.... یکی یکی خودتونو معرفی کنین شروع کردن.... نفر اول : مرجان فلاح نام پدر: ابراهیم شغل پدرتونم بگین یادداشت کنم.... وااااااااااااای....استرس کل وجودمو گرفت.... این چه سؤالی بود آخه.... عاقبت نوبت من شد..... اسمت چیه ؟ فاطمه فامیلیت؟إإإإ الان میگم!!!این هنگ کرده بودم.... زبونم قفل شده بود..... معلم فامیلیم رو از رو دفترش خوند... آب شدم از خجالت..... اسم بابات چیه ؟ تندی گفتم علی وااااااااااااای خداااااجون شغلش رو چی بگم..... الانه که بپرسه...... خب فاطمه خانوم بابات چیکارس؟! سرم رو انداختم پایین..... اشکام سرازیر شد خانوم اجازه....... خانوم اجازه...... خانوم اجازه..... بابای من شغلش..... دوست داشتم بگم بابام با خدا معامله کرده...... خانوم اجازه من که.... آخه..... چیزه..... خااااانوووووم.....بخدا....من یتیمم.... بابا نداااااارم..... خااااااانووووم اجازه..... شغل باباااااااای من باهمه ی شغلها فرق می‌کنه بخدا.... خااااااانووووم....اجازه....خانوم.... شغلِ بابای من .... خااااااانووووم.....اجازه......خانوم... بابای من جاموووووونده.... خاااانوم دست رو دلم نذار..... که من یه سنگ قبرم از بابام ندااااارم..... آخه بابای من یه و دیگه گریه امانم نداد .... شادی روح و و سلامتی 🌹🕊🕊🌹🕊🕊🌹 @dashtejonoon1 🌹🕊🕊🌹🕊🕊🌹