#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#قسمتبیستوچهارم
پیک توپال عثمان پاشا زودتر از پیک نادر به بغداد رسید و از راه مخفی بداخل شهر رفت احمد پاشا به محض دیدن نامه توپال عثمان پاشا متوجه شد که نادر او را فریب داده و تعداد کمی از سربازان ایرانی در بیرون دژ بغداد حضور دارند ، لذا بسرعت فرمان حمله داد
سپاهیان ایران در بیرون از بغداد ناگهان مشاهده کردند دروازه های شهر گشوده شد و خیل عظیم سپاهیان بغداد به فرماندهی احمد پاشا بسوی آنان تاختند ، سپاهیان ترک فریاد می زدند نادر کشته شد نادر کشته شد سپاهیان ایران غافگیر شدند و به مقابله با آنان پرداختند ولی حریف سپاهیان احمد پاشا که سه برابر آنان بودند نشدند بیش از دو ساعت از حمله ترکها نگذشته بود که تمامی سنگرهای ایران بدست ترکها افتاد و دوازده هزار نفر از سپاهیان ایران کشته شدند
تنها گروهی اندک توانستند از مهلکه بگریزند و در گوشه و کنار بیابانها مخفی شده و یا بسوی شمال بغداد به سوی اردوی نادر حرکت کنند ، که البته عده ای از آنان در راه ، از گرسنگی و تشنگی جان سپردند
پس از سه روز باقیمانده سپاهیان ایران به خاک وطن مراجعت کردند ، نادر دستور داد با تحویل لباسهای نو و پول به سربازان آنها را مرخص نموده و سپس بیدرنگ به میرزا مهدی استرآبادی منشی مخصوص خود دستور داد به سراسر استانهای ایران نامه ای نوشته و از آنها بخواهد بدون فوت وقت نیروهای تازه نفس و تجهیزات و خواربار تهیه و به اردو بفرستند درون نادر اما ، آتش انتقام شعله می کشید ، او آرام و قرار نداشت و قسم خورد یا توپال عثمان پاشا را شکست می دهد نادر حتی به پایتخت بازنگشت و در نقطه ای بین همدان و سنندج اردو زد نادر هر بامداد به تنهائی به اطراف اردوگاه می رفت و نیمروز باز می گشت ، در یکی از روزها به چادر پیرزنی رسید،از پیرزن خواست غذائی به وی بدهد پیرزن که نادر را نمی شناخت کاسه ای سفالی پر از آشی به نادر داد ، نادر بیدرنگ آش را سرکشید و لب و دندانش سوخت پیرزن آرام ضربه ای بر سر نادر زد و گفت معلوم می شود تو هم مثل نادر نادان هستی و شتابزده کار می کنی تو باید ابتدا صبر می کردی تا آش خنک شود و بعد از آن آرام آرام از گوشه های کاسه از آش میخوردی و سپس تمام آش را میخوردی تا اب و دندانت نسوزد
نادر لحظه ای به فکر فرو رفت و پند پیرزن در گوشش صدا می کرد او پیوسته خود را سرزنش میکرد و با خود تکرار میکردبله حق با پیرزن است اگر عجله نکرده بودم شکست نمی خوردم و آبرویم نمی رفت
بامداد یک روز دیگر نادر که از اردوگاه دور شده بود به کنار چشمه ای رسید زنی زیبا دید که سرگرم پر کردن کوزه ای آب است نادر رو به آن زن زیبا کرد و از وی پیاله ای برای نوشیدن آب طلب کرد ، زن پیاله ای به او داد نادر بسرعت پیاله را پر کرد و نوشید و چند بار با ولع تمام اینکار را تکرار کرد
زن نگاهی به نادر کرد و گفت عقل تو با عقل نادر و عقل شوهر من هر سه کم است و آدم های ابله و نادانی هستید
نادر یکه ای خورد ولی به روی خود نیاورد و پس از سیراب شدن ضمن قدردانی رو به زن زیبا کرد و گفت ، ای خاتون ، من از سربازان نادر هستم و از لشگر او دور افتاده ام و دو روز است چیزی نخورده ام آیا مرا به یک وعده غذا میهمان میکنی زن زیبا قبول کرد و به نادر گفت که بدنبالش برود
با رسیدن به کلبه زن وی غدای خوشمزه ای آماده و برای نادر آورد ولی با تعجب مشاهده کرد نادر لب به غذا نمی زند علت را پرسید نادر رو به زن گفت تا علت بی عقلی من و نادر را نگویی غذایت را نمی خورم
زن گفت تو با سینه و بدن گرم و عرق دار و خسته بیدرنگ آب سرد چشمه را نوشیدی و با این سن و سال آنقدر عقل نداشتی که بدانی اینکار تو را بیمار می کند در حالیکه باید صبر میکردی تا بدنت خنک شود و سپس آب می نوشیدی نادر رو به زن گفت
در مورد من درست گفتی ولی از کجا دانستی که نادر هم مثل من کم عقل و نادان است ، زن گفت برای اینکه خیلی بخود مغرور و یکدنده است و حرف هیچکس را قبول ندارد ، همیشه با شتاب پیش می رود ، سرداران پخته و آزموده را در خانه نشانده و جوانان کم تجربه را با خود به کشوری بزرگ برده که دارای نیرومندترین ارتش های جهان و آزموده ترین سردارهاست نتیجه این کم عقلی اش هم آن شد که جان هزاران تن افرادی مانند تو را به هدر داد و کسی هم جرات ندارد که بی عقلی اش را به او گوشزد کند ، مگر نشنیده ای که سعدی شیرین سخن چه می گوید
نترس از جوانانِ شمشیر زن
حَذَر کن ، زِ پیرانِ بسیار فن
جوانانِ شمشیر زنِ ، شیرگیر
ندانند ، داستان روباهِ پیر
نادر با صدای بلند خندید ، و گفت آفرین بر تو من همان کم عقل دومی یعنی نادر هستم و از سخنانت ناراحت نشدم زیرا تو حقیقت را گفتی و حال بسیار خوشحالم کسی پیدا شد که در روبرویم این حقیقت را به من یادآوری کند
# دوستداران _ولايت
https://eitaa.com/doostdaranvelayat